معنی رج
لغت نامه دهخدا
رج. [رَ] (اِ) صف. رسته. رده. رجه. قطار. (ناظم الاطباء). ردیف. راسته. رگه. مردف. (یادداشت مرحوم دهخدا). رژه:
نه در بذل تو ذل امتناعست
نه در بِرّ تو رج ّ انتظار است.
مسعودسعد.
یک رج آجر و یک رج خشت، یعنی یک ردیف آجر. یک ردیف خشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). از یک رج پله های سنگی بالا رفتند؛یعنی از یک ردیف. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- رج بستن، رده بستن. صف زدن. صف بستن.
- رج شدن، قطار شدن. ردیف شدن. منظم شدن.
- رج کردن، مردف کردن. قطار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| منتظم. منتسق: کج می گوید اما رج میگوید. (یادداشت مرحوم دهخدا). || ریسمان. ریسمان بنایی. ریسمانی که روی آن رخت آویزند. (از فرهنگ فارسی معین).
رج. [رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب. سکنه ٔ آن 114 تن است. آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میشود. محصولات آن غلات و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
رج. [رَ] (اِخ) دوازدهمین جد زرتشت که در تاریخ طبری بدین صورت و در مروج الذهب بصورت «ارج » و «آرج » و در بندهشن و دینکرد و زاداسپرم بصورت «راجان » و «آئیریک » آمده است. رجوع به جدول برابر ص 69 کتاب مزدیسنا شود.
رج. [رَج ج] (ع مص) جنبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (مصادراللغه زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جنبیدن سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). بازداشتن کسی از کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دروازه ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج). ساختن دروازه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
موزی رج
موزی رج. [رَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 6 هزارگزی شمال ساری با 520 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ بابل و کاری و راه آن مالرو است زیارتگاهی به نام درویش فخرالدین دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
فارسی به انگلیسی
File, Layer, Line, Rank, Row, Series, Train
فرهنگ معین
صف، رده، ریسمان. [خوانش: (رَ) (اِ.)]
حل جدول
گویش مازندرانی
فرهنگ عمید
رده، رسته، صف، قطار،
مترادف و متضاد زبان فارسی
خط، رده، ردیف، صف، بند، رسن، ریسمان
فرهنگ فارسی هوشیار
صف، دسته، رده، ردیف، درجه
معادل ابجد
203