معنی خردسال

لغت نامه دهخدا

خردسال

خردسال. [خ ُ] (ص مرکب) کم سال. جوان. طفل. (ناظم الاطباء). مقابل سالخورده. (آنندراج). صغیر. مقابل کلانسال و کهن سال. (یادداشت بخط مؤلف):
که دانست کاین کودک خردسال
شود با بزرگان چنین بدسگال ؟
نظامی.
هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او
که آهوی حرم بود از نظربازان فتراکش.
صائب (از آنندراج).
بمکتب خانه ٔ درسم دهد عشق
که پیر عقل طفل خردسالی است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
ولیکن خردسالانند و پیران
شفاعت می کند بخت جوانم.
؟

فرهنگ معین

خردسال

(خُ) (ص مر.) کم سال، اندک سال، کودک. ج. خردسالان.

فرهنگ عمید

خردسال

کم‌سن‌وسال،
(اسم) کودک،

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

خردسال

اندک‌سال، بچه، بچه‌سال، صغیر، طفل، کم‌سال، کم‌سن، کوچک، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه،
(متضاد) کهنسال

فارسی به انگلیسی

خردسال‌

Child, Minor, Young, Small, Youngster

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

خردسال

جوان، طفل، کم سال

معادل ابجد

خردسال

895

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری