معنی خرد کردن
لغت نامه دهخدا
خرد کردن. [خ ُ ک َ دَ] (مص مرکب) بقسمتهای ریزه ریزه شکستن. به اجزاء کوچک شکستن. شکستن بقطعات خرد. بقطعات کوچک بریدن. (یادداشت بخط مؤلف). تَصغیر. (دهار). اِصغار. (تاج المصادر بیهقی):
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام.
رودکی.
بدان گرزه ٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترک را کرد خرد.
فردوسی.
بزخمی کزوغ وراخرد کرد
چنین حرب سازند مردان مرد.
عسجدی (از آنندراج).
چنان بلطف همی پرورد که مروارید
دگر بقهر چنان خرد میکند که سفال.
سعدی.
- خرد کردن پول، پولی با قیمتی بیشتر را بچند پول کم قیمت معادل آن بدل کردن و آنرا دادن و پولهای کوچک تر در عوض ستدن.
- خرد کردن سبزی یا گوشت یا قند، بقطعات ریز بریدن آن.
- خرد کردن هیزم، بقطعات کوچک شکستن آن.
- سبزی خرد کردن برای کسی، چاپلوسی کردن برای او.
فرهنگ معین
از هم پاشیدن، ریزریز کردن، کشتن، نابود کردن. [خوانش: (خُ. کَ دَ) (مص م.)]
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ریزریز کردن، شکستن، له کردن، درهمشکستن، نابود کردن، تبدیل کردن
فارسی به انگلیسی
Break, Chip, Chop, Crush, Devastate, Grind, Pound, Quell, Sliver, Smash
فارسی به ترکی
ufalamak
فارسی به عربی
ابره، ارتطم، تحلل، حطم، رعشه، عصاره، مفصل
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Fuge (f), Gelenk (n), Gemeinsam, Hineinstechen, Keule (f), Kneipe (f), Spritze (f), Stechen, Stich (m), Stoß (m)
معادل ابجد
1078