معنی خرق

لغت نامه دهخدا

خرق

خرق. [خ َ رِ] (ع اِ) خاکستر بدان جهت که میماند و اهل آن زایل میشوند. || آهوبچه ٔ ضعیف پای. || مرغی که از خوی کردن پریدن نتواند. (از لسان العرب). || آهویی که از خوی کردن برخاستن نتواند. || (ص) خجل. شرمنده. ترسناک. || نادان. گول. جاهل در کار و عمل. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خَرُق. رجوع به خَرُق شود.
- ذوالخرق، نعمان بن راشد. (منتهی الارب).

خرق. [خ َ] (اِخ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع در 30هزارگزی شمال مشهد و 12هزارگزی باختر مالرو عمومی مشهد به کلات. این ده در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل و آب آن از قنات و محصول آنجاغلات و چغندر و نخود و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

خرق. [خ َ رُ] (ع ص) گول. نادان در کار و عمل. خَرِق. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خَرِق شود.

خرق. [خ ِ رَ] (ع اِ) خرقه ها. ج ِ خرقه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب).

خرق. [خ ُرْ رُ] (ع اِ) نوعی از گنجشک. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). ج، خَرارِق.

خرق. [خ ُ رُ] (ع اِ) ج ِ خریق. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). رجوع به خَریق شود.

خرق. [خ َ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش حومه ٔ شهرستان قوچان است. این دهستان در منطقه ٔ کوهستانی جنوب باختری قوچان واقع و هوای آن سرد و سالم و محصول عمده ٔ آن غلات و بنشن و انگور است. این دهستان از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8189 نفر است. آب مزروعی آن از چشمه سار و رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

خرق. [خ َ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان خرق بخش حومه ٔ شهرستان قوچان واقع در 62هزارگزی جنوب باختری قوچان و 60هزارگزی خاوری شوسه ٔ عمومی قوچان بمشهد. این دهکده کوهستانی و سردسیر است و آب آن از چشمه و قنات و محصولات آنجا غلات و بنشن و انگور و میوه و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

خرق. [خ َ رَ] (ع مص) نرمی نکردن شخص در کار خود. خُرق. || نیکو کردن شخص کار خود را. || گول و احمق بودن. رجوع به خُرق شود. || مقیم گردیدن در خانه و از خانه جدا نشدن، منه: خرق فی البیت. || سرگشته بودن از بیم و از حیا. || نرسیدن چشم واداشته بدیدن. || پریدن و برخاستن نتوانستن مرغ و آهو ازخوی کردن. || دهشت کردن. || فزع کردن آهو که قادر برفتار نباشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

خرق. [خ َ رَ] (اِخ) دهی است بمرو و معرب خره. واز آن ده اند محمدبن احمدبن ابی بشیر متکلم و محمدبن موسی و ابن عبیداﷲ که محدثان اند. (از منتهی الارب).

خرق. [خ ُ] (ع مص) نرمی نکردن شخص در کار خود. خَرَق. رجوع به خَرَق شود. || نیکو نکردن مرد کار خود را. خَرَق، منه: خرق الرجل، ای نیکو نکرد این مرد کار را. رجوع به خَرَق شود. || گول و احمق بودن. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

خرق. [خ ُ] (ع ص، اِ) ج ِ اَخْرق و خَرقاء. || (اِمص) درشتی، خلاف نرمی. || نتوانستگی مرد عمل و حیله کار را. || گولی. نادانی. تحیر. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد).

خرق. [خ ِ] (ع ص) جوانمرد و ظریف در سخاوت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، اَخراق، خِراق، خروق. || مرد جوان نیکوخوی کریم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخراق، خراق، خروق.

خرق. [خ َ] (اِخ) قریتی از اعمال نیشابور بوده است. (از معجم البلدان).

خرق. [خ َ] (ع مص) آوردن چیزی را. پاره کردن. دریدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب): فانطلقا حتی اذا رکبا فی السفینه خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شیئاً امراً. (قرآن 71/18).
وآن فضای خرق اسباب و علل
هست ارض اﷲ ای صدر اجل.
مولوی (مثنوی).
آنکه بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سببهاآن اوست.
مولوی (مثنوی).
|| دروغ گفتن. || چاک زدن جامه. || دروغ بربافتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب): و جعلوا ﷲ شرکاء الجن و خلقهم و خرقوا له بنین و بنات بغیر علم سبحانه و تعالی عما یصفون. (قرآن 100/6). || طی مسافت کردن. (ازمنتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: «خرق الارض »؛ ای برید مسافت زمین را به رفتن. (منتهی الارب).

خرق. [خ َ] (ع اِ) بیابان بی آب و گیاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خُروق: چون بجیرفت و حدود گرمسیر رسید در رودبار به خرق مقام فرمود. (المضاف الی بدایعالازمان). || زمین فراخ. ج، خروق. || سوراخ در دیوار. ج، خروق. || گیاهی مانند قسط. || دریدگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || مقابل التیام. (یادداشت بخط مؤلف). منه یقال: فی ثوبه خرق: پسر خویش را الیسغ بسبب خرقی که در او میدید و نزقی که در شمایل وی مشاهده میکرد ببعضی از قلاع کرمان فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 288). قدما می گفتند خرق و التیام فلک محال است:
تنت از خرق و التیام بری
نفست از شهوت و خصام عری.
اوحدی.
- خرق اجماع، برخلاف اجماع رفتن. مخالفت کردن با اجماع. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرق اجماع کردن، برخلاف اجماع رفتار کردن. اعتناء به اجماع نکردن. مخالف اجماع گام برداشتن.
- خرق عادت، معجزه. اعجاز. (یادداشت بخط مؤلف).
- || کرامات اولیاء. (از ناظم الاطباء).
- خرق فلک، از این ترکیب است: خرق فلک محال است، که قاعده ای است در فلسفه ٔ قدیم:
خلاف ارسطو کز این پیش گفت
که نشکافد این سبز دژ ای شگفت.
ادیب (از امثال و حکم دهخدا).

فرهنگ معین

خرق

نادانی، ضعف رای، درشتی. [خوانش: (خَ یا خُ) [ع.] (اِ.)]

(مص م.) پاره کردن، درانیدن، (اِ.) درز، شکاف، رخنه. [خوانش: (خَ) [ع.]]

(خَ رَ) [ع.] (اِ.) جِ خرقه.

فرهنگ عمید

خرق

شکافتن، پاره‌ کردن، چاک ‌دادن،
(اسم) سوراخ، رخنه، شکاف،
* خرق‌ عادت: [مجاز]
خلاف عادت،
انجام دادن کار غیرعادی و معجزه‌مانند،

نادانی،

حل جدول

خرق

پارگی

پارگی و شکاف

پارگی، شکاف

عربی به فارسی

خرق

نقض عهد , رخنه , نقض کردن , نقض عهد کردن , ایجاد شکاف کردن , رخنه کردن در

فرهنگ فارسی هوشیار

خرق

آوردن و دریدن گول، نادان در کار و عمل گول، نادان در کار و عمل

فرهنگ فارسی آزاد

خرق

خَرْق، (خَرَقَ، یَخْرِقُ یا یَخْرُقُ) پاره کردن، شکافتن، سوراخ کردن، منهدم کردن، دریدن، شقه نمودن، ترک و لغو عادت نمودن. (خَرِقَ و خَرُقَ معانی دیگر دارند)،

خُرق، جَهل- نادانی، حُمْق- سستی رأی، خشونت و سختی (خَرَق و خَرِق معانی دیگر دارد)،

معادل ابجد

خرق

900

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری