خف.[خ َ / خ ُ] (اِ) نوعی از آتشگیر است و آن گیاهی باشد نرم که زود آتش از چخماق در آن افتد و آنرا بعربی مرخ گویند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری). || رکو و پنبه ٔ سوخته را گویندکه بجهت آتشگیره مهیا سازند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). پده. پود. قَو. قاو. بود.بد. حرّاق. پیفه. (یادداشت بخط مؤلف):
آن سپهبد که زخم خنجر او
خف کند بر سر عدو مغفر.
فرخی.
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ ویکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.
عنصری.
کزو بتکده گشت هامون چو کف
به آتش همه سوخته همچو خف.
عنصری.
لاله مشکین دل و عقیقین طرف است
چون آتشی اندر اوفتاده بخف است.
منوچهری.
خصمت بود بجنگ خف و تیرت آذرخش
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
اسدی.
معاذاﷲ که من نالم ز خشمش
وگر شمشیر بارد ز آسمانش
بیک پف خف توان کردن مر او را
بیک لج پخچ هم کردن توانش.
یوسف عروضی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
تف سیاستش از دیو دمنه دوخته خف
کف کفایتش از سر فتنه ساخته شیر.
ابوالفرج رونی.
خوف آن داردکز حقد و حسد دشمن تو
آتش افروزد و بر آتش خود گردد خف.
سوزنی.
چون دو دیدی ماندی از هر طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خف.
مولوی (مثنوی).
ناوک بر تو نرم خف است و دلم آتش
دارند نگه ز آتش افروخته خف را.
مختاری غزنوی.
آتش زند و سنگ شبانان را
از اطلس افلاک دهد چرخ برین خف.
شمس فخری.
- خف رگ، سست رگ. بی غیرت. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج):
ازین خف رگ موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی (ازآنندراج).
هرچیز خشک مانند گیاه خشک یا پنبه که زود آتش میگیرد و برای روشن کردن آتش به کار میبردند: کزاو بتکده گشت هامون چو کف / به آتش همه سوخته همچو خف (عنصری: ۳۵۷)،