معنی خلافت
لغت نامه دهخدا
خلافت. [خ ِ ف َ] (ع مص) بجای کسی بعد وی بودن در کاری. (آنندراج). ایستادن بجای کسی که پیش از وی بوده باشد. (ترجمان علامه جرجانی). نیابت. (زمخشری).جانشین شدن. (یادداشت بخط مؤلف). خلافه. || پی کسی آمدن. || بجای کسی خلیفه کردن کسی را. (آنندراج). || ولی عهد کردن. جانشین کردن. || (اِمص) جانشینی. (یادداشت بخط مؤلف): و کارها فروبماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود. (تاریخ بیهقی).امیر نصر، وزیر خویش را نصربن اسحاق را بخلافت خویش در آن اعمال بگذاشت. (تاریخ بیهقی). بروی اعتماد کرده و او را به نیابت و خلافت خویش در آن دیار بگذاشته. (تاریخ بیهقی). عضدالدوله... و مملکت کرمان با تصرف گرفت و کورتگین... به نیابت و خلافت خویش آنجایگاه بگذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). به امامت و خلافت او تیمن و تبرک نمودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). گفتا هرکه را خلافت خدای تعالی در روی زمین سیر نکند، از قبض ضیاع یتیمان و درویشان هم سیر نشود. (کلیله و دمنه).
چل صبح آدم همدمش ملک خلافت ز آدمش
هم بود اسم اعظمش هم علم اسما داشته.
خاقانی.
آدم در خلافت و عیسی ره سما.
خاقانی.
آن بخلافت علم آراسته.
نظامی.
سلطان خیالت بنشاندی بخلافت.
سعدی.
|| دستگاه حکومت اسلامی که بعد از پیغمبر اسلام بر ممالک اسلامی حکم راند و به ادوار مختلف تقسیم شده است: دوره ٔ خلافت خلفای راشدین و دوره ٔ خلافت امویان و دوره ٔ خلافت عباسیان (که از منصور دوانیقی شروع میشود و تا المستعصم باﷲ ختم می گردد). بموازات خلافت امویان و عباسیان در بغداد، در مصر خلافت فاطمیان و در اندلس خلافت امویان مغرب حکمراندند، رجوع بذیل هریک از این عناوین در این لغت نامه و تاریخ تمدن جرجی زیدان ترجمه ٔ فارسی ج 1 ص 87 و ج 4 ص 50، 79، 179، 185 و 187 و ج 5 ص 133، 156 و 152 شود: امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... بمدینهالسلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را می باشد... دریابیم و دور کنیم.... (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین ابوجعفر الامام القائم بامراﷲ ادام اﷲ سلطانه را... بر تخت خلافت نشاندند. (تاریخ بیهقی). اما ایشان باید بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش برند باز. (تاریخ بیهقی). فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و بعلویان آرد. (تاریخ بیهقی). گفت... ناچار بر نصرنامه نویسد و تذکره و پیغامها و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد. (تاریخ بیهقی).
ببین مثال خلافت بدست نورالدین
که بهر دست سلاطین کنند حرز کمال.
خاقانی.
خطبای عراق و شعرای آفاق فوجاً بعد فوج روی بحضرت خلافت نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
خلافت. [خ َ ف َ] (ع اِمص) گولی. احمقی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خَلافه در این لغت نامه شود:
پس از خلافت و شنعت گناه دختر چیست
ترا که دست بلرزد گهر چه دانی سفت.
سعدی (گلستان).
فرهنگ معین
(خِ فَ) [ع. خلافه] (اِمص.) خلیفگی، جانشینی پیغمبر.
فرهنگ عمید
جانشینی پیغمبر،
خلیفه بودن،
[قدیمی] جانشین کسی شدن، جانشینی، نیابت،
[قدیمی] مخالفت،
حل جدول
جا نشینی
مترادف و متضاد زبان فارسی
جانشینی، خلیفگی، حکومت، حکومت اسلامی، پادشاهی، سلطنت
فارسی به ترکی
halifelik
فرهنگ فارسی هوشیار
جانشینی (مصدر) خلیفه بودن، (اسم) خلیفگی جانشینی پیغمبر، پادشاهی سلطنت، مقامی است که سالک بعد از قطع مسافت و رفع بعد میان خود و حق بر اثر تصفیه و تجلیه و نفی خاطر و خلع لباس صفات بشری از خود و تعدیل و تسویه اخلاق و اعمال و جمع آن منازل که ارباب تصفیه معلوم کرده اند و طی منازل سائرین و وصول بمبدا ء حاصل کرده باصل و حقیقت و اصل گشته سیرالی ا. . . و فی ا. . . تمام شده و از خودی محو و فانی و ببقای احدیت باقی گشته آنگاه سزاوار خلافت است. یا خلاف الهی. مقام نفوس کامله انسانی است. جانشینی، نیابت، امامت، جانشینی پیغمبر (ص)
فرهنگ فارسی آزاد
خِلافَت، اَمیری، سلطنت، امامت و پیشوائی، نیابت- جانشینی و وصایت پیغمبر،
معادل ابجد
1111