معنی خلج
لغت نامه دهخدا
خلج. [خ َ] (ع مص) کشیدن چیزی و بیرون کردن آن. || جنبانیدن. || با چشم کسی را اشاره کردن. یقال: خلجه بعینه. || مشغول کردن. سرگرم کردن. منه: خلجته امور الدنیا؛ مشغول کرد امور دنیا او را. || نیزه زدن. || از شیر بازکردن کودک یا بچه ٔ ناقه را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || خلانیدن. (از منتهی الارب).
خلج. [خ َ] (اِخ) نام جایگاهی در نزدیکی عربه از نواحی زابلستان. (از معجم البلدان). ظاهراً این نقطه جایگاه طایفه ٔ خَلَج بوده است. رجوع به ص 359 و 246 تاریخ سیستان شود: بوعلی کوتوال از غزنی با لشکری قوی برفت بر جانب خلج که از ایشان فسادها رفته بود در غیبت امیر تا ایشان را بصلاح آرد بصلح یا بجنگ. (تاریخ بیهقی).
خلج. [خ ُ ل ُ] (اِخ) نام گروهی از عربانست که ابتداء از عدوان بودند، پس عمربن خطاب آنها را به حارث بن مالک بن النصر ملحق کرد و از این جهت خلج نامیده شدند؛ زیرا آنها اختلاج از عدوان کردند. (از منتهی الارب).
خلج. [خ ُ ل ُ] (ع اِ) ج ِ خلیج. (منتهی الارب). رجوع به خلیج در این لغتنامه شود.
خلج. [خ َل ْ ل ِ] (ع ص، اِ) دور. بعید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خلج. [خ َ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان وزرق بخش داران شهرستان فریدن. دارای 514 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
خلج. [خ َل َ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان. دارای 157 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، قالیچه و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
خلج. [خ َ ل َ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قزل کچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان. دارای 173 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ قزل اوزن. محصول آنجا غلات، انگور و میوه. شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
خلج. [خ َ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین. دارای 379 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه ٔ اوجاق. و محصول آنجا غلات مختصر، انگور و عسل. شغل اهالی زراعت، قالی و جاجیم بافی. راهش مالرو با مختصر اصلاحات می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
خلج. [خ َ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. دارای 107 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنجا جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
خلج. [خ َ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 122 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
خلج. [خ َ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان مرگوربخش سلوانا شهرستان ارومیه. دارای 220 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آنجا جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
خلج. [خ َ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان بسربالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه دارای 261 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات است. شغل اهالی زراعت، کرباس بافی و مالداری. راهش مالرو و از اسدآباد میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خلج. [خ َ ل َ] (اِخ) نام قبیله ای ترک که در حدود قرن چهارم هجری در بین افغان حالیه و سیستان مسکن جستند. (یادداشت بخط مؤلف):
برآورد میلی ز سنگ وز گچ
که کس را به ایران ز ترک و خلج.
فردوسی.
خلج. [خ َ ل َ] (اِخ) نام یکی از طوایف ایل قشقائی ایران و مرکب از 70 خانوار که در کوار مسکن دارند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 83 شود.
خلج. [خ َ ل َ] (اِخ) نام یکی از ایلات است که مسکن آنها در خلجستان قم می باشد. (یادداشت بخط مؤلف). بنابر قول انجمن آرای ناصری: نام طایفه ای از اتراک و در اصل مغولی، قال آج یعنی همان گرسنه. این لغت ترکی است و اکنون در عراق جای این طایفه خلجستان نام دارد. رجوع به خلجستان شود.
خلج. [خ َ ل َ] (ع مص) مبتلا گردیدن به درد استخوان از ماندگی و کوفتگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خلج. [خ َ ل َ] (ع اِ) درد استخوان از ماندگی و کوفتگی و تباهی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خلج. [خ ُ] (ع ص، اِ) ج ِ اَخلَج. رجوع به اَخلَج در این لغت نامه شود.
حل جدول
معادل ابجد
633