معنی خم شدن

لغت نامه دهخدا

خم شدن

خم شدن. [خ َ ش ُ دَ] (مص مرکب) دولا شدن. (یادداشت بخط مؤلف). دوتا شدن. (یادداشت بخط مؤلف). || کج شدن. منحنی شدن. (یادداشت بخط مؤلف). خمیدن.


خم خم

خم خم. [خ َ خ َ] (ص مرکب) پیچاپیچ. (یادداشت بخط مؤلف): همیشه کمندی خم خم بر فتراک داشتی. (اسکندرنامه ٔ سعید نفیسی).
خام طبع آنکه می گوید به چنگ و کف مگیر
زلفکان خم خم و جام نبیذ خام را.
سوزنی.


خم

خم. [خ َم م] (ع مص) روفتن. منه: خَم َّ البیت خَمّاً؛ روفت آن خانه را. پاک کردن. جاروب کردن. گردگیری کردن. (یادداشت بخط مؤلف). || پاک کردن چاه. منه: خم البئر؛ پاک کرد چاه را. || دوشیدن. منه: خم الناقه؛ دوشید ناقه را. || حبس کرده شدن ماکیان در قفس (بصیغه ٔ مجهول). منه: خم الدجاج. || بریدن چیزی. منه: خم الشی ٔ. || ثنا گفتن کسی را ثنای نیک. منه: خم فلاناً. || لباس کسی را تعریف کردن و ثنا گفتن.منه: هو خم ثیاب فلان. || سخت گریستن. منه: خم فلان. || گنده شدن گوشت. منه: خم اللحم. || متغیر شدن شیر از بدبویی خیک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خم اللبن. متعفن شدن شیر از تعفن جای. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
هو السمن لایخم، نظیر: او دریایی است که از این چیزها نجس نمیشود.

خم. [خ ُ] (اِ) ظرفی سفالین یا گلین و بزرگ که در آن آب و دوشاب و سرکه و شراب و آرد و مانند آن کنند. (منتهی الارب). دَن. خابیه. خمره. خنب. خنبره. (یادداشت مؤلف):
شو بدان گنج اندرون خمی بجوی.
رودکی.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدو نیمه کن به پیش من آر.
رودکی.
بر سر هر خم بنهاد گلین تاجی
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
ابوالمؤید بلخی.
بیاور آنکه گواهی دهد زجام که من
چهارگوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم عقیقم اندر شرب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام.
ابوالعلاء ششتری.
افسر هر خم چون افسردراجی.
منوچهری.
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم.
منوچهری.
چون خم همیخوری و جز این نیست هنر.
ناصرخسرو.
چو میدانی که از خم گوز ناید
بطمع گوز خم را خیره مشکن.
ناصرخسرو.
هر که دارد خمی نه سقراط است.
سنائی.
مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم.
انوری.
در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریا کش بدم
برچین بمژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن.
خاقانی.
در سفال خم مگر زر آب می
آتش اندر ضیمران آمیخته.
خاقانی.
ساقی از قیفال خم میراندخون
طشت زرین زآسمان بیرون فتاد.
خاقانی.
سر خم بر می جوشیده میداشت
بگل خورشید را پوشیده میداشت.
نظامی.
خاک درین خنبره ٔ غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست.
نظامی.
خم می هر جا که می جوشد مل است
شاخ گل هرجا که میروید گل است.
مولوی.
جان ز پیدایی و نزدیکی است گم
چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم.
مولوی.
قوت ایمانی درین زندان گم است
وآنکه هست از قصد این سگ در خم است.
مولوی.
ساقی اگر باده ازین خم دهد
خرقه ٔ صوفی ببرد می فروش.
سعدی.
آنکه بزندان جهالت گم است
هست گدا ورچه زرش صد خم است.
دهلوی.
هر که چون او نه نام دارد و ننگ
از یکی خم برآورد صد رنگ.
اوحدی.
محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص.
حافظ.
جز فلاطون خم نشین شراب.
حافظ.
ناید آواز جز از خم تهی.
جامی.
- امثال:
از خم رنگرزی برگشته است، کنایه از کثیف و رنگین شدن.
از یک خم رنگرزی صد رنگ بیرون می آورد.
اول خم و دردی،غوره نشده می خواهد مویز شود.
خم رنگرزی نیست، یعنی به این شتاب که تو خواهی میسر نیست.
در خم خالی صدا زیادتر پیچد.
- خم رنگرزی، خنبره ای که رنگرزان رنگ در آن درست کنند:
بماند رنگش چون داغ گازران بر من
مگر سر از خم رنگرزبرون آورد.
خاقانی.
- خم سنگین، خم سنگی. در قدیم خم را از سنگ می ساخته اند:
بخم اندر نگرید از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی.
منوچهری.
|| گرز پنبه (چنانکه گرز خشخاش) کشکله گویند. (یادداشت مؤلف):
حلقوم جوالقی چو ساق موزه ست
وآن معده ٔ کافرش چو خم غوزه ست.
عسجدی.
|| طبل. نقاره. (ناظم الاطباء). کوس. دهل. طبل بزرگ. (یادداشت مؤلف):
بفرمود تا بر درش گاودم
زدند و ببستند بر پیل خم.
فردوسی.
در دماغ فلک صدای خمست
کرده تألیف این موسیقار.
انوری.
- رویین خم، رویینه خم:
ز فریاد رویین خم از پشت پیل
نفیر نهنگان برآمد ز نیل.
نظامی.
- روئینه خم، طبل برنجین. طبل روئین. (ناظم الاطباء):
ببستند بر پیل روئینه خم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
بزدنای سرغین و روئینه خم
برآمد ز دژ ناله ٔ گاودم.
فردوسی.
بفرمود تا بردرش گاودم
زدند و بجوشید روئینه خم.
فردوسی.
|| نای رویین کوچک را نیز گفته اند که نفیر باشد. (برهان قاطع). || انبیق. (ناظم الاطباء). || گنبد. سقف قبه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- خم آهن گون، آسمان. (ناظم الاطباء).
- خم لاجورد؛ آسمان. (از ناظم الاطباء).
|| عمارت. (برهان قاطع). || محراب. رف. || موقف نزد صوفیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- به خم درشدن، مراقبه کردن. (از ناظم الاطباء).
|| از خارج به داخل وارد کردن. (از ناظم الاطباء). || ملاحظه نمودن. مواظبت نمودن. (ناظم الاطباء).
- خم نشین، کناره گیر از خلق.

خم. [خ ُ] (ص) ساکت. خاموش. (از ناظم الاطباء).

خم. [خ ُم م] (اِخ) نام چاهی است بمکه که عبدشمس بن عبدمناف آن را حفر کرده است. (منتهی الارب).
- غدیر خم. رجوع به ذیل همین ترکیب شود.

فارسی به انگلیسی

خم‌ شدن‌

Angle, Bow, Bend, Crook, Give, Lean, Sway, Turn

فارسی به ترکی

واژه پیشنهادی

خم شدن

دوتا شدن

دال گشتن

رکوع

مترادف و متضاد زبان فارسی

خم شدن

دولا شدن، خمیده شدن، انحنا یافتن، خمیدن، خماندن، کج کردن، خمیده کردن

حل جدول

خم شدن

رکوع

فارسی به عربی

خم شدن

ابزیم، اتکا، قوس، لحم بدون دهن، هبوط

فارسی به آلمانی

خم شدن

Hinlegen, Legen, Vermindern, Verringern, Zurücklehnen

فرهنگ عمید

خم

قسمت دارای پیچیدگی در معبر، پیچ،
(صفت) کج، خمیده،
(بن مضارعِ خمیدن) = خمیدن
[قدیمی] چین‌و‌شکن زلف، گیسو، کمند، و مانندِ آن، پیچ‌و‌تاب،
[قدیمی] طاق ایوان و عمارت،
[قدیمی] خانۀ زمستانی،
[قدیمی] خمیدگی،
* خم‌اندرخم: [قدیمی] پیچ‌در‌پیچ، شکن‌در‌شکن،
* خم خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] خم ‌شدن، کج شدن، تا شدن،
* خم‌ دادن: (مصدر متعدی)
خم ‌کردن، کج‌ کردن، تا دادن،
(مصدر لازم) [قدیمی] خم شدن، کج شدن، تا شدن،
* خم‌و‌چم: [عامیانه]
عشوه ‌و ‌ناز،
فوت‌و‌فن،

تعبیر خواب

خم

خم دیدن زنی بود که از قِبَل او فایده به خانه رسد به قدر نیکی و بزرگی آن. ابراهیم کرمانی گوید: خم سنگین دیدن گنج بود و خم آب دیدن زن توانگر بود. اگر بیند در سرای او خم پر آب بود که از آن آب میخورد، دلیل که مال بسیار بیابد و در راه نیک هزینه کند. اگر خم سرکه بیند، مردی پرهیزکار بود و خم سرکه و روغن، دلیل زیادی مال و توانگری است. خم انگبین مال حلال است، خم آبکامه. دلیل بر مردی بیمار است. خم نفت، دلیل بر مردی فرومایه و چرکین خم دیدن، دلیل بر سلطان بزرگ و ریاست و اصحاب شاه - محمد بن سیرین

معادل ابجد

خم شدن

994

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری