معنی خودرای
لغت نامه دهخدا
خودرای.[خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب) خودسر. (ناظم الاطباء). مستبد. مستبد برأی. کله شق. لجباز. لجوج. عنود. یک پهلو. یک دنده. سرسخت. (یادداشت بخط مؤلف):
دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع
من ندانم چه کنم با دل یا رب زنهار.
فرخی.
نکنند آنچه رأی و کام کسی است
زآنکه خودکامگار و خودرایند.
مسعودسعد.
آن گل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخنگوی بود.
نظامی.
تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سل» ابلهی خودرای ناجنس خیره درای... (گلستان). || شوخ. بذله گو. || هواپرست. شهوتران. (ناظم الاطباء):
گنه کار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمورو مست.
سعدی.
|| خام خیال. بخیال خود. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(~. رَ) (ص مر.) آن که به فکر خود کار کند و به رأی دیگران اعتنا نکند.
فرهنگ عمید
کسی که در کارها به رٲی و نظر دیگران توجه نمیکند و به میل خود عمل میکند، خودسر، مستبد،
حل جدول
خود مختار
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیرهسر، دیکتاتور، کلهشق، لجباز، لجوج، مستبد، یکدنده،
(متضاد) دموکرات، دموکراتمنش
فارسی به انگلیسی
Bullheaded, Despotic, Dictatorial, Headstrong, Opinionated, Stubborn
فارسی به عربی
مطلق
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) آنکه بفکر خود کار کند و به رای دیگران اعتنانکند خودسر.
فارسی به ایتالیایی
ostinato
فارسی به آلمانی
Absolut
واژه پیشنهادی
خود محور
معادل ابجد
821