معنی خودمانی

لغت نامه دهخدا

خودمانی

خودمانی. [خوَ / خ ُ دِ] (ص نسبی) محرم. مقابل بیگانه. خودی.

فارسی به انگلیسی

خودمانی‌

Casual, Chummy, Confidential, Entre Nous, Familiar, Homely, Homespun, Homey, Informal, Informally, Inside, Nonstandard, Pickup, Private, Shirt-Sleeve, Slangy, Unbuttoned, Unceremonious

فرهنگ عمید

خودمانی

[عامیانه] مانند خودی، بی‌تکلف،
(قید) با حالتی به دور از تکلف: خودمانی حرف می‌زد،

فرهنگ معین

خودمانی

(خُ دِ) (ص نسب.) خودی، خصوصی، بی تعارف و تکلف.

فارسی به عربی

خودمانی

الیف، بسیط، عائلی، عارف، عمیق، مالوف

فرهنگ فارسی هوشیار

خودمانی

محرم، خودی

فارسی به آلمانی

خودمانی

Eingeweihte (m) (f), Mitglied (n), Andeuten, Familiär, Familiär, Geläufig, Innig, Intim, Stimmungsvoll, Vertraut, Vertraut

حل جدول

خودمانی

صمیمی، بی تکلف

صمیمی و بی‌تکلف

صمیمی


اهسته خودمانی

یواش


ورم خودمانی

پف


بوسه خودمانی

ماچ


ناگهان خودمانی

یهو

مترادف و متضاد زبان فارسی

خودمانی

آشنا، محرم، خودی،
(متضاد) بیگانه، غریبه، نامحرم، بی‌تکلف، خودحال، یک‌رنگ،
(متضاد) متکلف، صمیمی، صمیمانه، بی‌تکلفانه، خودحالانه،
(متضاد) رسمی، خصوصی، محرمانه، انتیم‌شدن، بی‌ریا شدن،
(متضاد) متکلف بودن

واژه پیشنهادی

آهسته خودمانی

آرام-آروم-

معادل ابجد

خودمانی

711

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری