معنی خونریز

لغت نامه دهخدا

خونریز

خونریز. (نف مرکب) ریزنده ٔ خون. (آنندراج). سفاک. قتال. آدم کش. (ناظم الاطباء). سفاح. (یادداشت مؤلف):
شهنشاه خودکام خونریز مرد
از آن آگهی گشت رخسار زرد.
فردوسی.
بریده سرگرد ارجاسب را
جهاندار و خونریز لهراسب را.
فردوسی.
یکی مرد خونریز و بی کار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد.
فردوسی.
جهاندار خونریز ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار.
فردوسی.
کمند سواران سرآویز شد
پرندآوران ابر خون ریز شد.
اسدی.
همه ساله بدخواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بود.
اسدی (گرشاسب نامه).
طبرخون رخانی که خونریز چشمش
رخانم بشویدبه آب طبرخون.
سوزنی.
خونریز ماست غمزه ٔ جادوت پس چرا.
خاقانی.
خونریز بی دیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش.
خاقانی.
بخونخواری مکن چنگال را تیز
کز این بی بچه گشت آن شیر خونریز.
نظامی.
همان تیغ مردان که خونریز شد
بتدبیر فرزانگان تیز شد.
نظامی.
خونریز من خراب گشته
مست از دیت و قصاص رسته.
نظامی.
کان شحنه ٔ جان ستان خونریز
آبی تندست و آتشی تیز.
نظامی.
چون زنم دم کاتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد.
مولوی.
دیگر از حربه ٔ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزه ٔ خونریز تو ناپاکتر است.
سعدی.
چشمت بغمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت.
حافظ.
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی پیاله خونریز است.
حافظ.
دل بدان غمزه ٔ خونریز کشد جامی را
صید را چون اجل آید پی صیاد رود.
جامی (دیوان، چ هاشم رضی ص 356).
|| خون ریزنده. که خون از آن جاری باشد:
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ.
فردوسی.
|| میرغضب. (ناظم الاطباء):
همی گرد باغ سیاوش بگشت
بجایی که بنهاد خونریز طشت.
فردوسی.
بخونریزم اجازت چیست گفتی
اشارت اینکه بسم اﷲ همین دم.
کمال خجندی (از آنندراج).
|| (اِمص مرکب) قتل.اراقه ٔ دم. سفک دم. خونریزی. (یادداشت مؤلف). ریختن خون. (از آنندراج):
گردون نبرد ساخت بخونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند.
خاقانی.
روز خونریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که در خون قضائید همه.
خاقانی.
برآید ناگه ابری تند و سرمست
به خونریز ریاحین تیغ در دست.
نظامی.
صبح گرانخسب سبکخیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد.
نظامی.
بخون ریز من لشکری ساختی
شبیخون کنان سوی من تاختی.
نظامی.
خونریز بود همیشه در کشور ما
جان عود بود همیشه در مجمر ما
داری سرما و گرنه دور از بر ما
ما دوست کشیم و تو نداری سرما.
(از تذکره الاولیاء).
بعد ازین خونریز درمان ناپذیر
کاندر افتاد از بلای آن وزیر.
مولوی.
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخون ریز اسیران این چنین باید میان بستن.
کلیم (از آنندراج).
نگه دو اسبه بتازد بقلب خسته دلان
چو صف کشد پی خونریز خلق مژگانش.
علی خراسانی (از آنندراج).
|| چشم معشوق. (از ناظم الاطباء). || کشتار. نحر. قربانی. تضحیه. ذبح. قربانی کردن. (یادداشت مؤلف):
آمد خجسته موسم قربان بمهرگان
خونریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد و عیان
خونریز این بسازد برگ و نوای بزم
خونریز آن بسازد برگ و نوای خوان
خونریز این قنینه ٔ می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران.
سوزنی.
خونریز شاخدار خوش آمد بروز عید
در موسمی که باشدپاییز شاخسار
از شاخسار باد نگونسار دشمنت
خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار.
سوزنی.

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

خونریز

کسی که مردم را بکشد


سفاک

خون ریزنده خونریز (صفت) خونریز.

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

خونریز

کسی که مردم را بکشد، سفاک. [خوانش: (ص فا.)]

فارسی به عربی

خونریز

متعطش للدماء، السفاح، السفاک


ادم خونریز

جزار

مترادف و متضاد زبان فارسی

خون‌ریز، خونریز

بی‌رحم، جلاد، خون‌آشام، خونخوار، سخت‌دل، سفاک، قاتل، قسی

انگلیسی به فارسی

bloodthirsty

خونریز


slaughteroius

خونریز

معادل ابجد

خونریز

873

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری