معنی درون
لغت نامه دهخدا
درون. [] (اِخ) قریه ای است از دیههای رستاق کوزدر. (تاریخ قم ص 119 و 141).
درون. [دَ] (اِ) اندرون. (برهان). مقابل بیرون، اندرون مزیدعلیه آن. (آنندراج). ضد برون. (انجمن آرا). در میان. (غیاث). تو. توی. جوف. باطن. بطن. داخل. شکم. در شکم. دل. در دل. میان. میانه. مقابل ظاهر و بیرون. (یادداشت مرحوم دهخدا). در داخل. (ناظم الاطباء). جرجب. جوف:
که گردد به آورد با من درون
بدان تا برانم ازو جوی خون.
فردوسی.
زرد است و سپیدست و سپییدیش فزون است
زردیش برون است و سپیدیش درون است
چون سیم درونست و چو دینار برون است
واکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
درون آن خانه رود و در و دیوارهای آن خانه رانیکو نگاه کند. (تاریخ بیهقی).
همه خلق آنچه ماده آنچه نرند
از درون خازنان یکدگرند.
سنائی.
نه درون ساختنش توفیق است
نه برون تاختنش امکان است.
خاقانی.
درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب
برای نام بود در برش نه بهر وغا.
خاقانی.
برون سرمه ای هست برهاون اما
ز سوی درون سرمه سائی نبینم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 310).
ندانم که آنجای کدام سبوی شکسته است که درون آستانه نشان تلخی می توان یافت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 107). و اگر... پرسند که به عروق درون و برون ناف تعلق دارد، هم از عهده ٔ جواب بیرون نتوانند آمد. (منشآت خاقانی ص 174).
درون بردندش از در شادمانه
به خلوتگاه آن شمع یگانه.
نظامی.
تو برافروختی درون دماغ
خردی تابناکتر ز چراغ.
نظامی.
چون ساعتی برآمد من نیز درشدم
او در درون و خلق ز بیرون به گفتگو.
عطار.
حکیم بار خدائی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را
سزد که روی اطاعت نهند بر در حکمش
مصوری که درون رحم نگاشت جنین را.
سعدی.
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه ٔ حیوان درون تاریکیست.
سعدی.
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی درآی.
سعدی.
متقلب درون جامه ٔ ناز
چه خبردارد از شبان دراز.
سعدی.
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده می دری.
سعدی.
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درون خانه چه کار.
سعدی.
درون چون ملک مردمی نیک محضر
برون لشکری چون هزبران جنگی.
سعدی.
ریشی درون جامه داشتم. (گلستان سعدی).
پیکان ز درون برون شود بی مشکل
بیرون نشود حدیث ناخوب از دل.
(از العراضه).
درون خانه ٔ خود هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش و سلطان باش.
صائب
دل درون سینه و ما رو به صحرا می رویم
کعبه ٔ مقصد کجا و ما کجاها می رویم.
صائب.
فراق دوست اگر اندک است اندک نیست
درون دیده اگر نیم موست بسیار است.
صائب.
اَدَمه، درون پوست. (السامی). بَکَّه، درون مکه. جراب، قصیه؛ درون چاه. جَوّانی، درون خانه و صحن آن. حِملاق، درون چشم. صملاخ، درون سوراخ گوش. مشاشه، درون زمین. (منتهی الارب).
- اهل درون، اهل بیت. اهل اندرون. درونیان. مونسان و معتمدان. خودمانیها:
صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون.
نظامی.
- درون رفتن، به داخل وارد شدن:
به گستهم گفت آنگه ای پهلوان
که ما را درون رفت باید نهان.
فردوسی.
و رجوع به درونی شود.
|| در. اندر. اندرون. فی. (یادداشت مرحوم دهخدا). در میان:
شد به گرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی وکلان و خوب گوشت.
رودکی.
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون بر مثال نهنگا.
رودکی.
سخن کز زبان تو آید برون
بگردد بدین گرد گیتی درون.
فردوسی.
پرستار با جام زرین دویست
تو گفتی به ایوان درون جای نیست.
فردوسی.
همانا به کان اندرون زر نماند
به دریا درون در و گوهر نماند.
فردوسی.
نیابی به گیتی درون بس درنگ
پس از تو بنام تو برمانده ننگ.
فردوسی.
بگفتند با او که رستم نماند
از آن غم به دریا درون نم نماند.
فردوسی.
به گیتی درون تا که او زنده بود
به مردی کس او را نیفکنده بود.
فردوسی.
به گیتی درون سال سی شاه بود
به مردی کس او را نیفکنده بود.
فردوسی.
همه داد کن تو به گیتی درون
که از داد هرگز نشد کس نگون.
فردوسی.
سیه چشم را بند بر پای کرد
به زندان درون مرورا جای کرد.
فردوسی.
زنی بود با او به پرده درون
پر از چاره و بند و رنگ و فسون.
فردوسی.
سواران به میدان درون تاختند
به گرز گران گردن افراختند.
فردوسی.
چو سرمست شد نوذر شهریار
به پرده درون رفت دل کینه دار.
فردوسی.
هریک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون و کرده به سوهان.
منوچهری.
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سو آتش همی از دهن.
اسدی.
زیانش مخواه از پی سود کس
به کارش درون راستی جوی و بس.
اسدی.
هر کو ز عقل روی بتابد به دین درون
رویش چنان شمر که بسوی قفا شده ست.
ناصرخسرو.
به نامه درون جمله نیکی نویس
که در دست تست ای برادر قلم.
ناصرخسرو.
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگر جای جوئی تو در زینهارش.
ناصرخسرو.
ز دینند پیشم به دنیا درون
عزیزان ذلیل و خطیران حقیر.
ناصرخسرو.
زیرا که جمله پیشه وران باشند
اینها به کار خویش درون مضطر.
ناصرخسرو.
این بسر گنج برآورده تخت
و آن به یکی کنج درون بی نواست.
ناصرخسرو.
قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت
بر کافر و مسلمان الا به قسمتش.
ناصرخسرو.
به شهر خویش درون بی خطر بود مردم
به کان خویش درون بی بها بود گوهر.
انوری.
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمی یابم.
خاقانی.
سیاهی گر بدانی عین ذات است
به تاریکی درون آب حیات است.
شبستری.
- به بازو درون، در داخل بازو. در بازو:
همی رفت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شست خم.
فردوسی.
|| روده. شکم. (ناظم الاطباء). معده:
درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل.
سعدی.
درون جای قوت است و ذکر ونفس
تو پنداری از بهر نان است و بس.
سعدی.
|| به مجاز، قلب. دل. خَب ْء. فؤاد. طویت. ضمیر. باطن. اندرون. نیت. جنان. خاطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضمیر و دل. (ناظم الاطباء):
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر برون ساده ای.
فردوسی.
نیت و درون خود را آلوده به ضد این گفته نگردانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316). درون من در این یکی است با بیرونم. (تاریخ بیهقی ص 315). فرمان بری من [مسعود] این بیعت را که جا کرده در درون من. ازروی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص 316).
مرد باید که کم خورش باشد
تا درونش به پرورش باشد.
سنائی.
از برونم زبان فروبندد
وز درونم فغان برانگیزد.
خاقانی.
چون حکیم از این سخن آگاه شد
و ز درون همداستان شاه شد.
مولوی.
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را.
مولوی.
درون ما ز یکی دم نمی شود خالی
کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب.
سعدی.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ٔ ریا داری.
سعدی.
بداندیش برخرده چون دست یافت
درون بزرگان به آتش بتافت.
سعدی.
مُهر مهر از درون ما نرود
ای برادر، که نقش بر حجرست.
سعدی.
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن.
سعدی.
درونت به تأیید حق شاد باد.
سعدی.
درون پراکندگان جمع دار.
سعدی.
خوبرویی که درون صاحبدلان به مجالست او میل کند. (گلستان سعدی).
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده ٔ رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمی گیرد.
حافظ.
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی.
حافظ.
خمله؛ درون مرد. (منتهی الارب).
- جمعیت درون، خاطرجمعی. جمعیت خاطر. اطمینان خاطر: از جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگران را میسر شود یکی آنکه... (گلستان).
- درون باختن، کنایه از قالب تهی کردن. (از آنندراج):
از امتحان به دم تیغ یار دست رسید
ز بیم باخت درون را غلاف و از انگشت.
ملاطغرا (از آنندراج).
- درون با کسی داشتن، دل بسوی او داشتن:
من ار حق شناسم و گر خودنمای
برون با تو دارم درون با خدای.
سعدی.
- درون کسی خراشیدن، آزردن خاطر کسی. وی را رنجانیدن:
تا توانی درون کس مخراش
کاندرین راه خارها باشد.
سعدی.
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش.
سعدی.
- درون کسی خستن، مجروح شدن درون او. دل آزرده شدن:
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست.
سعدی.
و رجوع به خستن در ردیف خود شود.
- درون مخلص، پاک و بی آلایش و بی ریا. آنکه طلب محبت خدای تعالی کند بدون ریا و پیرایه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
ماجرای مرد و زن را مخلصی
بازمی جوید درون مخلصی.
مولوی.
- دود درون، دود دل:
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سرکند.
سعدی.
- ریش درون، آزار و آزردگی نهانی. درد پنهانی: مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش را به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. (گلستان سعدی).
- سیاه درون، کنایه از عاصی و گنهکار و ظالم و سنگدل. رجوع به سیاه درون در ردیف خود شود.
- صافی درون، صاف دل. پاکدل:
از آن تیره دل مردصافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی.
- صفای درون، صفای دل:
اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد
که از صفای درون با یکی نظر دارد.
سعدی.
|| (اصطلاح تصوف) در اصطلاح تصوف، عالم ملکوت را گویند. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || مونس و همدم. || روز جشن وروز عید. (ناظم الاطباء).
درون. [دُ] (اِ) پیمانه ٔ غله. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری).
درون. (اِ) دعایی باشد که مغان در ستایش خدای تعالی و آذر خوانند و بر خوردنیها بدمند و بعد از آن بخورند، و هر چیز که بر آن درون خوانده و دمیده باشند گویند یشته شده و هر چیز نخوانده باشند گویند نایشته یعنی ناخوانده، چه یشتن به معنی خواندن باشد به زبان زند و پازند. (از برهان) (از انجمن آرا). || نان مقدس. (یادداشت مرحوم دهخدا). در آئین زردشتی نان کوچک سفید گرد بدون خمیرمایه که برای امشاسپندان و فروهرهای درگذشتگان خیرات می شود. (از دائرهالمعارف فارسی): ویراف را بر آن تخت نشاندند و روی بند بر وی فروگذاشتند و آن چهل هزار مرد بر یزشن کردن ایستادند و درونی بیشتند و قدری پِه ْ (پیه) بر آن درون نهادند. (مقدمه ٔ ارداویرافنامه ترجمه ٔ قدیم).
درون. [دَ] (اِخ) نام شهری است در خراسان مابین مرو و نسا که آنها نیز دو شهراند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). نام این شهر در معجم البلدان و حدود العالم نیامده اما در ذیل عالم آرای عباسی یاد شده. (از حاشیه ٔ برهان از مجله ٔ سخن سال 3 شماره ٔ 3 ص 229): مداخل او [حاکم درون] دو هزار و نهصد و بیست و سه تومان و سه هزار و سیصد و بیست و نه دینار، و ملازمان او یکهزار و سیصد و بیست نفر بوده است. (از تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 81).
فرهنگ معین
(~.) (اِ.) دعایی که زردشتیان خوانند و بر خوردنی ها دمند و سپس خورند.
(دَ) (اِ.) داخل، میان چیزی.
فرهنگ عمید
در آیین زردشتی، نان کوچکی که برای بعضی مراسم مذهبی میپزند و جلو موبد میگذارند و موبد با خواندن کلماتی از اوستا و دعای مخصوصی نان را متبرک کرده و سپس میان حاضران قسمت میکنند،
دعایی که در این مراسم بهوسیلۀ موبد خوانده میشود،
[مقابلِ بیرون] میان چیزی یا جایی،
دل: تا توانی درون کس مخراش / کاندراین راه خارها باشد (سعدی: ۸۳)،
[مجاز] ضمیر، باطن: درونها تیره شد باشد که از غیب / چراغی برکند خلوتنشینی (حافظ: ۹۴۶)،
حل جدول
تو، داخل
مترادف و متضاد زبان فارسی
اندر، اندرون، تو، داخل، باطن، نهاد، وجدان،
(متضاد) برون، بیرون
فارسی به انگلیسی
A-, Bosom, En-, In, Inside, Into, Intra-, Intro-, Interior, Within
فارسی به عربی
داخل، داخلی، فی
گویش مازندرانی
داخل و میان، اندرون خانه، واحد شمارش اطاق های خانه
از توابع دهستان بابل کنار بابل
ایوان
نام مرتعی در حومه ی بابل
فرهنگ فارسی هوشیار
اندرون، باطن، در شکم
فارسی به ایتالیایی
in
فارسی به آلمانی
Drinnen, Innen, Innenseite, Innere, Innerhalb, In
واژه پیشنهادی
ضمن
معادل ابجد
260