معنی در همیشه روی یک پاشنه نمی‌گردد

حل جدول

در همیشه روی یک پاشنه نمی‌گردد

اوضاع دائم به یک حال نمی‌ماند.


پاشنه

بسل

لغت نامه دهخدا

یک روی

یک روی. [ی َ / ی ِ] (ص مرکب) یک رو. دارای یک روی. (ناظم الاطباء). مقابل دوروی. یک رویه:
باغی است بدین زینت آراسته از گل
یک سو گل دوروی و دگرسو گل یک روی.
فرخی.
|| مخلص. (مهذب الاسماء). بی آمیزش. خالص. ساده. صادق. (ناظم الاطباء). متوافق. متفق. (یادداشت مؤلف):
چون نیست حال ایشان یک روی و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
کسایی.
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کنند
یکدل و یک روی در نشو و نما بودیم ما.
صائب.
- به یک روی، از جهتی. از سویی:
سیاوش به یک روی از آن شاد گشت
به یک روی پر درد و فریاد گشت.
فردوسی.
گل دوروی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند.
سعدی.
|| یکدست. یکنواخت. || که پشت و روی آن یکی باشد. که پشت و رو نداشته باشد. || (ق مرکب) همه. همگی. تماماً. به کلی:
به رامش نهادند یک روی روی
هم آن یک سواره هم آن نامجوی.
فردوسی.


پاشنه

پاشنه. [ن َ / ن ِ] (اِ) جزء مؤخر پای آدمی. پَل. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی). بَل. عقب. پاشنا. بَسل. (برهان):
بزد پاشنه سنگ انداخت دور
زواره بر او آفرین کرد و سور.
فردوسی.
|| عظم عقب. استخوان جزء مؤخر قدم. استخوانی درشت و کوتاه که تکیه ٔ آدمی و دیگر حیوان گاه قیام بر آن بود. || عقب کفش. آنجایی از کفش که پاشنه ٔ آدمی بر آن آید. || قسمتی از بُن در که بر زمین یا بگوشه ٔ زیرین چارچوب فرورود و دَر بر آن گردد. || و در تفنگ، ماشه.
- پاشنه برنهادن، رکاب گران کردن. مهمیز زدن. پاشنه زدن: امیر خراسان حاجبی را فرمان داد که رو میرکان سجزی را برگوی تا گوی زنند، حاجب فرارفت و گفت. ایشان خدمت کردند و اسب پاشنه برنهادند و گوی زدند چنانک از آن دوازده هزار گوی ببردند. (تاریخ سیستان).
- پاشنه ٔ خانه اش را درآوردن، در تداول عوام به ستوه آوردن وی از مطالبه ٔ طلبی و جز آن.
- پاشنه ٔ دهن را کشیدن، عتاب بسیار کردن. دشنام و سقط فراوان گفتن.
- پاشنه زدن، رکاب کشیدن. پاشنه برنهادن. رکاب گران کردن. مهمیز زدن:
به پیش سپاه اندر آمد طوُرگ
که خاقان وراخواندی پیر گرگ
چو بُد کردیه با سلیح گران
میان بسته بر سان جنگ آوران
دلاور طَوُرگش ندانست باز
بزد پاشنه رفت پیشش فراز.
فردوسی.
همیخواست زد بر سر اسب اوی
بزد پاشنه مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
- پاشنه یا پاشنه های کسی را کشیدن، وی را بکاری بفریب تهییج و ترغیب کردن.
- مثل پاشنه ٔ شتر، نانی سیاه و سخت. برای کلمه ٔ مرکب سنگ پاشنه و نظایر آن رجوع به ردیف و رده ٔ همان کلمه شود.


همیشه

همیشه. [هََ ش َ / ش ِ] (ق) دائم. همواره. همه ٔ اوقات:
بتا، نگارا! از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
شهید بلخی.
بخل همیشه چنان ترابد از آن روی
کآب چنان از سفال نو بترابد.
خسروانی.
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
به جای کفش و پیش دل کفیده بایستی.
معروفی بلخی.
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
آغاجی.
به ابر رحمت ماند همیشه دست امیر
چگونه ابر؟ کجا توتکیش باران است.
عماره ٔ مروزی.
شنیدم که گشتاسب را خویش بود
پسر را همیشه بداندیش بود.
فردوسی.
خردمند گفت ای گرانمایه شاه
همیشه به تو تازه بادا کلاه.
فردوسی.
چو او را به رزم اندرون دیدمی
همیشه از این روز ترسیدمی.
فردوسی.
باغبان شد به سوی رز به سحرگاهان
که دلش بود همیشه سوی رز خواهان.
منوچهری.
اگر عقل فانی نگردد تو عقلی
وگر جان همیشه بماند تو جانی.
منوچهری.
همیشه در فزع از وی سپاهیان ملوک
چنان کجا به نواحی عقاب بر خرچال.
زینبی.
همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر. (تاریخ بیهقی). همیشه میخواستم که آن را بشنوم از معتمدی که آن را به رأی العین دیده باشد. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بود تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی آنگاه او از کرانه بجستی و گفتی... فلان را من فروگرفتم. (تاریخ بیهقی). ایزدتعالی همیشه ملک رادوستکام داراد. (کلیله و دمنه). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم میکوشند تا... (کلیله و دمنه). و به حال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه).
چو چشم بد همیشه دورم از تو
چو بدخواه لبت رنجورم از تو.
نظامی.
از آن به دیرمغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست.
حافظ.


پاشنه کوتاه

پاشنه کوتاه. [ن َ / ن ِ] (ص مرکب، اِمرکب) کفشی که پاشنه ٔ آن کوتاه باشد. مقابل پاشنه بلند.


پاشنه گز

پاشنه گز. [ن َ / ن ِ گ َ] (نف مرکب، اِمرکب) حمارقبان. (خواص الحیوان). حمارقپان. (ترجمه ٔخواص الحیوان). پاشنه گزَک. رجوع به پاشنه گزک شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

پاشنه

(اسم) جزو موخر پای آدمی پل بل پاشنا عقب، استخوانی درشت و کوتاه که تکیه آدمی و دیگر حیوان هنگام ایستادن بر آن بود استخوان جزو موخر قدم عظم عقب. یا پاشنه پا -3 آنجای از کفش که پاشنه آدمی بر آن آید عقب کفش. یا پاشنه کفش را ور کشیدن. مهیای انجام دادن کاری شدن. یا پاشنه (پاشنه های) کسی را کشیدن. ویرا بکاری بفریب تهییج و ترغیب کردن، قسمتی از بن در که برزمین یا بگوشه زیرین چارچوب فرو رود و در بر روی آن چرخد. یا پاشنه خانه کسی را در آوردن. بستوه آوردن وی بسبب مطالبه طلبی یا خواهشی. یا پاشنه دهن را کشیدن. عتاب بسیار کردن دشنام فراوان دادن. -5 ماشه تفنگ، (در ویلن) آرشه ویلن دو انتها دارد. آن قسمت از آرشه که در بین دست یا انگشتان نوازنده قرار میگیرد (ته) یا (پاشنه ء) آرشه گفته میشود و ممکن است نغمه ای را روی ویلن با پاشنه اجرا کنند و این سه حالت دارد: آنکه فقط حرکت آرشه بطرف راست باشد، آنکه فقط حرکت آرشه بطرف چپ باشد، آنکه حرکت آرشه در هر دو جهت چپ و راست باشد. اجرای نغمه با پاشنه آرشه باعث منقطع شدن نغمه میگردد. یامثل پاشنه شتر. نانی سیاه و سخت.


پاشنه گزک

(اسم) پاشنه گز


پاشنه بخواب

(صفت اسم) کفشی که دیواره پسین آنرا بخوابانند راحتی یک لائی مقابل پاشنه نخواب.


پاشنه کوتاه

(صفت) (کفش) کفشی که پاشنه کوتاه دارد مقابل پاشنه بلند.


پاشنه بلند

(صفت اسم) کفش زنانه که پاشنه بلند دارد مقابل پاشنه کوتاه.

فرهنگ معین

پاشنه

بخش عقب پای آدمی، پاشنا، عقب، قسمتی از کفش که پاشنه روی آن قرار می گیرد، قسمتی از در که در روی آن می چرخد، استخوانی درشت و کوتاه که تکیه آدمی و دیگر حیوان هنگام ایستادن بر آن باشد، در خانه کسی را درآوردن کنا [خوانش: (نِ) [په.] (اِ.)]


پاشنه خواب

(~. خا) (ص مر.) کفشی که پاشنه آن بخوابد. مق پاشنه نخواب.

فرهنگ عمید

پاشنه

(زیست‌شناسی) قسمت عقب کف پا: پاشنهٴ پا،
آن قسمت از ته کفش که زیر پاشنۀ پا واقع می‌شود: پاشنهٴ کفش،
لبۀ عقب کفش که پشت پاشنۀ پا را می‌گیرد و اگر آن را بخوابانند زیر پاشنۀ پا می‌رود،
پایۀ در که در بر روی آن حرکت می‌کند: پاشنهٴ در،

معادل ابجد

در همیشه روی یک پاشنه نمی‌گردد

1496

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری