معنی دفع
لغت نامه دهخدا
دفع. [دَ] (ع مص) دادن کسی را چیزی. (از منتهی الارب). تأدیه کردن. (از اقرب الموارد). || راندن کسی را. (از منتهی الارب). || سپوختن. (منتهی الارب) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).داخل کردن چیزی را در چیزی. (از اقرب الموارد). || دور کردن از کسی رنجش را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رد کردن گفتاری رابا حجت و دلیل. || کوچ کردن و رفتن از جایی. (از اقرب الموارد). || آغوز آوردن ماده گوسفند پس از زادن، که در اینصورت او را دافع و مدفاع گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دافع شود. || منتهی شدن و انجامیدن به کسی یا به جایی. (از اقرب الموارد). || سرازیر شدن حاجیان از عرفات، گویند: دفع الحاج. || ناچار ومضطر کردن کسی را به کاری. (از اقرب الموارد). || یک دفعه آمدن قوم. (از ناظم الاطباء). بازگشتن به انبوهی. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || راست و مستقیم کردن کمان و قوس را. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || بازدادن. (دهار). فرادادن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || بازداشتن. (دهار) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی): الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنا اﷲ، و لولا دفع اﷲ الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم اﷲ کثیراً... (قرآن 40/22)، آنانکه از دیار خود بناحق رانده شدند جز آنکه بگویند پروردگار ما اﷲ است، و اگر نمی بود دفع کردن خداوند مردمان را برخی به برخی، هرآینه صومعه ها و معبدها و نمازها و مساجدی که نام خداوند بسیار در آنها میرود ویران کرده میشد. فهزموهم باذن اﷲ و قتل داود جالوت وآتاه اﷲ الملک و الحکمه و علمه مما یشاء و لولا دفعاللّ̍ه الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لکن اﷲ ذوفضل علی العالمین. (قرآن 251/2)، پس آنان را [سپاهیان جالوت را] هزیمت دادند و داود جالوت را بقتل رساند و خداوند او را پادشاهی و حکمت داد و از آنچه می خواست او را یاد داد، و اگر دفع کردن خداوند مردمان را برخی به برخی نبود، هرآینه زمین تباه میشد، ولی خداوند صاحب فضل است بر جهانیان. || راندن. پس زدن. (فرهنگ فارسی معین). راندگی. رد. طرد. عقب نشاندگی. دور کردن. (ناظم الاطباء). برطرف کردن: اگر قصد ما کنند ناچار به دفع آن ما را مشغول باید شدو حرمت از میان برخیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514).اتفاق بستند که اگر پرویز حرکت کند هر دو به دفع اومشغول باشند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105). هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی... خالی نماند. (کلیله و دمنه). اصحاب رای... دفع مناقشت به مجاملت اولاتر شناسند. (کلیله و دمنه). عاقل... در دفع مکاید دشمن تأخیر صواب نبیند. (کلیله و دمنه). هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن. (کلیله و دمنه).
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند.
خاقانی.
دفع این طوفان بادی را سبب
دولت شاه اخستان دانسته اند.
خاقانی.
گل در میان کوزه بسی دردسر کشید
تا بهر دفع دردسرآخر گلاب شد.
خاقانی.
دل در این سوداست یک لفظ ترا
چون مفرح دفع سودا دیده ام.
خاقانی.
صمصام الدوله روی به دفع ایشان نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 287). در دفع منتصرو کفایت کار او بر آن موجب که شرح داده آمده است جِدّ بلیغ بجای آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440). استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است بدان فن غریب که از او پنهان داشته بود با وی درآویخت، پسر دفع آن ندانست و بهم برآمد. (گلستان سعدی). مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان). پادشاه از برای دفع ستمکاران است. (گلستان).
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را.
سعدی.
نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخست و دفع مرض.
سعدی.
هر یکی را به گوشه ای انداز
آنکه دفعش نمی توان بنواز.
اوحدی.
تو ملتفت مشو به عدو زآنکه خود ملک
تدبیر دفع فتنه ٔ اشرار می کند.
سلمان ساوجی.
- دفعالملال، زدودن غم: مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد که دل را سیاه کند مگردفعالملال. (مجالس سعدی ص 21).
- دفع شر، دور کردن بلا. گردانیدن بلا: تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است. (کلیله و دمنه).
- امثال:
دفع ضرر محتمل عقلاً لازم است. (امثال و حکم دهخدا).
دفع فاسد به افسد عقلاً قبیح است. (امثال و حکم). و رجوع به دفع کردن شود.
|| مخالفت. منع. (فرهنگ فارسی معین). بازداشت و منع. (ناظم الاطباء). تأخیر و مماطله. از امروز به فردا افکندن: چون مدتی از موعد بگذشت و در وصول تراخی تمام افتاد و دفع و مطال متجاوز حد اعتدال گشت. (جهانگشای جوینی). کار قوریلتای تا غایت موقوف شما بوده است و عذر و دفع را مجال نمانده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به دفعالوقت شود. || جواب. (یادداشت مرحوم دهخدا). جواب گفتن و سخن را از خودگردانیدن:
زن بخوردش با شراب و با کباب
مرد آمد گفت دفع ناصواب.
مولوی.
- دفع گفتن، دفاع کردن. کار را به مسامحه و مماطله و تأخیر انداختن: جمعی که در آن باب دفعی می گفتند. (جهانگشای جوینی). دیگر بار به استحضار خلیفه ایلچی فرستاد، خلیفه دفعی می گفت. (رشیدی).
|| ترک. || شکست. || دادن نجات و بخشش. (ناظم الاطباء). || مقابل جذب. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل جلب: جلب نفعو دفع ضرر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || عمل خارج شدن فضولات از بدن، و آن در اشکال گوناگون حیات از اعمال اساسی است. در گیاه گازها از روزنه هایی دفع میشود، در حیوانات یک سلولی دفع فضولات از راه سطح سلول صورت میگیرد، حیوانات چندسلولی دستگاه خاصی برای دفع دارند، در انسان اعضای دفع عبارتست از: پوست، که بوسیله ٔ آن آب و املاح دفع میشود. ریه ها، که بخار آب و انیدریدکربنیک از طریق آنها بیرون میرود. کُلْیَتین و اعضای فرعی دستگاه بول، که پیشاب بوسیله ٔ آنها دفع میشود. روده ٔ بزرگ، که فضولات نیمه جامد و خمیری از آن دفع میشود. (از دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به دفع کردن شود. || (اصطلاح نجوم) اتصال را دفع تدبیر گویند و اگر سفلی به بهره ٔ خویش باشد و علوی هر گونه که باشد آن پیوند را دفعالقوه خوانند، یا به بهره ٔ علوی باشد او را دفع الطبیعه خوانند. رجوع به التفهیم ص 495 شود. || (ص، اِ) دافع. (یادداشت مرحوم دهخدا). موجب دفع. برطرف کننده. (فرهنگ فارسی معین):
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کآن بوی شفابخش بود دفع خمارم.
حافظ.
دفع. [دُ ف َ] (ع اِ) ج ِ دُفعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دُفعه شود.
فرهنگ معین
پس زدن.2- دور کردن. [خوانش: (دَ) [ع.] (مص م.)]
فرهنگ عمید
راندن از نزد خود، دور کردن، رد کردن، پس زدن،
حل جدول
دور کردن
فرهنگ واژههای فارسی سره
رانش، راندن
مترادف و متضاد زبان فارسی
اخراج، پسزدن، پیشگیری، جلوگیری، دور کردن، راندن، رد، رفع، مدافعه، ممانعت، وازدن،
(متضاد) جذب
فارسی به انگلیسی
Ejection, Evacuation, Excretion, Movement, Parry, Rebuff, Rejection, Repulse, Repulsion
فارسی به عربی
افراز، طرح، طرد
عربی به فارسی
بالا بردن , زیاد کردن , پرداختن , دادن , کار سازی داشتن , بجااوردن , انجام دادن , تلا فی کردن , پول دادن , پرداخت , حقوق ماهیانه , اجرت , وابسته به پرداخت , نشاندن , فشار دادن , فرو کردن , انداختن , پرتاب کردن , چپاندن , سوراخ کردن , رخنه کردن در , بزور بازکردن , نیرو , فشار موتور , نیروی پرتاب , زور , فشار
فرهنگ فارسی هوشیار
راندن کسی را، تادیه کردن، دور نمودن
فرهنگ فارسی آزاد
دَفع، (دَفَعَ-یَدفَعُ) راندن و دور کردن- از خود راندن- برطرف نمودن- رد کردن و باطل نمودن با دلیل- کوچ کردن- حمایت کردن در مقابل اذیت- منتهی شدن- ادا کردن و پرداختن
فارسی به ایتالیایی
repressione
معادل ابجد
154