معنی دق

لغت نامه دهخدا

دق

دق. [دَ] (اِمص) اعتراض بر سخنان مردم. (از برهان). اعتراض و مؤاخذه در گفتار کسی و کار کسی. (ناظم الاطباء). اعتراض بر سخنی کسی. (شرفنامه ٔ منیری). اعتراض و مؤاخذه، ودر استعمال آن ظاهراً داق ّ عربی به معنی عیب گوی مورد نظر بوده است. (از فرهنگ فارسی معین):
من که باشم با تعرفهای حق
که برآرد نفس من اشکال و دق.
مولوی.
جز مگر آن صوفیی کز نورحق
سیر خورد او فارغ است از ننگ و دق.
مولوی.
و هیچ آفریده را برخلاف مجال نطق و دق نه. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 64).

دق. [دَ] (اِ) معرب دک، به معنی گدائی و خواستن. (برهان) (از شرفنامه ٔ منیری). درخواست و خواهش. (ناظم الاطباء). سؤال کردن. گدائی کردن. (فرهنگ فارسی معین). مؤلف بهار عجم گوید که دق به معنی گدائی مجاز است زیرا که آن درِ دیگران را کوفتن است برای تحصیل مراد خود. خاک. و رجوع به دک و دَق ّ شود:
اگرچه حاجت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یارب ار بشاید دق.
انوری.

دق. [دَ] (ص) سر بی مو. (برهان). دغ. و رجوع به دغ شود.
- دق و لق، از اتباع است به معنی دک و لک یعنی خشک و خالی و صحرای بی علف و سر بی موی. (برهان) (از غیاث).

دق. [دَ / دَق ق] (اِ) نوعی لباس پشمینه که مویها از آن آویخته باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء). پشمینه که درویشان پوشندش با مویهای آویخته. (شرفنامه ٔ منیری). || نوعی از پارچه ٔ قیمتی، همچو دق مصری و دق رومی. (برهان). نوعی از اقمشه ٔ نفیس. (غیاث) (آنندراج). نوعی پارچه ٔ قیمتی که مصری و رومی آن مشهور بود. قماشی است فاخر، بهترینش مصری بود. (لغات دیوان نظام قاری):
همه جامه از دق ِزر بافته
چنان جسته شاهان و نایافته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اماشمس دقایقی که دقایق سخنش از تار دَق و داء دِق باریکتر بود. (لباب الالباب).
وصله ٔ اصلاح بر دق ّ دقیق من مدوز
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس.
نظام قاری (دیوان ص 118).
بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی. (دیوان نظام قاری ص 152).
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا به دق ابتر.
نظام قاری (دیوان ص 20).
- دق رومی، جنسی است از جامه که در روم بافندش. (شرفنامه ٔ منیری).
- دق مصری، دق که در مصر بافند:
همان دق ّ مصری و دیبای روم
که همچون بهاری بدش نقش و بوم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به میدان اول دق مصر بود
صفاتش بگویم چنان کم شنود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق ّ مصری چادری کرده ست و رومی بستری.
انوری.
چون تار دق ّ مصری در دق ّ مرگ خصمت
نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش.
خاقانی.
همتم گفتاکه ملبوس جلال
دق ّ مصری وَشْی صنعائی فرست.
خاقانی.
رفت و برداشت یک بیک سلبش
دق مصری عِمامه ٔ قصبش.
نظامی.
دق ّ مصری را بلاکمخا مده
میمنه آراسته با میسره.
نظام قاری (دیوان ص 24).
دبیقی دق مصری و بندقی
علمهاش هر رنگ تا فستقی.
نظام قاری (دیوان ص 181).

دق. [دَ قِن ْ] (ع ص) دَقی. دَقوان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دقوان و دقی شود.

دق. [دِق ق / دِ] (از ع، اِ) ریزه وشکسته از هر چیز. (منتهی الارب). چیز دقیق و ریزه. (از اقرب الموارد). || شی ٔ اندک: أخذت دقه و جله، اندک و بسیار آنرا گرفتم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کوبیدن آنچه در پیمانه و مکیال است تا بهم فشرده شود. (از ذیل اقرب الموارد). || بیماری باریک و رنج باریک. (مهذب الاسماء). علتی است که آدمی را باریک کند. (غیاث) (آنندراج). تب متصلی که شخص را میکاهاند و باریک و لاغرمیکند. (ناظم الاطباء). مرضی است که از آن به تب لازم هم تعبیر می کنند و آدمی را لاغر و باریک می کند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). تبی است دائم با حرارتی کم بی اعراضی آشکارا از قبیل اضطراب و سطبری لبها و خشکی دهان و سیاهی آن، لکن بیمار روی بلاغری و ضعف و سستی و شکستگی رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). بیماری سل.تب لازم. سل:
حاسدم خواهد که او چون من همی گرددبفضل
هر که بیماری ّ دق داردکجا گردد سمین.
منوچهری.
تا رست قرصه ٔ خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر.
خاقانی.
شب را ز گوسفند نهد دنبه آفتاب
تا کاهش دقش به مدارا برافکند.
خاقانی.
چه باشی مَشک سقایان گهت دق ّ و گه استسقا
نثارافشان هر خوان و زکات استان هر خانی.
خاقانی.
گروهی به علت دق و استسقا مبتلی گشته. (مجالس سعدی ص 15).
|| (ص) باریک. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). چیزی باریک. (دهار).
- حمی الدق، بیماریی است که عامه ٔ عرب آنرا «السخونهالرفیعه» گویند. (از اقرب الموارد). تب باریک و تب باریک کننده. (دهار).
- در دق افتادن ماه، هنگامی که ماه (قمر) در کاهش است - یعنی از صورت بدر خارج شده در کم و کاستی می افتد -گویند در دق افتاده است:
خور در تب و صرعدار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم.
خاقانی.
شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز
سگ جگران را چو ماه گه دق و گاهی ورم.
خاقانی.
- دق الشیخوخه، دق شیخوخت. دق پیرانه. دقی که پیران را افتد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و رجوع به دق شیخوخت در همین ترکیبات شود.
- دق دل، دق دلی،در اصطلاح عامیانه، عقده ٔ دل. غصه. (از فرهنگ فارسی معین). کینه. دلخوری. دشمنی. با کسی عداوت پنهانی و کینه ٔ دیرین داشتن. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- دق دل خود را خالی کردن، سوز درون خود را برای کسی بیان کردن. سوز درون را با گریه تسکین دادن. (از فرهنگ عوام).
- دق دل (دق دلی) درآوردن، دق دل گرفتن از کسی (از چیزی)، جزای کسی راکه به او بد کرده است با زبان یا با عمل دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). انتقام گرفتن. جلو کسی که نسبت بدو عداوت و کینه دارند درآمدن. با تنبیه لفظی یا بدنی حریف، تشفّی خاطر حاصل کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- || از حسرت دیدن کسی یا خوردن چیزی خود را بیرون آوردن. (از فرهنگ عوام).
- || خشم خود را متوجه شخصی کردن.
- دق شیخوخت، یبوستی بود که بر مزاج غالب شود بی حرارت، و این مشابه به دق باشد و اکثر مشایخ را حادث شود و علامت آن لاغری و درشتی پوست. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به دق الشیخوخه در همین ترکیبات شود.
- دق کردن، از غصه و غم جانکاه مردن. رجوع به دق کردن در ردیف خود شود.
- دق مرگ شدن، به مرض دق مردن. به بیماری دق تلف شدن. به بیماری سل درگذشتن، چنانکه سلطان محمود غزنوی.
- || ازغمی جانکاه جان سپردن، چنانکه بیماری مبتلی به سل ودق.
- دق و سل، از اتباع است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- اصحاب الدق، مدقوقین. (یادداشت مرحوم دهخدا).

دق. [دَق ق] (ع مص) کوفتن چیزی را. (از منتهی الارب). کوفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کوبیدن در را، و از آن جمله است دق الناقوس. (از اقرب الموارد). زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دق از دلبر، نام فنی از کشتی، و به معنی خوش آینده نیز آید. گویند آن مرکب از چهاراسم است، و دق به فتح به معنی کوفتگی که ملال است به سبیل مجاز. میرنجات به معنی اول گفته:
بنگر از دلبر ما کشتی دق از دلبر
کین نهالی است که دارد ز رعونت دلبر.
(از آنندراج).
- دق الباب، زدن در. قرع الباب. (یادداشت مرحوم دهخدا). کوفتن در (به وسیله ٔ حلقه ٔ در). در کوفتن.
- دق الحصیر، بوریاکوبی، چون کسی خانه ٔ نو سازد و طعامی مهیا گرداند و مردم را دعوت کند آنرا در عجم بوریاکوبی و در عرب دق الحصیر گویند. (غیاث) (آنندراج). مهمانی بنای نو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || محنت و مشقت. (غیاث) (آنندراج):
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پارنج و بی دق الحصیر.
مولوی.
- دق الکوس، کوفتن طبل را. (دهار):
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این
بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند.
خاقانی.
- دق باب کردن، در زدن وحلقه بر در زدن و در کوفتن. (ناظم الاطباء).
|| شکستن، یا زدن و ریزه ریزه نمودن. (از منتهی الارب). شکستن چیزی را. (از اقرب الموارد). کوفتن و آرد کردن. (غیاث) (آنندراج). نرم کردن. (فرهنگ فارسی معین):
در خیال صورتی جوشیده ای
همچو جوزی وقت دق پوسیده ای.
مولوی.
لیک اگر باشد قرینش نور حق
نیست از پیری ورا نقصان و دق.
مولوی.
- دق ظَهْر، کوفتن بر پشت. شکستن پشت: لشکر سلطان ایشان را به قهر و دق ظَهْر به ماوراءالنهر انداخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 268).
|| آشکارا کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

دق. [دَ] (اِ) نوبت بازی شطرنج و نرد و غیره، چه اگر گویند چند دق در فلان بازی بردی یا باختی یعنی چند داو بردی و چند داو باختی. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).

فرهنگ معین

دق

باریک، اندک، کم. [خوانش: (دِ ق یا قّ) [ع.] (ص.)]

(دَ) (اِ.) = دک: خواستن، سؤال کردن، گدایی کردن.

(دَ قّ) [ع.] (مص م.) کوبیدن، کوفتن.

فرهنگ عمید

دق

(پزشکی) سل،
ناتوانی شدید که بر اثر افسردگی و اندوه پدید می‌آید،

شکستن،
نرم ‌کردن، ریزریز کردن،
کوفتن، کوبیدن،
(اسم صوت) صدایی که از برخورد دو چیز به هم ایجاد می‌شود،
(اسم) [عربی] نوعی پارچۀ لطیف و نفیس که مصری و رومی آن معروف بوده: دق مصری، دق رومی،

صدایی که از برخورد دو چیز به هم ایجاد می‌شود،

دک۲

حل جدول

دق

از غصه مردن، مرگ در سکوت، چیزی را کوبیدن

از غصه مردن، مرگ در سکوت، چیزی راکوبیدن

مرگ در سکوت

از غصه مردن

چیزی را کوبیدن

فارسی به انگلیسی

دق‌

Knock, Rap

فرهنگ فارسی هوشیار

دق

کوبیدن، شکستن، نرم کردن باریک، اندک

فرهنگ فارسی آزاد

دق

دِقّ، دقیق- کم- قلیل- باریک و نازک

دَقّ، (دَقَّ- یَدُقُّ) شکستن- کوفتن چیزی به چیز دیگر- کوبیدن در- ظاهر و آشکار ساختن

معادل ابجد

دق

104

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری