معنی دلخور

لغت نامه دهخدا

دلخور

دلخور. [دِ خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب) ملول. مغموم. محزون.رنجیده. (ناظم الاطباء). غمگین. افسرده:
در واقعه ٔ دلخور جانکاه برادر
ما را بغلط مرده ای انگاشته باشد.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- دلخور بودن، گله مند و ناراضی بودن از کسی یا چیزی. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دلخور شدن از کسی یا از چیزی، دل تنگ شدن از آن. رنجیدن از آن. رنجیدن به دل از آن. ناراضی و گله مند شدن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دلخور کردن، رنجانیدن. افسرده کردن. مایه ٔ دلخوری و گله مندی ونارضایی کسی را با رفتاری نامساعد فراهم آوردن. (فرهنگ لغات عامیانه).

فرهنگ معین

دلخور

(~. خُ) (ص مر.) رنجیده، ناراحت.

فرهنگ عمید

حل جدول

دلخور

ملول

پکر

مترادف و متضاد زبان فارسی

دلخور

آزرده، دل‌نگران، رنجیده، گرفته، متالم، مغموم، ملول، نگران،
(متضاد) راضی، شادمان

فارسی به انگلیسی

دلخور

Edgy, Gloomy, Glum, Peeved, Resentful, Sullen, Upset

فرهنگ فارسی هوشیار

دلخور

رنجیده، مغموم

معادل ابجد

دلخور

840

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری