معنی دک کردن

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

دک کردن

دور کردن کسی را بتدبیر (مصدر) دک کردن کسی را وی را ببهانه ای از مجلس یا محلی بیرون کردن.

لغت نامه دهخدا

دک دک

دک دک. [دِ دِ] (اِصوت) حکایت حالت انقباض و انبساط بدن از سرما. لرزیدن بدن بشدت و سختی. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دک دک (دیک دیک) لرزیدن، سخت بلرزه درآمدن بدن از سرما یا از ترس. و رجوع به دک شود.

دک دک. [دِ دِ] (ع اِ صوت) اسم صوتی است که بدان خروس را زجر کنند. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).


دک کردن

دک کردن. [دَ ک َ دَ] (مص مرکب) در تداول، دور کردن کسی را به تدبیر. کاری کردن که از آنجا برود. بیرون کردن کسی را که وجودش مخل مقصود است با زرنگی. اخراج کردن به فن. به حیله بیرون کردن. او را به بهانه ای بیرون فرستادن. او را با زرنگی یا زور از جائی بیرون و روانه کردن. کلکش را کندن. راهش انداختن. پنبه اش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || به نهان و خفا فرستادن در جایی یا دور کردن از جایی. || در محاوره ٔ لوطیان، کسی را پراندن و دست بسر کردن. (از آنندراج). دست به سر کردن. رد کردن. کسی را از خدمت معاف کردن. مستخدمی را بیرون کردن، منتهی دک کردن در مواردی استعمال میشود که علت اصلی معاف کردن شخص دک شده را بدو اظهار نکنند و به بهانه ای او را از کار یا جای خویش برانند. (فرهنگ لغات عامیانه).


دک

دک. [دِ] (اِ) لرزیدن، اعم از سرما یا از خوف یا به طلب چیزی. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). دیک: دک دک (دیک دیک) لرزیدن، سخت لرزیدن خاصه از سرما.

دک. [دَ] (اِ) نصیب و تقدیر. (برهان). حصه و نصیب و بهره و تقدیر و قضا. (ناظم الاطباء). || گدائی. (برهان). فقر و گدائی. (ناظم الاطباء). دق. و رجوع به دق شود. || گدا. (برهان). گدا و مفلس. (ناظم الاطباء):
بر سر خوان سخن لذت ز من خواه که نیست
در ابای سخن هیچ سیه کاسه ٔ دک.
سیف اسفرنگی (از آنندراج).
|| (ص) محکم و مضبوط. (برهان). محکم و استوار و مضبوط و سخت. (ناظم الاطباء). محکم و پایدار:
ز جنبش طرازیده معمار دوران
اساس بناهای این بقعه را دک.
اثیرالدین (از آنندراج).
|| صدمه و آسیب و دکه. (برهان). تصادم و ضرب. (ناظم الاطباء). کوبش. صدمه. آسیب. (از فرهنگ فارسی معین):
زآن روز یاد کن که کند همچو خاک پست
کوه تنت زبانه ٔ آتش به ضرب دک.
کمال غیاث (از آنندراج).
|| سر، که به عربی رأس خوانند. (برهان):
کسی را که نامش نیاشا بود
دک و دیم او را تماشا کنیم.
طیان بمی (از فرهنگ فارسی معین).
تَحلیق، بسیار ستردن دک. (دهار).
- بددک وپوز، در تداول، بی اندام. با سر و شکلی بی اندام. بدقیافه. بددهن.
- دک و پوز، در تداول، سر و پوز. دک و دهن. (از فرهنگ فارسی معین). هیئت. قیافه. سر و وضع (با لحن تحقیر و تمسخر). (فرهنگ لغات عامیانه).
- دک و پوز کاری را نداشتن، عرضه ٔ انجام دادن کاری را نداشتن.
- دک و پوز کسی را له کردن، دک و دهن او را خرد کردن.
- دک و دندان، در تداول، سر و دندان.
- دک و دندان کسی را شکاندن، سر و دندان او را شکستن.
- دک و دنده، جمالزاده در فرهنگ لغات عامیانه گوید: بالاتنه. قسمت از کمر به بالای بدن به استثنای اطراف عالیه و دو دست. بیشتر در مورد اصابت ضربه یا صدمه ای به این قسمت بدن این لفظ را بکار برند: دک و دنده اش را خرد کردم، دک و دنده ام ضربه خورده است و درد می کند - انتهی. اما محتمل هم هست که کلمه از توابع دنده باشد چنانکه رگ و روده و پک و پهلو و چک و چانه و جز آن.
- دک و دَوران، سعه و رفاه حال. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دک و دهان (دهن)، در تداول، سر و دهن. دک و پوز. (فرهنگ فارسی معین). دهان. لب و دندان و دهان. احیاناً دو فک، گویند: فلان کس بد دک و دهن است، یعنی لب و دهان و دندانهایی زشت دارد. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- دک و دهن کسی را خرد کردن، توی دهان وی زدن. (از فرهنگ لغات عامیانه). دهان وی را خرد کردن.
- دک و دهن نداشتن، عرضه و لیاقت نداشتن. قدرت بیان نداشتن. (از فرهنگ عوام).
- دک و دیم، سر و صورت، چه دک به معنی سر و دیم به معنی صورت و روبود. (برهان).
|| سر آدمی که از کچلی موی نداشته باشد. (برهان). سر بی مو. (ناظم الاطباء). کسی که چهارضرب زده باشد یعنی ریش و سبیل و ابرو و مژه پاک بتراشد و آنرا دک و لک گفتندی. (از آنندراج). صورتی از دغ. دق.
- دک و لک، دق و لق. خشک و خالی. (از برهان) (از آنندراج).
- || صحرای بی علف. (برهان) (آنندراج). دغ.
- || سر بی موی. (برهان) (آنندراج). دغ. و رجوع به دق و لق شود.
|| کوه و صحرایی که ازسبزه و علف و بوته و خار و خلاشه خالی باشد. (برهان). کوه بی بر و بی سبزه، و صحرای بی گیاه. (ناظم الاطباء). دغ. رجوع به دغ شود: أرض قرعاء؛ زمینی دک. (مهذب الاسماء). || درختی که برگهای آن تمام ریخته باشند. || زمینی سخت که آنرا نتوان کندن. (برهان). زمین سخت که پی برنگیرد. (شرفنامه ٔ منیری). || پی دیواری که چینه بر بالای آن گذارند. (برهان). پایه. بنیان:
ور به یزدان اقتدا کرده ست سلطان، واجب است
شاه والا برنهد، چون حق نکو کرده ست دک.
انوری (از آنندراج).

دک. [دُ] (فرانسوی، اِ) نوعی سگ با پوزه ٔ پهن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دگ. و رجوع به دگ شود.

دک. [دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).

دک. [دُک ک] (ع ص) ج ِ أدک ّ. (منتهی الارب). رجوع به ادک شود. || ج ِ دَکّاء. (اقرب الموارد). رجوع به دکاء شود.

دک. [دَک ک] (ع ص) أرض دک، زمین کوفته و هموارکرده، و کذلک مکان دک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین کوبیده و هموار. (فرهنگ فارسی معین). ج، دُکوک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): فلما تجلی ربه للجبل جعله دکاً، و خَرَّ موسی صعقاً. (قرآن 143/7)، و چون خدایش برای کوه تجلی کرد آنرا کوفته و ریزه ریزه قرار داد، و موسی بیهوش به روی درافتاد. || (ِا) ریگستان هموار. || توده. (منتهی الارب). ج، دِکاک. (منتهی الارب).

فرهنگ عمید

دک

* دک شدن
* دک کردن
* دک شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] آهسته از جایی بیرون رفتن و ناپدید شدن،
* دک کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه] کسی را به بهانه‌ای از جایی راندن و بیرون کردن،

حل جدول

دک کردن

کسی را به بهانه ای از مجلس بیرون نمودن است

کسی را به بهانه ای از مجلس بیرون نمودن است.

فرهنگ عوامانه

دک کردن

کسی را به بهانه ای از مجلس بیرون نمودن است.

فرهنگ معین

دک کردن

(دَ. کَ دَ) (مص م.) (عا.) کسی را با ترفند از جایی راندن.

معادل ابجد

دک کردن

298

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری