معنی دی

لغت نامه دهخدا

دی

دی. (اِخ) جان (1527 تا 1608 م.) کیمیاگر و ریاضیدان انگلیسی. چند سالی در اروپا زیست و مدعی بود که فلزات را به طلا تبدیل کرده است. نزد ملکه ٔ الیزابت تقرب داشت ولی در تنگدستی درگذشت. محاسباتی برای آماده کردن زمینه ٔ قبول تقویم گرگوری در انگلستان به عمل آورد. وی به جادوگری مشهور بود. (از دائره المعارف فارسی).

دی. [دَ / دِ] (اِخ) در دین زرتشتی به معنی دادار و آفریننده از صفات اهورمزدا است. || نام ملکی است که تدبیر امور و مصالح دیماه و روز دی به مهر و دی به آذر بدو متعلق است. (برهان). اسم ملکی است که موکل باشد بر ماه دی و تدبیر امور و مصالحی که در ماه دی، روز دی به مهر و روزی به آذر واقع شود بدو متعلق است. (جهانگیری) (آنندراج). || (اِ) نام روز نهم [هشتم صحیح است] از هر ماه فارسی، و در این روز از ماه دی فارسیان جشن سازند و عید کنند. (برهان). نام روز نهم (صحیح هشتم) از هر ماه شمسی. (غیاث) (از شرفنامه ٔ منیری). دی به معنی آفریننده، دادار در دین زردشتی، از صفات اهورمزداست و روزهای هشتم، پانزدهم و بیست و سوم هر ماه شمسی و ماه دهم سال شمسی، بنام خدادی نامیده شده است و برای اینکه سه روز دی در ماه با هم مشتبه نشوند نام هر یک را به نام روز بعد ملحق میکرده اند. رجوع به گاه شماری تقی زاده و ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ومقاله ٔ محققانه ٔ پرفسور نی برگ درباره ٔ آیین زروانی در مجله ٔ آزیاتیک 1931 و فرهنگ ایران باستان ص 72 و یشتهای پورداود ج 1 ص 42 و مزدیسنا ص 433 و دائره المعارف فارسی شود:
که چون ماه آذر بود روز دی
جهان را تو باشی جهاندار کی.
فردوسی.
کجا ماه آذر بد و روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می.
فردوسی.
روز دی است خیز و بیار ای نگار می
ای ترک می بیار که ترکی گرفت دی.
مسعودسعد.
|| نام ماه دهم است از سال شمسی و آن مدت بودن آفتاب است در برج جدی که اول زمستان باشد. (برهان). نام ماه دهم باشد از سال شمسی و آن مدت ماندن نیز اعظم است در برج بره و آن را بتازی جدی خوانند و آن ماه نخستین است از فصل زمستان و در این ماه پارسیان در آن سه روز که نامشان با کلمه ٔ دی آغاز شود عید کنند. (از جهانگیری). بهندی ماگهه (= ماگه) گویند. (از غیاث) (از آنندراج).ماه اول زمستان. (صحاح الفرس):
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین.
فردوسی.
اگر خواهد و اگر نه بازگردد و دی رفته و تموز درآمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590).
گرمای حزیران را مر سردی دی را
مر باد بهاری را مر باد خزان را.
ناصرخسرو.
بر باغ قلم درکش وز جور دی آتش کن
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد.
خاقانی.
زان پس که تاخت رخش بهرا چو نو بهار
چون باد دی ببست رکاب و عنان آب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 569).
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار.
مولوی.
- دیماه، دیماه جلالی ماه دهم از سال شمسی و یکی از ماههای زمستان که اول آن مطابق است تقریباً با شانزدهم دسامبر:
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دیماه سرد گردد باد.
فرخی.
منم نخل و دیماه نخل آمد اینجا
بهار کرم را بهائی نبینم.
خاقانی.
هست آسمان سیاست در آفتاب فضلش
دیماه بندگان را نیسان تازه بینی.
خاقانی.
خیل دیماهی روان کردآفتاب
چشمه بر ماهی روان کرد آفتاب.
خاقانی.
رجوع به دی شود.
- دی مه، مخفف دیماه:
به دی مه بسان بهاران بدی
پرستشگه سوکواران بدی.
فردوسی.
آب دریا را بصحرا در پراکنده کند
از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند.
ناصرخسرو.
ابر چو پیل هندوان آمدو باد پیل بان
دی مه روس طبع را کشته بپای زندگی.
خاقانی.
بسا محنت که دولت آخر اوست
که دی مه را نتیجه نوبهار است.
خاقانی.
گر به دی مه بر زمین مرده از بهر حنوط
توده ٔ کافور و تنگ زعفران افشانده اند.
خاقانی.
میوه دارم که به دی مه شکفد
که نه برگی نه بری خواهم داشت.
خاقانی.
هم امیدی می پزم با درد و سوز
تا مگر این دی مهم گردد تموز.
مولوی.
|| چون در این ماه غایت شدت سرما باشد لهذا گاهی از لفظ دی سرما مراد باشد مجازاً بمعنی زمستان. (غیاث). گاهی از لفظ دی مراد سرما باشد. (آنندراج). زمستان و سرما. (شرفنامه ٔ منیری). مطلق زمستان. توسعاً زمستان. (یادداشت مؤلف):
دلمان چو آب با می، تن چون بهار با دی.
از بیم چشم حاسد، کش کرده باد باهک.
بوشعیب (از لغتنامه ٔ اسدی ص 286).
جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر
جز تف خشم او نبردزمهریر دی.
منوچهری.
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغز سرمای دی.
اسدی.
دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار.
مولوی.
پشه کی داندکه این باغ از کی است
در بهاران زاد و مرگش در دی است.
مولوی.
یکی غله مرداد مه توده کرد
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد.
سعدی.
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
ببوی آنکه دگر نوبهار بازآید.
حافظ.
خوش نازکانه می چمی ای بادنوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی.
حافظ.

دی. (اِ، ق) روز گذشته و آن را دیروز گویند و در سراج اللغات نوشته که دی بکسر بمعنی روز گذشته است. (از غیاث). روز گذشته را گویند. (برهان). روز پیش از امروز. امس. روز گذشته است چنانچه دوش شب گذشته و دیروز و دیشب نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). روز گذشته از روز حال. (شرفنامه ٔ منیری). روز پیش از روزی که درآنند:
مار یغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
شهید بلخی.
یکی حال از گذشته دی دگرزان نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
بشد پیش بهرام و گفت ای سوار
همین مایه کردی تو دی خواستار.
فردوسی.
چنین گفت هومان که امروز کار
نباید که چون دی بود کارزار.
فردوسی.
که آن مرد کو دی ز پیشم برفت
به پیکار با من همی گشت تفت.
فردوسی.
بدو گفت رستم که ای نامجوی
نبودیم دی خود بر این گفتگوی.
فردوسی.
با دفتر اشعاربر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند.
طیان.
گر نبودم بمراد دل او دی و پریر
بمراد دل او باشم ز امروز فراز.
فرخی.
امروز مرا از تو عذابی است نه چون دی
امسال مرا از تو بلایی است نه چون پار.
فرخی.
فراوان خوشترم امروز از دی
فراوان بهترم امسال از پار.
فرخی.
این همی گفت فرخی را دی
اسب داده ست خسرو ایران.
فرخی.
بمهر اندر کنم تدبیر فردا
که دی را خود نیابد هیچ دانا.
(ویس و رامین).
دی بر رسته ٔ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تراز در یتیم.
مسعودی.
گفتم [احمد] بیندیشم و دی و دوش در این بودم و هرچند نظر انداختم صواب نمی بینم. (تاریخ بیهقی ص 259 چ ادیب). قاید را گفت: دی و دوش میزبانی بود؟. گفت آری: (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). فرمان امیر رسید بزبان بوالحسن کودیانی ندیم که نامها در آن باب که دی با خواجه گفته شده بمشافهه به اطراف گسیل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330).
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم
حاسد امروز چنین متواری گشته است و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
ای جسته دی ز دستت فردا بدست تو نه
فردا درود باید تخمی که دی بکشتی.
ناصرخسرو.
پیمانه ٔ این چرخ را همه نام
معروف به امروز و دی و فردا.
ناصرخسرو.
هرآنچ امروز بتواند بفعل آوردن از قوت
نیاز و عجز گر نبود و را چه دی و چه فردا.
ناصرخسرو.
پشیمانی از دی نداردت سود
چو چشمت به امروز می ننگرد.
ناصرخسرو.
گر امروز چون دی تغافل کنی
بفردات امروزتو دی شود.
ناصرخسرو.
بفردا مکن طمع و دی شد بگیر
مر امروز را کو همی بگذرد.
ناصرخسرو.
من دی چو تو بودستم دانم که تو امروز
ازرنج محالات شنودن به چه حالی.
ناصرخسرو.
بجای آنچه من دیدستم امروز
سلیم است آنچه دی دیده ست سلمان.
ناصرخسرو.
آن کس که دی همیت فریغون خواند
اکنون بسوی او نه فریغونی.
ناصرخسرو.
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز بدل خسته و گریانم.
ناصرخسرو.
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار.
خیام.
چنانکه دی و دوش آزرم من داشتید اکنون اگر خواهید که حق نعمت خاندان من گذارده باشید امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101). و اپرویز دی بامداد رفت و من حیله کردم که جامه و زینت او پوشیدم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101).
دی همه او بوده ای امروز چون دوری از او
ناجوانمردی بود دی دوست و اکنون ناشنا.
سنایی.
هر شب و روز که بر وی بسلامت گذرد
به از امروز بود فردا چون از دی دوش.
سوزنی.
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
و اکنون مثل او مثل موی و خمیر است.
انوری.
دی بامداد عید که بر صدر روزگار
همواره عید باد بتأیید کردگار.
انوری.
دی همی گفتم آه کز ره چشم
دل من نیم کشته ٔ عبر است.
خاقانی.
دی جدل با معطلی کردم
که ز توحید هیچ ساز نداشت.
خاقانی.
خیز و به ایام گل باده ٔ گلگون بیار
نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار.
خاقانی.
آنچه دی کاشته ای میکنی امروز درو
طمع خوشه ٔ گندم مکن از دانه ٔ جو.
ظهیر.
ای خواجه سخن زیر و زبر میگویی
امروز ز دی سخت بتر میگویی.
ظهیر.
ای فکرت تو مشکل امروز دیده ٔ دی
وی همت تو حاصل امسال داده ٔ پار.
؟ (ازترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دی که ز پیش تو بنخجیر شد
تیز تکی کردو عدم گیر شد.
نظامی.
ز فردا و ز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست.
نظامی.
دی برگذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه.
نظامی.
سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست
در میان آن و این فرصت شمار امروز را.
سعدی.
چو دی رفت و فردا نیامد بدست
حساب از همین یکنفس کن که هست.
سعدی.
از بیابان عدم دی آمده فردا شده.
سعدی.
دی بچمن برگذشت سرو سخنگوی من
تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من.
سعدی.
دی بوستان خرم و صحرا و لاله زار
وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی.
سعدی.
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا بخود بکن گر بنیاز میکنی.
سعدی.
دی شنیدم که ابلهی میگفت
پدر من وزیرخان بوده ست.
ابن یمین.
دی لعل تو می داد به ما وعده ٔ دشنام
حاجت به تقاضا نبود اهل کرم را.
کاتبی.
- امثال:
دی رفت و پری رفته و روز امروز است. (مجموعه ٔ امثال).
|| دی صاحب غیاث اللغات نویسد: شب تاریک، به این معنی مخفف دیجور و آنچه لفظ دی را مخفف دیجور گویند و سند آن را مصراع خواجه حافظ دانند «ز زلف و رخ نمودی شمس و دی را» خطاست. چه دیجور صفت شب واقع شود نه آنکه دیجور مطلق شب سیاه را گویند و سبب این، غلطی نسخه است و صحیح چنین است «ز زلف ورخ نمودی شمس و فی را» و «فی » بالفتح سایه باشد. در اینصورت مقابله ٔ شمس و فی بمشابهت زلف و رخ درست میشود پس دی را مخفف دیجور فهمیدن موجب عدم فهم است. (غیاث).

دی. (رمز) در کتب رجال شیعه رمز است اصحاب هادی علیه السلام را. (یادداشت مؤلف).

دی. [دِ] (اِخ) توماس (1748-1789م.). مصلح اجتماعی انگلیسی و طرفدار انقلاب امریکا و لغو برده داری بود و از تعلیم و تربیت «طبیعی » در مقابل تعلیم و تربیت مرسوم طرفداری میکرد. (از دائره المعارف فارسی).

فرهنگ معین

دی

دهمین ماه هر سال شمسی، نامِ روزهای هشتم، پانزدهم و بیست و سوم هر ماه شمسی. [خوانش: (دِ یْ) (اِ.)]

روز گذشته، دیروز، شب گذشته. [خوانش: (دِ) [په.] (ق.)]

فرهنگ عمید

دی

ماه دهم از سال خورشیدی، ماه اول زمستان که موسم سختی سرما است،
[قدیمی] نام روزهای هشتم و پانزدهم و بیست‌وسوم هر ماه خورشیدی. δ چون سه روز از روزهای ماه به نام دی بوده برای امتیاز آن‌ها نام هر روز را به نام روز بعد افزوده روز هشتم را دیباذر (دی‌به‌آذر) و روز پانزدهم را دی‌به‌مهر و روز بیست‌وسوم را دیبادین (دی‌به‌دین) گفته‌اند،

روز گذشته، دیروز،

حل جدول

دی

ماه سرد، روز گذشته، از ماه های زمستان، از ویتامین ها، ویتامین استحکام بخش استخوان ها

ماه سرد، روزگذشته، از ماههای زمستان، از ویتامین ها، ویتامین استحکام بخش استخوانها

روز گذشته

ویتامین استحکام بخش استخوانها

ماه سرد

ویتامین استحکام بخش استخوان ها

فارسی به ترکی

دی‬

dey iran güneş takviminin dokuzuncu ayı

فرهنگ فارسی هوشیار

دی

دیروز، روزگذشته، ماه دهم از سال خورشیدی

معادل ابجد

دی

14

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری