معنی ذبیح
فرهنگ فارسی آزاد
ذبیح، قلم اعلی جناب آقا محمد حسن سلطان الشهداء را هم به نَعت «ذبیح» مُعًزًّز می فرمایند
ذَِبیح، لقب جناب سید اسمعیل زَواره ای از مؤمنین اولیه عهد اعلی و عشاق طلعت ابهی که در بغداد خود را ذبیح الله و کشته عشق حضرت معبود فرمود
ذبیح، لقب جناب حاجی محمد اسمعیل کاشانی برادر تنی جناب میرزاجانی (پرپا) از مؤمنین اولیه عهده اعلی و از عشاق جمال اقدس ابهی که در لوح رئیس نامش مسطور است و به لقب انیس منعوت و سوره الذبح نیز باعزاز وی نازل شده است
ذَبیح، کشته شده- گلو بریده- قربان شده- آنچه برای کشته شدن و قربانی لایق باشد
ذبیح- ذبیح الله
ذَِبیح-ذَبیحُ الله، لقب اِسمعیل پسر حضرت ابراهیم (در اسلام)، لقب اِسحق پسر حضرت ابراهیم (در یهود)
لغت نامه دهخدا
ذبیح. [ذَ] (اِخ) ذبیح اﷲ لقب اسماعیل بن ابراهیم علیهماالسلام. و گویند از آن اسحاق بن ابراهیم. (مهذب الاسماء). || لقب عبداﷲبن عبدالمطلب. و منه الحدیث: انا ابن الذبیحین. چه جد او صلوات اﷲ علیه اسماعیل و پدرش عبداﷲ هر دو ذبیح باشند.
ذبیح. [ذَ] (اِخ) تخلص یکی از متأخرین شعرای ایران.او مردی درویش مسلک بود و بیشتر عمر خود را بسیاحت گذرانید و نام او اسماعیل است. (قاموس الاعلام ترکی).
ذبیح. [ذَ] (ع ص، اِ) ذبح. مذبوح. بسمل. گلوبریده. گوسفند کاردی و آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). ذبیحه. قربانی. حیوان ذبح شده. حیوان که برای گلو بریدن است. گوسفند کشتنی. چارپا که برای کشتن باشد. ج، ذَبحی ̍، ذَباحی ̍.
ذبیح ا
ذبیح ا. [ذَ حُل ْ لاه] (اِخ) لقب اسحاق پیغمبر و بقولی لقب اسماعیل پیغامبر دو پسر ابراهیم خلیل اﷲ.
فرهنگ معین
(ذَ) [ع.] (ص.) گلو بریده، سر بریده.
فرهنگ عمید
مذبوح، گلوبریدهشده،
حیوانی که برای کشتن و قربانی کردن لایق باشد،
گوسفند کشتنی،
گوسفند قربانی،
لقب اسماعیل پسر حضرت ابراهیم، ذبیحالله،
مترادف و متضاد زبان فارسی
قربانی، گلوبریده، مذبوح
نام های ایرانی
پسرانه، قربانی (معمولا در راه خدا)
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) مذبوح گلو بریده، چارپایی که قربان کنند چاروای کشتنی. نای بریده، یشتاری یزش کرپان
حل جدول
گلو بریده
معادل ابجد
720