معنی راس
لغت نامه دهخدا
راس. (اِ) بمعنی راه باشد چه سین و ها را به یکدیگر تبدیل کنند چنانکه خروس و خروه. (انجمن آرای ناصری). به لغت زند و پازند راه و جاده را گویند که به عربی طریق و صراط خوانند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مخفف راسو، موش خرما. (شعوری ج 2 ص 7).
فرهنگ عمید
واحد شمارش چهارپایان: ده رٲس گاو، ده رٲس گوسفند،
بلندی و بالای چیزی،
[قدیمی، مجاز] سرور و بزرگ و مهتر قوم،
[قدیمی، مجاز] اول چیزی،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
سار
مترادف و متضاد زبان فارسی
سر، کله، انتها، قله، نوک، بالا، فوق تا، عدد، واحد، بزرگ، رئیس، مهتر،
(متضاد) مرئوس
فارسی به انگلیسی
Apex, Crest, Cusp, Tip, Top, Vertex
فارسی به عربی
ذروه، راس، رییس، قمه
عربی به فارسی
دماغه , شنل , پول چای , انعام , اطلا ع منحرمانه , ضربت اهسته , نوک گذاشتن , نوک دارکردن , کج کردن , سرازیر کردن , یک ورشدن , انعام دادن , محرمانه رساندن , نوک , سرقلم , راس , تیزی نوک چیزی
گویش مازندرانی
راست، استوار، درست، صحیح
فرهنگ فارسی هوشیار
آنچه در بالای گردن انسان و جلو گردن حیوان قرار دارد، سر، رئوس، سید، آقا، مهتر، رئیس، سرور،
فارسی به آلمانی
Chef (m), Haupt (m), Kopf (m), Leiter (m), Scutthalde (f), Spitze (f), Trinkgeld (n), Wink (m), Zipfel (m)
معادل ابجد
261