معنی رده ‌ای از ترکیبات آلی

فارسی به آلمانی

رده ای

Klassisch

فارسی به عربی

رده ای

کلاسیکی

لغت نامه دهخدا

ترکیبات

ترکیبات. [ت َ] (ع اِ) ج ِ ترکیب. ترکیبها و امتزاجها. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب و ترکیبها شود.


رده رده

رده رده. [رَ دَ / دِ رَ دَ / دِ] (ق مرکب) صف صف. (از لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ نخجوانی). رجارج. (یادداشت مؤلف):
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز وشراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.


آلی

آلی. [لی ی] (ع ص نسبی) منسوب به آلت.
- جسم آلی، جسمی مرکب از آلات که هر یک را منصبی جدا باشد.
- عضو آلی، هر عضو که اسم کل بر جزو آن صدق نکند. مقابل عضو غیرآلی یا عضو مفرد.
- مرض آلی، بیماری که متوجه عضوی آلی باشد:قولنج مرض آلی است.

آلی. (حامص) سرخی. سرخی نیم رنگ.

آلی. [لا] (ع ص) گوسفند بزرگ دنبه. کبش دنبه ناک. || مرد بزرگ سرین.


رده

رده. [رَ دَ / دِ] (اِ) دسته و صف. (جهانگیری) (از دانشنامه ٔ علایی ص 77) (غیاث اللغات). رجه. (ناظم الاطباء). صف. (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (برهان) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی):
سنجد جیلان بدو نیمه شده
نقطه ٔ سرمه بر او یک رده.
رودکی.
همی سخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهبدان پیش او صف زده.
فردوسی.
مگر روز نوروز و جشن سده
که او پیش رفتی میان رده.
فردوسی.
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در.
فرخی.
دو رده سرو پیش او برپای
بار آن سروها گل و سوسن.
فرخی.
بر جویهای او رده ٔ نونهالها
گویی وصیفگانند استاده برقرار.
فرخی.
آن روز خورم خوش که در این خانه ببینم
زین پنجهزاری رده ترکان حصاری.
فرخی.
سرو سماطی کشید از دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار.
منوچهری.
وآن نارها بین ده رده بر ناردان گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه.
منوچهری.
غلامان سرایی که عدد ایشان در این وقت چهار هزار و چیزی بالا بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533).
ز سیم و زر و مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده.
اسدی.
سوارانشان در قفا صف زده
پس پشت شان ژنده پیلان رده.
اسدی.
دو رویه کشیده سپه دو رده
دو فرسنگ میدان سپه زآن شده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم رده جمله تبار و آلم.
ناصرخسرو.
همچون رده ٔ مور بدرشان شده از حرص
وز تنگی دست این گُرُه شعرسرایان.
سوزنی.
لوطیکان چون رده ٔ مورچه
پیش یکی و دگران بر اثر.
سوزنی.
- رده بستن، صف بستن. صف کشیدن. (یادداشت مؤلف). قطار ایستادن. به ردیف ایستادن.
- رده ستادن، رده ایستادن، صف کشیدن. به ردیف ایستادن.رده کشیدن:
سراپرده ای برکشیده سیاه
رده گردش اندرستاده سپاه.
فردوسی.
میان سراپرده تختی زده
ستاده غلامان به گردش رده.
فردوسی.
|| رسته ٔ آدمی و حیوانات دیگر. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان):
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده.
مولوی.
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده.
مولوی.
|| رسته ٔ چند چیز از یک جنس که بطور انتظام پهلوی یکدیگر و در یک راسته واقع شده باشند همچو دندان و دکان و خانه و مانند آن. (ناظم الاطباء). هر چیز که در یک رسته باشد همچو دندان و دکان و خانه و برج و امثال آن. (برهان) (لغت محلی شوشتر): وهم کنیم که پنج جزو بر یک رده نهاده آید... و دو جزو یکی بر این کنار نهی و یکی بر آن کنار نهی. (از دانشنامه ٔ علایی ص 77 از حاشیه ٔ برهان). دندانها سی ودو است شانزده رده ٔ زیرین و شانزده رده ٔ زبرین. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در دو شبه ٔ تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده ٔلؤلؤ لالا.
مسعودسعد.
|| رست. نورد. ردیف. (یادداشت مؤلف). رسته ٔ هر دو صف. (فرهنگ خطی). || چوبی که در زیرآن غلطکها راست کنند و بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند. (از لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء) (برهان) (جهانگیری). آنرا ستج نیز خوانند. (جهانگیری). || چینه ٔ دیوار و هر چینه ای را یک رده گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). || بلغت هند دندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری).

رده. [رَدْه ْ] (ع مص) سنگ انداختن کسی را: ردهه بحجر؛ سنگ انداخت او را. || بزرگ و کلان ساختن خانه یا چیزی را: رده البیت. || به شجاعت و جوانمردی مهتر قومی گردیدن: رده فلان القوم. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

رده. [رُدْ دَه ْ] (ع اِ) ج ِ رَدْهه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ردهه شود.

رده. [رَدْه ْ] (ع اِ) رَدَه ْ. ج ِ رَدْهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ردهه شود.

رده. [رَدْ دَ / دِ] (از ع، اِ) ناسزا و دشنام. (ناظم الاطباء). ناسزا. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || (اِمص) کفر و زندقه. (لغت محلی شوشتر): اولاً خود نه چنین است که بوبکر خود الا حرب رده نکرد. (کتاب النقض ص 477). رجوع به اهل رده شود.

رده. [رَ دِه ْ] (ع ص) نیک سخت استوارخلقت ستیهنده و لجوج که مغلوب نشود. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

آلی

منسوب به آلت، هر جسمی که دارای آلات متعدد باشد مانند حیوانات و نباتات، مبحثی در شیمی که به بحث درباره کربن و ترکیبات آن می پردازد. [خوانش: [ع.] (ص نسب.)]

معادل ابجد

رده ‌ای از ترکیبات آلی

1302

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری