معنی رد کردن

لغت نامه دهخدا

رد کردن

رد کردن. [رَدد / رَ ک َ دَ] (مص مرکب) بازگردانیدن. (آنندراج). بازدادن. (فرهنگ فارسی معین). عودت دادن. پس دادن. واپس دادن. (یادداشت مؤلف). رجعت دادن و پس فرستادن و واپس دادن و برگردانیدن و بازفرستادن. (ناظم الاطباء).
- رد کردن سلام، جواب سلام گفتن.
|| ادا. تأدیه کردن. پرداختن. (یادداشت مؤلف). || قبول نکردن. جواب گفتن. جواب کردن: ادعا یا عقیده ٔ او را رد کرد؛یعنی قبول نکرد. وازدن. نپذیرفتن. مقابل قبول کردن. (یادداشت مؤلف): و از مروت نسزد که ما را اندر این رد کرده آید مقرر گردد که چون ما را بدین اجابت کرده اند بدانچه او التماس کند اجابت تمام فرمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212).
معذرت حجت مظلوم را
رد مکن یارب و بشنو دعاش.
ناصرخسرو.
رد مکن خشک جان من بپذیر
که برآورد خشک سال توایم.
خاقانی.
تا سخنهای کیان رد کرده ای
ماکیان را سرور خود کرده ای.
مولوی.
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول.
(بوستان).
به کردار بدشان مقید نکرد
بضاعات مزجاتشان رد نکرد.
(بوستان).
گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست
گر نامه رد کنند گناه از رسول نیست.
سعدی.
ما رابجز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول.
سعدی.
یارب قبول کن به بزرگی و لطف خویش
کآن را که رد کنی نبودهیچ ملتجا.
سعدی.
ای آنکه خاطر تو همه فکر بد کند
هر رطب و یابسی که شنیده ست رد کند.
اشرف (از آنندراج).
|| دور کردن. راندن. مردود کردن. دفع کردن. (ناظم الاطباء):
کهربای دین شده ستی دانه را رد کرده ای
کاه بربایی همی از دین بسان کهربا.
ناصرخسرو.
هم رد مکنش که رادمردان
حرمت دارند مادران را.
خاقانی.
ای که گفتی بد مکن خود بد مکن
گفته ٔ خود را تو از خود رد مکن.
سعدی.
|| بمجاز بر قی و استفراغ اطلاق کنند. (آنندراج). || محو کردن. || فسخ کردن. (ناظم الاطباء). || گذرانیدن. کسی را از جایی عبور دادن. || مردود کردن. رفوزه کردن [در امتحان]. (فرهنگ فارسی معین).


رد

رد. [رَ دِن ْ] (ع ص) رجل رد؛ مرد هالک و المؤنث بالهاء. (منتهی الارب).

رد. [رَدد] (ع اِمص) مقابل قبول. (یادداشت مؤلف). نپذیرفتن. مردود کردن: رد خلق چون قبول ایشان بودو قبول ایشان چون رد. (کشف المحجوب). دست رد بر روی التماس سلطان نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
رد عام و قبول عامی چیست
گر تمامی تو ناتمامی چیست.
اوحدی.
- امثال:
رد خلق قبول خالق (یا) قبول خدا. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
رد دشمن قبول دوست است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
- رد و قبول، نپذیرفتن و پذیرفتن. رد کردن و قبول کردن:
ازپی رد و قبول عامه خود را خر مساز
زآنکه نبود کار عامی جز خری یا خرخری.
سنائی.
در یکی گفته که بگذر زآن خود
کآن قبول طبع تو رد است رد.
مولوی.
مالک رد و قبول هرچه کند پادشاست
گر بکشد حاکم است ور بنوازد رواست.
سعدی.
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هرچه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست.
سعدی.
چون رد و قبول همه در پرده ٔ غیب است
زنهار کسی را نکنی عیب که عیب است.
سعدی.
|| فزونی و نمو (محصول). گویند: ضیعه کثیره الرد و المرد. (از اقرب الموارد). || رده. (آنندراج). رده ٔ دیوار. (غیاث اللغات از صراح اللغه). || (اِ) (اصطلاح فقه) در تداول فقه، قسمتی از ترکه که پس از وضع سهام صاحبان فرض باقی می ماند و به یکی از آنان داده میشود و یا به نسبت سهام بین ایشان تقسیم میگردد. (یادداشت مؤلف). || اثر. جای پا.
- رد پا، اثر پا و نشان پا. (ناظم الاطباء). نشان کف پا بر زمین. ایز. پی.
- امثال:
رد پاها تا لب دریا بود. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
|| (ص) ردی وهیچکاره. (ناظم الاطباء). زبون و فاسد. (یادداشت مؤلف). ردی و زبون و هیچکاره. (آنندراج) (از اقرب الموارد): هر جنس که آورده بودند از اختیار و رد می فرمودی تا می گرفتندی بقیمت تمام. (جهانگشای جوینی). || امر رد؛ کار مخالف آنچه سنت بر آن است. (از اقرب الموارد). مخالف سنت. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِمص) گرفتگی زبان. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: فی لسانه رد؛ ای حبسه. (منتهی الارب). حُبْسه یا بستگی زبان بهنگام گفتن. (از اقرب الموارد).

رد. [رَدد/ رَ] (از ع، اِمص) مخفف رَدّ. دفع و طرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به رَدّ شود. || (ص) مردودو ازنظرافتاده. (ناظم الاطباء) (برهان):
مرد هنرمند کش نباشد گوهر
باشد چون منظری قواعد اورد.
منوچهری.
از خلیل آموز و قربان کن ولد
تن بنه بر آتش نمرود رد.
مولوی.
|| (اِمص) انکار و عدم قبول. (ناظم الاطباء). مقابل قبول و مقبول:
آنچه بر تن قبول و بر جان رد
و آنچه بر پای نیک و بر سر بد.
سنایی.
خاقانیاقبول و رد از کردگار دان
زو ترس و بس که ترس تو پازهر زهر اوست.
خاقانی.
و رجوع به رَدّ شود.
|| نسخ و بطلان و ابطال. (ناظم الاطباء). فسخ کردن: رد بیع؛ فسخ کردن آن. (یادداشت مؤلف). || دور. || بازپس. || تسلیم. || قی و استفراغ. (ناظم الاطباء). چهار معنی اخیر در جای دیگر دیده نشد. || ممانعت. (ناظم الاطباء). منع کردن. (از شعوری ج 2 ص 4). حرمان. منع کردن. (یادداشت مؤلف). و در این معانی اغلب با مصادر فارسی کردن و شدن و گردیدن و گشتن و نمودن صرف شود. و رجوع به رَدّ شود.
- رد کردن سائل، محروم بازگردانیدن او. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رد کردن شود.

فارسی به انگلیسی

رد کردن‌

Contest, Contradict, Contravene, Controvert, Declination, Deny, Disapprove, Disclaim, Discredit, Dismiss, Eliminate, Explode, Gainsay, Kill, Negative, Overbear, Pass, Refusal, Refuse, Reject, Repudiate, Repulse

حل جدول

رد کردن

دک

نفی

وا زدن

فارسی به عربی

رد کردن

احمل، ادحض، ارفض، انکر، تناقض، عائق، فند، قمامه، مرفوض، ناقض، هبوط

فارسی به ایتالیایی

رد کردن

rifiutare

disdire

واژه پیشنهادی

رد کردن

استنکاف

وا سپردن

فرهنگ عمید

رد

قبول نکردن، نپذیرفتن،
بازگرداندن، بازدادن،
انکار کردن چیزی با دلیل و برهان،
(اسم) نشان، اثر،
(صفت) مخالف، منفی: جواب رد،
غیرقابل‌قبول، مردود: این نظریه رد است،
[عامیانه] قبول نشده در امتحان و مانند آن،
* رد پا: نشان و اثر پا بر روی زمین،
* رد زدن: (مصدر متعدی) رد جستن، نشان و اثر کسی یا چیزی را جستجو کردن،
* رد شدن: (مصدر لازم)
گذشتن، عبور کردن،
پذیرفته نشدن،
رفوزه شدن،
* رد کردن: (مصدر متعدی)
بازدادن، پس فرستادن،
نپذیرفتن،
کسی یا چیزی را از جایی عبور دادن، گذرانیدن،
* رد مظالم: (فقه) رفع ظلم کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

رد کردن

عودت دادن، پس دادن

فارسی به آلمانی

رد کردن

Auslassen, Ignorieren, Überhören, Übersehen, Unbeachtet

معادل ابجد

رد کردن

478

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری