معنی رسم
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
روش، قاعده، آیین، عادت، عُرف، دستور، ترتیب، نشانی سرای و منزل. [خوانش: (رَ) [ع.] (اِ.)]
(~.) [ع.] (مص ل.) کشیدن شکل یا خطی روی کاغذ، نوشتن، خط کشیدن.
فرهنگ عمید
[جمع: رسوم] سنت و قاعدۀ متداول میان افراد یک جامعه، آیین،
(اسم مصدر) (ریاضی) نمایش شکلها بر روی یک سطح بهوسیلۀ خطوط،
[عامیانه] شکل یا خطی که روی کاغذ میکشند،
[قدیمی] مستمری، حقوق، ادرار،
[قدیمی] خرابه، بقایای بنا،
حل جدول
آیین، از دروس هنرستان، درس کشیدنی
آئین، از دروس هنرستان، درس کشیدنی
از دروس هنرستان
آیین
درس کشیدنی
فرهنگ واژههای فارسی سره
آیین، هنجار
مترادف و متضاد زبان فارسی
آداب، آیین، تداول، راه، روش، رویه، سنت، طریقه، طور، عرف، قاعده، قانون، قرار، مرسوم، رستاد، مستمری، مشاهره، مقرری، وظیفه، ترسیم، باب، داب، عادت، حقالعمل، عوارض
فارسی به انگلیسی
Ceremony, Code, Constitution, Convention, Custom, Draft, Drawing, Fashion, Fashionable, Form, Institution, Observance, Practice, Praxis, Precedent, Prescript, Rite, Rubric, Rule, Tracing, Tradition, Usage, Use
فارسی به ترکی
anane
فارسی به عربی
اثر، تقلید، رسم، رسومات، عاده، نمط
عربی به فارسی
رسم , نقشه کشی , قرعه کشی , پس زدن (ماشین وغیره) , لگدزدن , بازپرداخت
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
اثر، علامت، نشان، روش، آئین، عادت، طریق، دستور، وضع، قواعد، مقررات کشیدن شکل یا خطی بر روی کاغذ
فارسی به آلمانی
Angewohnheit (f), Brauch (m), Gewohnheit (f), Zeichnend, Zeichnung (f), Ziehung (f), Zollamt (n), Zug (m)
معادل ابجد
300