معنی روان
لغت نامه دهخدا
روان. [رَ] (اِخ) نام شهر ایروان. (ناظم الاطباء). روان از شهرهای مهم قفقاز و مرکز ایالت روان است. در 230هزارگزی جنوب تفلیس و در کنار رود زنکه از شعبات رود ارس قرار دارد. رجوع به ایروان و قاموس الاعلام ترکی شود.
روان. [رَ] (نف) رونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). پویان. (ناظم الاطباء). آنچه یا آنکه راه رود:
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندر آورده بد پهلوان.
فردوسی.
پس من کنون تا پل نهروان
بیاورد لشکر چو کوه روان.
فردوسی.
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکنده ریگ روان.
فردوسی.
برانگیخت اسب و بیامد دمان
تو گفتی مگر گشت کوهی روان.
فردوسی.
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر حبایل.
منوچهری.
به چونین بیابان و ریگ روان
سپه برد و برداشت ره پهلوان.
اسدی.
هرچ او برودهرگزی نباشد
او هرگزی و باقی و روان است.
ناصرخسرو.
خفته و نشسته جمله روانند باشتاب
هرگز شنوده کس به جهان خفته ٔ روان.
ناصرخسرو.
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم.
خاقانی.
چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین.
نظامی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بیروان.
سعدی (بوستان).
هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان)
- تخت روان، خوابگاهی مر مسافر را که وی را بر دو اسب و یا بر دو استر بار کرده روان سازند. (ناظم الاطباء).
- چرخ روان، چرخ متحرک. سپهر رونده. ضد ساکن. چرخ گردنده. چرخ دوار. چرخ گردان:
چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر تویی ناتوان.
فردوسی.
چنین بود تا بود چرخ روان
به اندیشه رنجه چه داری روان.
فردوسی.
- سپهر روان، چرخ روان. رجوع به ترکیب پیشین شود:
سراسیمه گشتند ایرانیان
چو دیدند دور سپهر روان.
فردوسی.
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد.
فردوسی.
به فرجام روز تو هم بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد.
فردوسی.
- سرو روان، سرو رونده. مشبه به قامت معشوق است. (از فرهنگ نظام ذیل سرو):
به قد و به بالا چو سرو روان
ز دیدار دو دیده بد ناتوان.
فردوسی.
پیام آوریدی سوی پهلوان
هم از پهلوان سوی سرو روان.
فردوسی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
که ای سرو روان ماه جهانتاب
گدازان تنت چونان برف در آب.
نظامی.
فرودآمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی.
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآید
راست گویی به تن مرده روان بازآید.
سعدی.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود.
سعدی.
به تماشای درخت و چمنش حاجت نیست
هرکه در خانه چو تو سرو روانی دارد.
سعدی.
دل ز سرو روان او زنده ست
هر کسی زنده از روان باشد.
کمال خجندی.
- گنج روان، کنایه از گنج قارون است زیرا که پیوسته در زیر زمین حرکت بسوی تحت می کند. (از آنندراج ذیل گنج روان):
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت.
(ویس و رامین).
خشنودم از خدای بدین نیستی که هست
از صد هزار گنج روان کنج فقر به.
خاقانی.
تا بدست آورده اند از جام می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشانده اند.
خاقانی.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
حافظ.
|| جاری. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سائل. سیال:
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید.
قی اوفتد آن را که سر و روی تو بیند
زآن خلم و از آن بفج روان بر سر و رویت.
شهید.
دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند.
خسروانی.
و او را آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم). مرعش، جذب، دو شهرک است خرم و آبادان و خرد با کشت بسیار و آبهای روان. (حدود العالم). و اندر وی [در ناحیت خلخ]آبهای روان است. (حدود العالم).
ندید از درخت اندر او آفتاب
بهر جای جوی روان چون گلاب.
فردوسی.
سبک یک به دیگر برآویختند
چو رود روان خون همی ریختند.
فردوسی.
خرامان بشد سوی آب روان
چو جان رفته ای کو بیابد روان.
فردوسی.
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم.
فرخی.
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان.
فرخی.
چو شد به دریا آب روان و کرد قرار
تباه و بیمزه و تلخ گردد و بی بر.
عنصری.
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
منوچهری.
در شهری مقام مکنید که در او... آبی روان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). آب روان از ما دور ماند و افتادیم به آب چاهها. (تاریخ بیهقی).
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم.
ناصرخسرو.
آن بی تن و جان چیست کو روان است
که شنیدروانی که بی روان است.
ناصرخسرو.
و این سبا شهری بود خرم آب روان و درختان بسیار و شهری پرنعمت... بود. (قصص الانبیاء ص 188). هر وقت آواز برآوردی و توریه خواندی آب روان بایستادی. (قصص الانبیاء ص 149). و هواء آن [کلار] سردسیر است بغایت و آبها روان است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و هیچ میوه نباشد و آب روان و چشمه باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). آب آن هم آب روان باشد و هم آب کاریز. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). ودرختان میوه و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد. (نوروزنامه).
گر نیل روان شکافت موسی
او دریای دمان شکافد.
خاقانی.
تا زآتش غم روان بسوزد
آن طلق روان ناب درده.
خاقانی.
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم.
خاقانی.
درخت و گل و سبزه و آب روان
عمارتگهی درخور خسروان.
نظامی.
زآب روان گرد برانگیختند
جوهر تو زآن عَرَض آمیختند.
نظامی.
ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد.
حافظ.
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بیدردی.
بهائی.
- ناروان، غیرجاری. آنچه جاری نباشد. خشک: و آهی چنان... برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 444).
|| مجازاً بمعنی شل و پرآب، مثل شوربای روان. (فرهنگ نظام). مایع. آبکی: پس آفریدگار تشنگی برگماشته است تا مردم را پس از طعام به آب خوردن حاجت افتد و آن آب اندر معده با طعام بیامیزد تا طعام بدان آب کیلوس گردد و روان شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || رایج. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). نافق. (از دهار):
جلالت را فزون تر زین چه روز است
سعادت را روان تر زین چه کار است.
مسعودسعد.
حکم او هم روان بود در شور
سیم بد هم روان بود بر کور.
سنائی.
بی جلوه ٔ سکه ٔ قبولت
یک نقد هنر روان مبینام.
خاقانی.
کهتر ز دکان شعر برخاست
چون بازاری روان ندیده ست.
خاقانی.
- نقد روان، پول رایج. (ناظم الاطباء):
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست.
حافظ.
نثار خاک رهت نقدجان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری.
حافظ.
|| نافذ. ماضی. مطاع. مجری:
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
چون یعقوب اندرگذشت عمرو و علی هر دو برادر حاضر بودند، عهد علی و فرمان او روان تر بود بر سپاه. (تاریخ سیستان).
نهانی نیست از بندش نهان تر
نه چیزی از قضای او روان تر.
(ویس و رامین).
گفتم یا احمد سخن و توقیعتو در شرق و غرب روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). و به مشرق و مغرب سخن من روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). خواجه خلیفت ماست... مثال و اشارت وی روان است. (تاریخ بیهقی).
تن جفت نهان است و بفرمانت روان است
تأثیر چنین باشد فرمان روان را.
ناصرخسرو.
فرمان روان جان روان زیت فرستاد
تا بر درش آری بخرد جان و روان را.
ناصرخسرو.
امر تو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون.
ابوالفرج رونی.
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل او جنان باشد.
سنائی.
فرمان تو بر بنده روان است و روان باد
بر خلق همه روی زمین تا گه محشر.
سوزنی.
بهرچه گویی قول تو در زمانه روان
بهرچه خواهی حکم تو در زمانه روا.
انوری.
به امر تو که روان باد روز و شب بروند
ز چین گهی سوی روم و ز روم گه سوی چین.
جوینی.
در این نکته ای هست گر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی.
سعدی.
گر از رای تو برگردم بخیل وناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد.
سعدی.
دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش
چندان روان بود که برآید روان او.
سعدی.
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است.
سلمان ساوجی.
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره ٔ اشک
که بر دو دیده ٔ ما حکم او روان بودی.
حافظ.
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری.
حافظ.
|| سائر و باقی، چنانکه نام و سخن و ذکر جمیل:
همه جنگ و پرخاش بد کام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی.
فردوسی.
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم.
خاقانی.
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین.
سعدی.
|| (ق) فی الحال. زود. (برهان). جلد. تیز. چالاک. (ناظم الاطباء). سریع.تند. فرز. سبک. چابک:
روان رفت با دختر نامدار
سوی باغ ایوان گوهرنگار.
فردوسی.
بر نام تو در میان خشکی
کشتی روان روان برانم.
عطار.
از نام تو کشتیی بسازم
و آن کشتی را روان برانم.
عطار.
ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان.
مولوی.
نبینی که چون کارد بر سر رود
قلم را زبانش روانتر رود.
سعدی (بوستان).
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم.
حافظ.
رفتم بر طبیب که پرسم علاج درد
چون ناله ام شنید روان در فرازکرد.
؟
- بروان، بتندی. بچالاکی. بسرعت: فوراًابویحیی را رسید آنکه روان او بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- روان آمدن، تند و سریع آمدن. به چابکی و چالاکی آمدن:
دگر گفت کو از ره هفتخوان
سوی رزم ارجاسب آمد روان.
فردوسی.
|| (نف) سلس. منسجم. شعر یا غزل یا سخنی که خالی از تعقید و تکلف باشد:
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است
طبع چون آب وغزلهای روان ما را بس.
حافظ.
- طبع روان، طبعی که بی تکلف و تصنع به سرودن شعر توانا باشد:
کنون رزم ارجاسب را نو کنیم
به طبع روان باغ بی خو کنیم.
فردوسی.
کنون زآن فزونم بهر فضل و علم
که طبعم روان است و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
نخواستم دگر این بار عشق پیمودن
ولیک می نتوان بستن آب طبع روان.
سعدی.
|| از حفظ و از بر مانند درس. (ناظم الاطباء). نیک آموخته. رجوع به روان شدن و روان کردن شود.
روان. [رَ / رُ] (اِ) جان. (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روح. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی).
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
دقیقی.
لبش مرده را بازدادی روان
ز دیدار او پیر گشتی جوان.
فردوسی.
یکی جویبار است و آب روان
ز دیدار او تازه گردد روان.
فردوسی.
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان.
فرخی.
گفتم خدنگ او چه ستاند به روز رزم
گفت از مبارزان سپاه عدو روان.
فرخی.
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کار است چون هر تنی را روان.
فرخی.
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی که شادی را روان گشتم.
فرخی.
ز من مستان به بیمهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
(ویس و رامین).
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت.
(ویس و رامین).
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی.
؟ (از کلیله و دمنه).
سلطان کرم مظفرالدین
در جسم ظفر روان دولت.
خاقانی.
با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.
خاقانی.
قوت روان خسروان شمه ٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی.
خاقانی.
آن آب منجمد که سنان است نام او
روزی که بگسلد ز تن پردلان روان.
ظهیر فاریابی.
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل.
نظامی.
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.
سعدی.
ساقی بده آن کوزه ٔ یاقوت روان را
یاقوت چه باشد بده آن قوت روان را.
سعدی.
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن.
(بوستان).
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
(گلستان).
و رجوع به روح شود.
- باروان، باروح. زنده:
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که ماند تنی باروان.
فردوسی.
- بیروان، بیروح. بیجان. مرده:
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکند ریگ روان.
فردوسی.
سپردی به من دختر اردوان
که تا بازخواهی تنش بیروان.
فردوسی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
بدیدار آن صورت بیروان.
(بوستان).
|| گویند مراد از روان نفس ناطقه است و از جان روح حیوانی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). روح انسانی که نفس ناطقه است در پهلوی رُبان و در اوستا اروان بوده از ریشه ٔ اُرو بمعنی وسیع و بزرگ، چه وجود و افعال روح بزرگتر و وسیعتر از جسم است. همان ریشه ٔ اُرو در سنسکریت هم به همان معنی اوستا هست. پس تلفظ روان باید با ضم اول باشد که در پهلوی و اوستا و سنسکریت چنان است و با فتح اول غلط مشهور است که اشتباه به روان بمعنی رونده شده است، و جان اعم از روان است که به روح حیوانی هم اطلاق می شود مثلاً اسب جان دارد نه روان. (از فرهنگ نظام). بعقیده ٔ قدما جسم نیست بلکه قوتی است که بکمال و لطافت خرد مدد کند و جنباننده ٔ جان و تن است و محل سخن و منبع علم و خرد، و فنا نپذیرد، بر خلاف جان که جسمی است لطیف در بند فنا. (یادداشت مؤلف):
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی.
کیاحسینی قزوینی (از فرهنگ اسدی).
بدین آلت رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان.
فردوسی.
سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان.
فردوسی.
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک.
فردوسی.
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان.
فرخی.
چو تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته ست زمانه بدولت سلطان.
عنصری.
گویند که حیوان را جان باید در دل
آن را ستخوانی دل و جان است و روان است.
منوچهری.
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
منوچهری.
که رامینم گزین دو جهان است
تنم را جان و جانم را روان است.
(ویس و رامین).
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چو جان را نیست چون باشد روان را.
(ویس و رامین).
و اگر حرمت روان پدرم نبود تو را مالشی سخت تمام رسیدی. (تاریخ بیهقی).
تن و جان و عقل و روان آفرید
زمین و اختر و آسمان آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دگرباره امروز از این بدنشان
مرا تیره شد جان و بخت و روان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین.
ناصرخسرو.
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جز برای تو جان وروان نداشت.
مسعودسعد.
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
سنائی.
تعاقب هر دو [شب و روز]بر فانی گردانیدن جان و روان... مصروف است. (کلیله و دمنه).
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی.
روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد.
خاقانی.
ابویحیی را رسید آنکه روان او را بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 446).
بقهر ار براند خدای از درم
روان بزرگان شفیع آورم.
سعدی (بوستان).
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است.
سلمان ساوجی.
و رجوع به روح شود.
- بدروان، تیره روان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. رجوع به تیره روان شود:
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان.
فردوسی.
- تازه شدن روان، شاد و خرم شدن روان.
انبساط و مسرت درون پیدا کردن:
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش.
فردوسی.
- تیره روان، بدروان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. قسی القلب:
بدو گفت جاماسب کای پهلوان
پدرت آن جهاندار تیره روان.
فردوسی.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان.
سعدی.
و رجوع به بدروان شود.
- خسته روان، شکسته دل. پژمرده خاطر. اندوهگین و افسرده درون. رنجیده و آزرده خاطر:
به بیغوله ای شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته روان.
فردوسی.
- خلیده روان، خسته روان. آزرده خاطر. رنجیده دل. شکسته دل و پریشان. رجوع به خسته روان شود:
زواره بیامد خلیده روان
که امروز چون گشت بر پهلوان.
فردوسی.
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان.
فردوسی.
- روان فرسا، فرساینده ٔ روان. جانفرسا. روانکاه. رجوع به روانکاه شود.
- روان کاسته، پژمرده روان. افسرده خاطر:
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
فردوسی.
- روشن روان، پاک روان. صافی ضمیر. روشن دل:
که همواره کارم بخوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
- شادروان، آمرزیده روان. مرحوم. رجوع به شادروان شود.
- نوشین روان. رجوع به انوشیروان و نوشروان شود.
|| نفس: و مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی تن که او را به تازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. (رساله ٔ نبض ابوعلی سینا). || محل جان. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). محل جان که دل باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موضع جان. (اوبهی).
روان. [رَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان واقع در 15هزارگزی جنوب غربی قصبه ٔ بهار و یک هزارگزی جنوب شوسه ٔ همدان به کرمانشاه. کوهستانی است و آب و هوایی سرد دارد. دارای 566 تن سکنه است که مذهب تشیع دارند و به ترکی و فارسی سخن می گویند. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشودو محصولش غلات و حبوب و لبنیات و میوه و صیفی، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی است و زنان به قالی بافی اشتغال دارند. در فصول خشک و بی بارندگی راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
روان. [رُ] (اِخ) شهری است مرکز ایالت لوار از فرانسه در محل تلاقی رود لوار و رنزون. سکنه ٔ آن 46500 تن است. محصول آن پارچه های پنبه ای و پشمی و جوراب و پارچه و لباس و کاغذ و مصنوعات مکانیکی است و دباغخانه و کارخانه ٔ ذوب آهن و رنگرزی نیز دارد.
فرهنگ معین
رونده، جاری، در حال رفتن. [خوانش: (رَ) (ص فا.)]
(~.) [په.] (اِ.) روح، نفس ناطقه.
(~.) (ق.) بی درنگ، بلافلاصله.
فرهنگ عمید
در حال جریان، جاری: یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی: ۲/۴۲۶)،
آنکه راه میرود، رونده،
[مجاز] ملایم و آرام،
[عامیانه، مجاز] حفظ، از بر، بَلَد،
(قید) [عامیانه] به آرامی و نرمی: چرخش روان میچرخید،
(صفت) [مجاز] دارای نفوذ، فرمانبرداریشده: حکم روان،
(صفت) [قدیمی، مجاز] ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس،
* روان داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
* روان کردن
[مجاز] جاری ساختن حکم، نافذ کردن: بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ: ۸۸۸)،
* روان ساختن: (مصدر متعدی)
روان کردن،
جاری کردن، جریان دادن،
[قدیمی] روانه کردن،
* روان شدن: (مصدر لازم) ‹روان گشتن›
جاری شدن، جریان پیدا کردن: زخون چندان روان شد جویدرجوی / که خون میرفت و سر میبرد چون گوی (نظامی۲: ۱۸۹)،
[عامیانه، مجاز] فراگرفتن و ازبر شدن درس،
[قدیمی] روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن،
* روان کردن: (مصدر متعدی)
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن،
[عامیانه، مجاز] ازبر کردن درس یا مطلبی: ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی: لغتنامه: روان کردن)،
[مجاز] رواج دادن،
روغن زدن و نرم کردن،
[قدیمی] روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن،
جان، روح حیوانی: شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی: ۱۰۰)، جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۹)،
(فلسفه) [قدیمی] نفس ناطقه،
حل جدول
روح
مترادف و متضاد زبان فارسی
رقیق، سیال، مایع، جاری، ساری، متداول، جان، روح، نفس، سلیس، شیوا، راهی، روانه، عازم، لینت، نرمی،
(متضاد) جامد
فارسی به انگلیسی
Breath, Fluent, Fluently, Fluid, Smooth, Liquid, Psycho-, Psychoneurotic, Runny, Silver-Tongued, Soul, Spirit
فارسی به ترکی
akıcı
فارسی به عربی
خصله، روح، سائل، سهل، شبح، طلیق، متصل، مفید، ناعم
فرهنگ فارسی هوشیار
رونده، آنچه یا آنکه راه رود
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Bequem, Doppelbild (m), Einfach, Geist (m), Geist (m), Gemüt (n), Gespenster (m), Leicht, Seele (f), Spuk (m)
معادل ابجد
257