معنی ریگ
لغت نامه دهخدا
ریگ. (اِخ) دهی از بخش اردکان شهرستان شهرکرد. 1444 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده ٔ آنجاغلات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
ریگ. (اِ) شن نرمی که حاصل شده است از تفتت سنگریزه ها. (ناظم الاطباء). رمل. سنگ که بر اثر سایش در جریان آب یا تفتیت به قطعات خرد یا بسیار ریز درآید آنچه را درشت تر باشد شن و آنچه را نرم و ریز باشد ماسه گویند:
به صد پی اندر ده جای ریگ چون سرمه
به ده پی اندر صد جای سنگ چون نشتر.
فرخی.
تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار.
عسجدی.
گفت حال این شهر... چون ریگی است در دیده. (تاریخ بیهقی).
معده ت چاهیست ای رفیق که آن چاه
پر نشود جز به خاک و ریگ و به ماله.
ناصرخسرو.
- از ریگ روغن کشیدن، کنایه از به دست آوردن چیزی از چیزی که حصول آن از آن چیز ممکن نباشد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به همین ترکیب در ذیل روغن شود.
- خامه ٔ ریگ، تل ّ ریگ:
کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو
اسب تو کره دست برهر خامه ٔ ریگی صهیل.
فرخی.
- ریگ پیمودن، پیمانه کردن ریگ. سنجیدن و کشیدن و وزن کردن ریگ:
در کارهای دینی و دنیایی
جز همچنان مباش که بنمایی
زنهار تا به سیرت طراران
ارزن نموده ریگ نپیمایی.
ناصرخسرو.
- ریگ به کفش یا در کفش داشتن، مقصودی نهانی در صورت و ظاهر کاری داشتن. (امثال و حکم دهخدا):
اگر ریگی به کفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن.
ناصرخسرو.
- ریگ در کفش یا موزه ٔ کسی افتادن، به اضطراب و خارخار یا بیم و هراس دچار شدن. (یادداشت مؤلف):
حذر آنگه کنی که درفتدت
ریگ در کفش و کیک در شلوار.
سنایی.
- ریگ روان، روان ریگ، ریگ متحرک. (از برهان) (از ناظم الاطباء). مجموعه ٔ ریگ که در بیابانها به سبب وزش باد از سویی به سویی حرکت می کندو پشته هایی از ریگ تشکیل می دهد. (فرهنگ فارسی معین). آن ریگ که جانب شمالی و مانند آب باشد و در آنجا جانور نمی زید و آن ریگ همه نقره فام است و هر چشمه که از آن برمی آید آب وسیماب آمیخته می باشد و آب بالاتر می رود و سیماب فرود، و هرکه از آن آب بخورد، بمیرد. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری) (برهان):
بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت
تن آسان به ریگ روان برگذشت.
فردوسی.
به رومی سپاهی نشاید شکست
نشاید روان ریگ بر کوه پست.
فردوسی.
به سر بر پراکنده ریگ روان
ز لشکر برفت آنکه بد پهلوان.
فردوسی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری.
منوچهری.
به مرز و بیابان و ریگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان.
اسدی.
بیابان و ریگ روان دید و بس
نه پرنده در وی نه جنبنده کس.
نظامی.
از خون روان که ریگ می شست
از ریگ روان عقیق می رست.
نظامی.
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه دُر چه صدف.
سعدی.
- ریگ ریختن، خراب کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- || پاشیدن و فروریختن ریگ به هنگام کشتن کسی تا خون وی بر روی ریگ ریزد:
تیغ چون با سری فراز کنند
ریگ ریزند و نطع بازکنند.
نظامی.
ریگ زند ناله که خون خورده ام
ریگ مریزید نه خون خورده ام.
نظامی.
- ریگ ریزه، شن های بسیار خرد و ریز. ماسه: وانگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 151).
- ریگ زرگری، خاک کوره ٔ زرگری که آن را به هفتاد آب شویند و خرده ای از آن بدست آرند. (آنندراج):
بس که دارد حب دنیا بعد مردن خاک تو
گر نگردد بوته خواهد گشت ریگ زرگری.
شفیع اثر (از آنندراج).
- ریگ مال کردن، شستن با مالیدن به آب و ریگ با هم. (یادداشت مؤلف).
- ریگ مالی، ریگ مال کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریگ مال کردن شود.
- امثال:
از ریگ خمیر نیاید:
کز ریگ نامده ست خردمند را خمیر.
ناصرخسرو.
ریگ ته جو و آب گذرا.
|| شن درشت. (لغات فرهنگستان). رمل. سنگریزه. (ناظم الاطباء). به تازی رمل خوانند. (برهان) (انجمن آرا). رمل. رمله. (دهار). سنگریزه. حصباء. حصاه. جمره. (یادداشت مؤلف). هریک از خرده سنگهایی که در نتیجه ٔ تجزیه و ازهم پاشیدگی تخته سنگهای عظیم بر اثر بارندگی و سیلاب و عمل رودخانه ها و همچنین از خرد شدن و تخریب سنگها بسبب زلزله و امثال آن پدید آیند. سنگریزه. (فرهنگ فارسی معین). شن:
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راستی گویی دارد به یمین اندر یم.
فرخی.
در سایه ٔ دین رو که جهان تافته ریگی است
یا شمع خرد باش که عالم شب تاراست.
ناصرخسرو.
آب سخن بر درت افشانده ام
ریگ منم اینکه بجا مانده ام.
نظامی.
هین برو برخوان کتاب طب را
تا شمار ریگ بینی رنجها.
مولوی.
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر از تو آن بماند مرده ریگ.
مولوی.
- ریگ مکی، حجر مکی: از این ناحیت [عربستان] خرما خیزد از هرگونه و ادیم وریگ مکی و سنگ فسان. (حدودالعالم).
در ذهب دادنش به سائل خویش
زر مصری ز ریگ مکی بیش.
نظامی.
رجوع به الجماهر بیرونی ص 169: حجر مکی شود.
- مثل ریگ پول خرج کردن، پول فراوان و بی حساب خرج کردن.
|| گاه از آن ریگزار و ریگستان اراده کنند. ریگستان. ریگزار:
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سرتا بون.
دقیقی.
سجلماسه، شهریست... اندر میان ریگ و این ریگ معدن زر است. (حدود العالم). اندر وی [هندوستان] شهرهای بسیار است... دریاست و ریگ است. (حدود العالم). فرما شهری است [به مصر] بر کران تنیس اندر میان ریگ. (حدود العالم).
ز کوه و بیابان و از ریگ و شخ
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
فردوسی.
بگشتند از آن جایگه شاهجوی
به ریگ و بیابان نهادند روی.
فردوسی.
یله کرد از آن سو که بد آب و مرغ
ببست از بر دامن ریگ ورغ.
اسدی.
بشناس حرم را که همین جا به در تست
با بادیه و ریگ مغیلانت چه کار است.
ناصرخسرو.
به پیش جاهلان مفکن گزافه پند نیکو را
که دهقان تخم هرگز نفکند در ریگ و شورستان.
ناصرخسرو.
به ریگ ای پسر اندرون تشنه اند
همه خلق وما بر لب کوثریم.
ناصرخسرو.
ریگ سهمش فروخورد قلزم
اگر از قلزمش عطا باشد.
ابوالفرج رونی.
میل تو سوی مغیلان است و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ.
مولوی.
- اهل ریگ، بادیه نشینان. (یادداشت مؤلف):
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ می ریخت.
نظامی.
- ریگ آموی، ظاهراً همان ریگ فرب است. (یادداشت مؤلف). لسترنج گوید: آمل در قرون وسطی معروف بود به آمویه و از آن پس معروف شد به چهارجوی و هنوز به همین اسم خوانده می شود. (ترجمه ٔ سرزمینهای خلافت شرقی ص 129):
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی.
رودکی.
عنانش گرفتند و برتافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند.
فردوسی.
ایمنی و بیم دنیا هر دو با یکدیگرند
ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب.
ناصرخسرو.
- ریگ احقاف، ریگی است اندر جنوب بیابان بادیه از گرد شهرهای حضرموت برآید بر کرانه ٔ دریا. (حدود العالم).
- ریگ جفار، ریگی است اندر حدود مصر، شرق او از عسقلان تا به بحیرهالمیت و جنوب وی و مغرب وی هر دو ناحیت فسطاط است و شمالی وی از بحیره ٔ تفلیس تا به عسقلان. (حدود العالم).
- ریگ فرب، نام رود و ریگستانی بوده است:
مر او را به ریگ فرب در بیافت
رکابش گران کرد و اندر شتافت.
فردوسی.
رسیدم از ایران به ریگ فرب
سه جنگ گران کرده شد در سه شب.
فردوسی.
بیامد ز آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب.
فردوسی.
- ریگ هبیر، اندر بیابان بادیه یک ریگ است از کران دریا بردارداز حدود بحرین و پهنای او جای هست که دو منزل است وجای هست که چهار منزل است و درازای او بیست منزل...و رنگ او سرخ است و زرگران از وی بکار دارند و همه ٔحجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدودالعالم):
زید شده تشنه به ریگ هبیر
عمرو شده غرقه در آب زلال.
ناصرخسرو.
چو عادند و ترکان چو باد عقیم
بدین باد گشتند ریگ هبیر.
ناصرخسرو.
|| گرد و غبار. (ناظم الاطباء). || یک نوع غبار طلایی رنگی که پس از تحریر بروی مکتوب می پاشند. (ناظم الاطباء). || صاحب برهان به معنی دره نوشته است ولی اگر در شاهد ذیل از شعر فرخی کلمه غلط بکار نرفته باشد، به معنی تپه است. (از یادداشت مؤلف):
آنجا که کنده باشد ریگی شود چو کوه
و آنجا که قلعه باشد قصری شود چو یم.
فرخی.
|| زره. (ناظم الاطباء) (از برهان). || بخت و طالع. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری).
ریگ. (صوت) ریک. کلمه ٔ تحسین. یعنی ای نیکبخت. (ناظم الاطباء) (از برهان). در برهان گفته به معنی نیک بخت باشد که در عربی ویحک گویند و این کاف عجمی است ظن غالب آن است که واو را راء گمان کرده ویک مخفف ویحک است. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به ریک شود.
ریگ. (اِخ) دهی از بخش مرکزی شهرستان طوالش. 1906 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ گرگانرود و محصول عمده ٔ آنجا غلات و برنج و لبنیات و گیلاس و به ْ و گل گاوزبان و صنایع دستی آنان شال بافی است. تابستان به ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ریگ. (اِخ) بندری است در جنوب ایران، در ساحل خلیج فارس و شمال بندر بوشهر. (فرهنگ فارسی معین).
فرهنگ معین
کار باطل کردن، چیزی یا کاری را خراب کردن، توی کفش داشتن کنایه از: دنبال غرض خاصی بودن، نقشه مخفیانه ای داشتن. [خوانش: (اِ.) سنگریزه، شن، در روغن کردن ]
فرهنگ عمید
سنگریزه، خردهسنگ، شن،
* ریگ روان: (زمینشناسی) ریگهایی که در بیابان به سبب وزش باد از طرفی به طرف دیگر میرود و گاه بر روی هم جمع میشود و تشکیل تل و پشته میدهد: در بیابان خشک و ریگ روان / تشنه را در دهان چه دُر چه صدف (سعدی: ۱۱۵)،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Gravel, Pebble, Stone
فارسی به ترکی
kum
فارسی به عربی
حصاه، حصباء، حصوه، رمل
تعبیر خواب
دیدن ریگ به خواب بر چهار وجه است. اول: مشغولی در دین و دنیا. خاصه چون ریگ بسیار بود. دوم: مال. سوم: منفعت. چهارم: رفعت لکن بارنج و عذاب. - امام جعفر صادق علیه السلام
ریگ در خواب، دلیل بر منفعت و مال کند. اگر بیند در میان ریگ همی شد، دلیل است از بهر معیشت به شغلی مشغول شود به قدر آن ریگ. اگر بیند ریگ میخورد یا جمع می کرد، دلیل است به قدر آن او را مال جمع شود. اگر بیندبه کسی ریگ می داد، دلیل که از او بدان کس به قدر ریگ خیر و منفعت رسد. - محمد بن سیرین
گویش مازندرانی
لثه، دندان
فرهنگ فارسی هوشیار
شن، خرده سنگ
فارسی به آلمانی
Kiesel (m), Kiesel, Kieselstein (m), Kieselstein, Mit sand bestreuen, Sand (m)
معادل ابجد
230