معنی زایل کردن

لغت نامه دهخدا

زایل کردن

زایل کردن. [ی ِ ک َ دَ] (مص مرکب) نسخ. برگردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). || جبران نقص. ازاله ٔ خلل و عیب: من خواستم که بدرگاه عالی آیم به بلخ اما این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زاید که زایل نتوان کرد. (تاریخ بیهقی ص 359). || زدودن. ستردن. محو کردن. دور ساختن. جدا گردانیدن: اگر تعرض خویش از ما زایل کنی، هر روز موظف، یکی شکار... عظیم به ملک فرستیم. (کلیله و دمنه).
به کمتر سعی نقش از سنگ زایل می توان کردن
ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را.
میرزابیدل (از آنندراج).
رجوع به انداختن، بردن، زایل گردانیدن و زایل نمودن و ازاله و امحاء شود.


زایل

زایل. [ی ِ] (ع ص) زائل. رونده و دگرگون شونده. (اقرب الموارد).
الا کل شی ٔ ماخلااﷲ باطل
و کل نعیم لامحاله زائل.
لبید.
حال ز بی فعل اگر بفعل بگردد
آن ازلی حال بود محدث و زایل.
ناصرخسرو.
چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را بفانی و دایم را بزایل فروختن. (کلیله و دمنه). || دورشونده از جای. متنحی. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دورشونده. و فارسیان از این معنی تجرید نموده با لفظ شدن وکردن استعمال نمایند. (آنندراج). || زایل الظل، قائم الظهیره. وزال زائل ُ الظل، یعنی قام قائم الظهیره. (اقرب الموارد). زال زائل الظل، ایستاد نصف النهار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زال زائل الظل، یعنی ایستاد ایستاده ٔ پیشین و دور و جدا شد سایه. (ترجمه ٔ قاموس). || لیل زائل النجوم، یعنی شب دراز. (اقرب الموارد) (المنجد). || شب بی ستاره. (ناظم الاطباء). و رجوع به زایل شدن، زایل گشتن، زایل گردانیدن، زایل نمودن و زایل کردن شود. || آنکه دور کند کسی را از جائی. ازاله، و شاید بدین معنی از زیل (اجوف یائی) باشد. (اقرب الموارد). رجوع به ازاله و تنحیه شود.

زایل. [ی ِ] (ع اِ) خانه ٔ... در حساب رمل، دلیل مئات است و زایل ضعیف است... و نقطه در زایل دلیل بر ماضی است و نیز دلیل است بر عدم حصول مطلوب. (از کشاف اصطلاحات الفنون: وتد) و رجوع بزایل وتد در این لغت نامه شود. || بیوت... (در اصطلاح منجمان)، بیت های مقدم بر بیتهای اوتاد است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون، ذیل بیت و به زایله در این لغت نامه شود.


زایل گردانیدن

زایل گردانیدن. [ی ِ گ َ دی دَ] (مص مرکب) نابودساختن. دفع کردن. زایل کردن: پس خدای عز و جل رحمت کرد و آن قحط را زایل گردانید. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 83). رجوع به ازاله و زایل کردن شود.


زایل الوتد

زایل الوتد. [ی ِ لُل ْ وَ ت َ] (ع اِ مرکب) زائل الوتد. رجوع به زایل وتد شود.


زایل گردیدن

زایل گردیدن. [ی ِ گ َ دی دَ] (مص مرکب) محو شدن. زدوده شدن. زایل گشتن: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه ٔ نفرتها وبدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی ص 335). اگر از این علامات چیزی مشاهدت افتد شبهت زایل گردد. (کلیله و دمنه). || دور شدن. جدا ماندن. کوتاه شدن:
زایل نگردد از سر او تا جهان بود
این سایه ٔ شهنشه و این سایه ٔ قدیر.
منوچهری
|| بسرآمدن. تمام شدن. پایان یافتن:
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل.
منوچهری.
رجوع به زایل گشتن شود.


زایل گشتن

زایل گشتن. [ی ِ گ َ ت َ] (مص مرکب) محو شدن. قطع گردیدن. زدوده شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه).
از آب دیده صد ره، طوفان نوح دیدم
و ز لوح سینه نقشت، هرگز نگشت زایل.
حافظ.
|| بسرآمدن. پایان یافتن: بدان نامه بیارامید و همه ٔ نفرتها زایل گشت و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
دور به آخر رسید و عمر بپایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل.
سعدی.
|| شدن. رفتن. رجوع به زایل گردیدن و زوال شود.


زایل شدن

زایل شدن. [ی ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) زائل شدن. برطرف شدن. دورشدن: سلو؛ زائل شدن اندوه عشق. (تاج المصادر) (دهار): پس در این باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زایل شود. (تاریخ بیهقی). چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد. (تاریخ بیهقی).
چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر.
ناصرخسرو.
خلل از ملک چون شود زایل
جز به رای وزیر و تیغ امیر.
ناصرخسرو.
دارو سبب درد شد اینجا چه امید است
زایل شدن عارضه و صحت بیمار.
(از کلیله و دمنه).
گرچه بیدل رنگ آتش خانه، از ما ریختند
از جبینم چون شود داغ فنا زایل نشد.
میرزا بیدل (از آنندراج).
|| بسرآمدن. بپایان رسیدن: و این وقت سال سی ویکم بود از هجرت، ملک پارسیان زایل شد و اسلام قوت گرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 112).
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس.
سعدی (بوستان).
|| فانی شدن. (ناظم الاطباء):
نور این خورشید اگر زایل شود
نورآن خورشید جاویدان بود.
عطار.
زایل شود هرآنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.
سعدی.


زایل نمودن

زایل نمودن. [ی ِ ن ُ / ن ِ / ن ِ دَ] (مص مرکب) تنحیه. (منتهی الارب). دور کردن. جدا ساختن. رجوع به ازاله و زیل شود.


زایل وتدآب

زایل وتدآب. [ی ِ ل ِ وَ ت َ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زائل وتد آب. در اصطلاح اهل رمل، سومین خانه از خانه های آبی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زایل وتد شود.

فارسی به انگلیسی

زایل‌ کردن‌

Dispel, Dissolve, Fade

حل جدول

فرهنگ معین

زایل

(یِ) [ع. زائل] (اِفا.) زوال یابنده.

فرهنگ عمید

زایل

زدوده، نابود، ناپدید،

فرهنگ فارسی هوشیار

زایل

دور شونده ناپدید یاوه بی آن که آن کار کند از شنیدن عقلش یاوه شود غم مخور یاوه نگردد او ز تو بلکه عالم یاوه گردد اندر او روند (اسم) برطرف شونده زوال یابنده، نابود ناپدید.

مترادف و متضاد زبان فارسی

زایل

تباه، زدوده، سترده، محو، معدوم، نابود، نیست

معادل ابجد

زایل کردن

322

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری