معنی زرع
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مص م.) کشاورزی کردن، (اِمص.) کشاورزی، (ص.) کاشته. کشت. [خوانش: (زَ رْ) [ع.]]
فرهنگ عمید
کاشتن، زراعت کردن،
(اسم) آنچه کاشته شده، مزروع، کشته،
حل جدول
کاشتن
مترادف و متضاد زبان فارسی
حراثت، حرث، زراعت، کاشت، کشاورزی، کشت
عربی به فارسی
کاشت , جای دادن , فرو کردن , کاشتن , القاء کردن , نشاکردن , درجای دیگری نشاندن , مهاجرت کردن , کوچ دادن , نشاء زدن , پیوندزدن , عضو پیوند شده , فراکاشتن
فرهنگ فارسی هوشیار
کشت کردن، کاشتن تخم را
فرهنگ فارسی آزاد
زَرْع، زراعت شده- کاشته- فرزند (جمع: زُرُوْع)
معادل ابجد
277