معنی زم

فرهنگ عمید

زم

گوشت درون دهان: آرزومند آن شده تو به ‌گور / که رسد نانت پاره‌ای بر زم (رودکی: لغت‌نامه: زم)،

سرما، سردی،
(صفت) سرد،

لغت نامه دهخدا

زم

زم. [زَ] (اِخ) فرشته ای است در دین زردشت. (فرهنگ فارسی معین).

زم. [زَ / زَم م] (اِخ) نام رودخانه ای است و بعضی گویند نام شهری است که این رودخانه از پهلوی آن می گذرد و بدان شهر موسومست. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نام رودی است در مرو. (غیاث).نام شهری است و رودی که بر کنار آن شهر می گذرد. (ازفرهنگ رشیدی). نام رودخانه و شهری در مرو. (ناظم الاطباء). ناحیه ٔ زم در جوارکش و نسف (ماوراءالنهر) است. (مینورسکی از حاشیه ٔ برهان چ معین). شهرکی است بر راه جیحون از ترمذ و آمل. (از معجم البلدان). شهری بود در ماوراءالنهر، جوار کش و نسف بر سر راه جیحون از ترمذ و آمل. (فرهنگ فارسی معین ج 5):
بخارا و خوارزم و آموی و زم
بسی یاد داریم با دردو غم.
فردوسی.
ز بلخ و ز شکنان وآموی و زم
سلیح و سپه خواست و گنج و درم.
فردوسی.
بگویش که کیخسرو آمد به زم
که بادی نجست از بر اودژم.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 744).
گزین کرد از نامداران زم
بگفت آنچه پیش آمد از بیش و کم.
فردوسی.
ز خون دشت گفتی که رودزم است
نه رزم گو پیلتن رستم است.
فردوسی.
وز خون حلقشان همه بر گوشه ٔ حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم.
فرخی.
بخشش ابر نگویند بر بخشش او
سخن از جوی نرانند بر وادی زم.
فرخی.
چو پیش ویس شد، او را دژم دید
ز گریه در کنارش آب زم دید.
(ویس و رامین).
بجستی به یک جستن از رود زم
بگشتی به ناورد بر یک درم.
اسدی (گرشاسبنامه).
بکتگین و دبیری آخر سالار را مثال داد تا به کالف و زم بباشند... و محمد اعرابی می آمد تا به آموی بایستد با لشکر کرد و عرب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360).
ترا فردا ندارد سود آب روی دنیایی
اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم.
ناصرخسرو.
شاهی که گشاد از سر شمشیر جهانگیر
خوارزم و خراسان و حد کابل و زم را.
سنائی.
گر به زمین افتدی هندسه ٔ رای تو
قوس قزح ساز دی طاق پل رود زم.
خاقانی.
قالب او (منتصر اسماعیل بن نوح) به دیه، یمرغ از ناحیت رودبار زم در خاک کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ قویم الدوله ص 148). منبع این جیحون از بلاد... باشد از کوههای تبت و بر حدود بدخشان بگذرد... و از سوی قبادیان همچنین آبها بدو پیوندد و بحدود بلخ بگذرد و به ترمد آید، آنگاه به کالف آنگاه به زم آنگاه به آمو تا به خوارزم رسد... (جهان نامه نسخه ٔ پاریس از حاشیه ٔ تاریخ جهانگشای چ قزوینی ج 2 ص 108). رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی و احوال و اشعار رودکی ص 258، 260، 261 شود.

زم. [زَ] (اِخ) نام چشمه ای است و بعضی چشمه ٔ زمزم را گویند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). نام چاهی در مسجدالحرام که به چاه زمزم معروف است. (ناظم الاطباء). رجوع به زمزم شود.

زم. [زَ] (اِ) بمعنی سرما باشد که در مقابل گرماست و لهذا ایام سرما را زمستان گویند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). سرما. ضد گرما. (ناظم الاطباء).سرما و سردی. (از فرهنگ فارسی معین). سرد، لهذا فصل سرما را زمستان گویند، چنانکه فصل گرما را بواسطه ٔ تاب که بمعنی تابش و گرمی است تابستان خوانده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). پهلوی زَم. (زمستان). فارسی زَم. (سرما) از اوستا «زیم »، «زم » هندی باستانی «هیمه » (زمستان)، ارمنی «زمرن »، استی «زوماگ » و «زیماگ » (زمستان). (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
عاشق رنجور بودی بی درم
آن شخوده رخ شخاییده ز زم.
بنت الکعب (از فرهنگ جهانگیری).
گذرهای جیحون پر از باد زم.
فردوسی (از آنندراج و انجمن آرا).
رجوع به زمستان و زمهریر شود. || باد سخت و تند را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)... «زم » در زبانهای ایران باستان مشتقات بسیار دارد و در شاهنامه جداگانه، بدون «ستان » بمعنی باد سخت زمستانی بکار رفته است. (فرهنگ ایران باستان ص 90). باد سرد. (فرهنگ فارسی معین). || بمعنی آهسته هم هست و زمزم یعنی آهسته آهسته. (برهان). آهستگی و نرمی. (ناظم الاطباء). || طفلی که در هنگام حرف زدن آب از دهنش برون آید. (برهان) (ناظم الاطباء). || شخصی که بوقت خندیدن و حرف زدن گوشت لب او بیرون آید و گوشت های دهان او تمام پیدا و نمایان شود. (برهان). کسی که در هنگام تکلم گوشت دهان او تمام پیدا و نمایان بود. (از ناظم الاطباء). || گوشت درون و بیرون دهان باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 343):
آرزومند آن شده تو بگور
که رسد نانت پاره ای بر زم.
رودکی (از لغت فرس ایضاً).
مادرشان سر سپید و جمله شده پیر
ویشان پستان او گرفته به زم چیر.
منوچهری.
رجوع به رم شود. || فتیله را گویند مطلقاً خواه فتیله ٔ چراغ و خواه فتیله ٔ داغ باشد و خواه فتیله ٔ تفنگ و زخم. (برهان). فتیله. || زخم. جراحت. || مشعل. || کبریتی که جهت گیرایی آتش استعمال می کنند. گونه و فک. || خیمه. || شیاف. (ناظم الاطباء).

زم. [زَم م] (ع مص) بستن. || برداشتن و بلند کردن شتر سر خود را از درد بینی. || بلند کردن مرد سر خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بلند برداشتن سر. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). || تکبر کردن و گردنکشی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکبر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). || پر کردن مشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مهار در بینی شتر کردن. (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). || زمام ساختن نعل را. || پیش شدن در رفتن و سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فراپیش شدن. (تاج المصادر بیهقی). || سر برداشته بردن گرگ بزغاله را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرمت کردن دیوار. || تنگ کردن لباس. || جمع کردن لبان. || تحمل کردن. تاب آوردن. (از دزی ج 1 ص 600). رجوع به همین کتاب شود. || (اِمص) سکوت. الحدیث: لیس فی امتی رهبانیه و لاسباحه و لا زم. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

زم

(زَ) (اِ.) گوشت درون و بیرون دهان.

(زَ) [په.] (اِ.) سرما، سردی.

حل جدول

زم

باد سرد

سرمای سخت

سرما

سرمای سخت، باد سرد

گویش مازندرانی

زم

رطوبت، سرما، ذهن

فرهنگ فارسی هوشیار

زم

سرما، سردی، ضد گرما

معادل ابجد

زم

47

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری