معنی زیرکی

لغت نامه دهخدا

زیرکی

زیرکی. [رَ] (اِخ) دهی از دهستان سبزواران است که در بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

زیرکی. [رَ] (حامص) بصیرت. فطانت. دهاء. فطنت. تیزی خاطر. ذکاء. ذکاوت. کیاست. کیس. ثقافت. ثقف. بزاعت. مهارت. ظرافت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عقل و دانش و ادراک. (آنندراج). فراست و ادراک و کیاست و تیزفهمی و چالاکی. (ناظم الاطباء). باهوش بودن. هوشیاری. صاحب فراست بودن. (فرهنگ فارسی معین):
به هنگام برنایی و کودکی
به دانش توان یافتن زیرکی.
فردوسی.
زبان آوری راستی خواندش
بلنداختری زیرکی داندش.
فردوسی.
با همه زیرکی و رندی و پردانی
نخل این کار بر آورد پشیمانی.
منوچهری.
کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی
کاسب تازی مانده بی جو، که به پیش خر نهیم.
سنائی.
آنکه دعوی زیرکی کردی گفت چه قسمت کنیم. (کلیله و دمنه).
روزی ز آسمان به سر کلک تو رسد
تا تو به سیر کلک ببخشی بزیرکی.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
شنیده ام که به شطرنج در فزود کسی
یکی شتر ز سر زیرکی و دانائی.
مجیر بیلقانی.
تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچکس از زیرکی زیره به کرمان برد.
جمال الدین اصفهانی.
گیرم ز روی عقل همه زیرکیش هست
با کید روزگار بجز ابلهیش نیست.
خاقانی.
دخت او نیز در کنار آورد
زیرکی بین که چون بکار آورد.
نظامی.
آن فرشته که آدمی لقب است
زیرکانند و زیرکی عجب است.
نظامی.
با همه زیرکی که در خرد است
بیخود است از تو و بجای خود است.
نظامی.
رجوع به زیرک شود.

فرهنگ معین

زیرکی

(رَ) (حامص.) هوشیاری.

فرهنگ عمید

زیرکی

زیرک بودن،
هوشیاری،

حل جدول

زیرکی

دها

فراست، کیاست

نکر

کیاست

دها، تیزهوشی

دها، هوش

فراست

مترادف و متضاد زبان فارسی

زیرکی

بصارت، بصیرت، چاره‌گری، دها، شطارت، فراست، فطنت، کیاست، هشیاری، هشیاری، هوش، هوشمندی، هوشیاری،
(متضاد) پخمگی

فارسی به انگلیسی

زیرکی‌

Acumen, Astuteness, Canniness, Gumption, Penetration, Policy, Sagacity, Smart, Wit

فارسی به عربی

زیرکی

استخبارات، تالق، خداع

فرهنگ فارسی هوشیار

زیرکی

با هوش بودن هوشیاری صاحب فراست بودن.

واژه پیشنهادی

زیرکی

رندی

فرزی، فرز بودن

ویرا

معادل ابجد

زیرکی

247

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری