معنی ساحل
لغت نامه دهخدا
ساحل. [ح ِ] (اِخ) قسمت ساحلی الجزایر و تونس را در افریقا نامند. (قاموس الاعلام ترکی).
ساحل. [ح ِ] (اِخ) ناحیه ای در افریقا، واقع در ساحل غربی بحر احمر و در شمال مصوع. (قاموس الاعلام ترکی).
ساحل. [ح ِ] (اِخ) شاعری است نهاوندی، او راست:
وعده ٔ وصلم بماه و سال مفرما
مدت هجر تو سال و ماه ندارد.
(از بهترین اشعار پژمان).
ساحل. [ح ِ] (اِخ) ناحیه ای است در طرابلس غربی. (قاموس الاعلام ترکی).
ساحل. [ح ِ] (اِخ) ناحیه ای است در شهرستان بیروت در لبنان، دربخش عکا و شامل 18 قریه است. (قاموس الاعلام ترکی).
ساحل. [ح ِ] (ع اِ) لب. (دهار). عراق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). کنار. کناره. کران. کرانه. ج، سواحل. || کناره ٔ دریا. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). زمین نزدیک دریا. و کرانه ٔ دریا. (منتهی الارب) (آنندراج).ساحل عبارت است از فصل مشترک خشکیها با سطح افقی دریا، بعبارت دیگر منحنی های هم ارتفاعی است که دارای ارتفاع صفر گز باشد. این فصل مشترک در سواحل بدون جزر و مد تقریباً ثابت است ولی در سواحلی که دارای جزر ومد است تغییر میکند و بوسعت زمینهای ساحلی افزوده یا کم میشود. (جغرافیای طبیعی جهانگیر صوفی ص 345). دریا کنار. کنار دریا. دریا بار. لب دریا:
چو کشتی بساحل کشید آفتاب
شب تیره افکند زورق در آب.
فردوسی.
رسیدم من فراز کاروان تنگ
چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل.
منوچهری.
چون ازآنجا گذشتیم بلب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 14).
ساحل تو محشر است نیک بیندیش
تا بچه بار است کشتیت متحمل.
ناصرخسرو.
شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی
فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرائی.
ناصرخسرو.
چون تو ز بحر عدم هزار نوآموز
بر لب این خشک ساحل کهن افتاد.
مجیر بیلقانی.
چو بدریا نه صدف ماند نه دُر
رحمتی، ساحل عمان چکنم.
خاقانی.
از ره ری بخراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم.
خاقانی.
جرجان و طبرستان و بلاد دیلم تا ساحل دریا درحکم امر و نهی و حل و عقد او منظم شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 233).
که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق.
سعدی (بوستان).
ای برادر ما بگرداب اندریم
و آنکه شنعت میکند بر ساحل است.
سعدی.
گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن
ما میان موج دریائیم و او بر ساحل است.
همام تبریزی.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها.
حافظ.
|| کناره ٔ رود. زمین نزدیک رود. کرانه ٔ رود.
- رودکنار. رودبار. کنار رود.
|| ساحل الحیوه؛ کرانه ٔ عمر. پایان عمر. رجوع به ساحل الحیات شود.
ساحل. [ح ِ] (اِخ) نام جایگاهی است. (معجم البلدان).
ساحل. [ح ِ] (اِخ) سواحل شرقی افریقا یعنی زنگبار و سفاله و نواحی همجوار آن را گویند. مردم آنجا و زبان آنان را نیز ساحلی و سواحلی نامند. (قاموس الاعلام ترکی).
فرهنگ معین
(حِ) [ع.] (اِ.) کنار دریا یا رود، کرانه. ج سواحل.
فرهنگ عمید
کنارۀ رود یا دریا، زمین نزدیک دریا،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
کناره، کناره یا کنار، کرانه، کنار
کلمات بیگانه به فارسی
کناره - کنار
مترادف و متضاد زبان فارسی
شاطی، عراق، کرانه، کنار، کناردریا، کنارهور
فارسی به انگلیسی
Beach, Coast, Front, Frontage, Seacoast, Seashore, Shore, Strand, Waterfront, Waterside
فارسی به ترکی
kıyı, sahil
فارسی به عربی
ساحل، شاطی، مصرف
نام های ایرانی
دخترانه، زمینی که در کنار دریا یا دریاچه واقع شده است
عربی به فارسی
ساحل , دریاکنار , سریدن , سرازیر رفتن , کرانه دریا
فرهنگ فارسی هوشیار
کناره، کران، کرانه، کناره دریا
فرهنگ پهلوی
از نام های برگزیده
فرهنگ فارسی آزاد
ساحِل، کناره دریا- ضمناً اسم فاعل سَحَلَ- یَسْحَلَ بمعنای زدن- ملامت کردن- تراشیدن- سائیدن نیز می باشد (جمع: سَواحِل)
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Bench, Böschung (f), Speicheradressbereich (m), Ufer (m), Strand (m), Ufer [noun]
واژه پیشنهادی
کرانه
معادل ابجد
99