معنی ساق
لغت نامه دهخدا
ساق. (اِخ) دهی است از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 70 هزارگزی جنوب خاوری فرمهین و 9 هزارگزی خاور راه اراک به خمین. کوهستانی، و سردسیر، و آبش از قنات و محصولش غله و انگور است، 117 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری میگذرانند. از صنایع دستی محلی قالیبافی در آن معمول است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ساق. (ع اِ) پوزه ٔ پای. (مهذب الاسماء). میان بندِ پا و بچول است. (شرح قاموس). مابین شتالنگ و زانو. ج، سوق و سیقان و اساوق. (منتهی الارب) (آنندراج). مابین الکعب و الرکبه. (قطر المحیط). از زانو تا شتالنگ. (دهار). طرف پائین انسان و حیوان از زانو بپائین. (شعوری). قسمتی از پای که میان مچ و زانو است:
پشت خوهل و سرتویل و روی بر کردار قیر
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (از فرهنگ اسدی).
بالا چون سرو نو رسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبرنماندم چو این بدیدم گفتم
خه که جز از مسککک نزادت مادر.
منجیک.
کنگی بلند بینی، کنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی زین گرد ساعدی.
عسجدی.
ستیزه ٔ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به دم.
عسجدی [در صفت اسب].
گوئی بطّ سفید جامه به صابون زده ست
کبک دری ساقها در قدح خون زده ست.
منوچهری.
گوش و پهلوی و میان و کَتَف و جبهه و ساق
تیز و فربی ّ و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را
زبانی را به دوزخ دربپیچد ساق بر ساقش.
منوچهری.
تا بر نزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره.
ناصرخسرو.
دختری با... دو ساق چون دو ستون عاج. (سمک عیار ج 1 ص 14).
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است.
مسعودسعد.
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بررسد تا ساق.
امیر معزی.
بلند قدر تو گرصورتی شود بمثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق.
امیر معزی.
هر که را بر ران و ساقت یک نظر افتاد گفت
عاج را پیوند افتاده ست با شاخ بقم.
سیف الدین اسفرنگ.
مرا به شکّر و بسّد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده ز ساعد و ساق.
ادیب صابر.
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه ای شد دندان ز فرق سر تا ساق.
خاقانی.
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست.
خاقانی.
این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند.
خاقانی.
چه دلها بردی ای ساقی به ساق شهوت انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت !
سعدی (بدایع).
صفای ساقش از شلوار پیدا
چو شمعی کش به فانوسی بود جا.
طاهر وحید.
|| پاچه. ساق البقر؛ پاچه ٔ گاو. (ریاض الادویه). || طرف پائین هر چیز عموماً. (شعوری). || قسمتی از جوراب که از مچ پا به بالا واقع شده. (استینگاس). || برازبان. (ناظم الاطباء). || پوزه ٔ درخت. (مهذب الاسماء). || ساق الشجره؛ تنه ٔ درخت را میگویند. (شرح قاموس) (قطر المحیط). تنه ٔ درخت مثل شاخ که آن را به هندی دندی گویند چون ساق گلها و ریاحین و آن غیر شاخ است لیکن گاهی بجای ساق شاخ نیز مستعمل میشود. (آنندراج از بهارعجم). نزد. پایه ٔ درخت. اصل. ساق گندم و جو. پوز درخت. پوزه ٔ درخت. میان بیخ تا اول شاخه گاه:
ور متغافل شوی ز کار، ببرّند
بیخ و درختان و ساق کشتت، کرمان.
ناصرخسرو.
که به دندان بی دهان همه سال
ارّه با ساق میوه دار کند.
خاقانی.
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است.
خاقانی.
قدم بر دیده ام بگذار تا عمر ابد یابی
بودچون ساق گل در آب، گل بسیار میماند.
محسن تأثیر (از بهار عجم) (آنندراج).
رجوع به ساقه شود. || سختی. (شرح قاموس). الساق بالساق، عباره عن الشده. (مهذب الاسماء). گفته ٔ خدای که «یوم یکشف عن ساق » (قرآن 42/68؛ یعنی روزی که گشوده و برهنه میشود از سختی، و گفته ٔ خدای که «و التفت الساق بالساق » (قرآن 29/75)، یعنی می پیچد آخر سختی دنیا به اول سختی آخرت. ذکر میکند ساق را وقتی که اراده میکند سختی کار را و خبر دادن از صعوبت و ترسانیدن از او گفته میشود. (شرح قاموس). و قامت الحرب علی ساق، ای اشتدت و تعاظمت. (قطر المحیط). || گفته میشودکه ولدت ثلثه بنین علی ساق، یعنی زائید آن زن سه پسر پی درپی که دختر در میان آنها نبود. (شرح قاموس) (قطر المحیط). || نزد مهندسان بر گوشه ای ازگوشه های مثلث اطلاق میشود. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- بلورین ساق، دارنده ٔ ساق سپید.
- تشمیرساق کردن، کندن لباس، و مهیا شدن با جد و جهد تمام برای اجرای کاری. (ناظم الاطباء).
- ساق المیزان، پله ٔ ترازو. (ناظم الاطباء).
- ساق بر ساق مالیدن، دست و پا زدن در حال مرگ. (بهار عجم).
- ساق بلورین، ساق سپید: و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. (گلستان).
- ساق بند، آنچه به ساق پای بندند.
- ساق دست، ساعد.
- ساق عرش، پایه ٔ عرش. رجوع به همین ترکیب شود.
- ساق موزه، ساقه ٔ چکمه. رجوع به همین ترکیب شود.
- سمن ساق، دارای ساق سپید:
درو لعبتان سمن ساق دید.
نظامی.
- سیم ساق، دارای ساق سپید برنگ نقره:
زنان سمن سینه ٔ سیم ساق
به هر کار با او کنند اتفاق.
نظامی.
در تتق سینه ٔ عشاق تو
ماهرخان، قندلبان، سیم ساق.
مولوی.
چون تو بتی بگذرد سرو قدسیم ساق
هر که درو ننگرد مرده بود یا ضریر.
سعدی (بدایع).
از سرو و مه چه گویی ای مجمع نکوئی
تو ماه مشکبوئی تو سرو سیم ساقی.
سعدی.
همه سیم ساقان و ساعدسمن
همه نازک اندام و گل پیرهن.
هاتفی (از شعوری).
- سیمین ساق، دارای ساق سپید برنگ نقره:
نه مرا مطربان چابکدست
نه مرا ساقیان سیمین ساق.
انوری.
آمد آن دلربای زیباروی
آمد آن سروقد سیمین ساق.
ادیب صابر.
رشته ٔ تسبیح اگر بگسست، معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود.
حافظ.
- متساوی الساقین، در اصطلاح ریاضی مثلثی که دو ضلع ودو زاویه ٔ آن برابر است.
تشبیهات ساق معشوق، شرف الدین رامی در انیس العشاق آرد: ساق را در قدیم به قائمه نسبت کرده اند به اعتبار آنکه تن بدو قائم است. و ساق بر دو قسم است سرخ و سفید، و در عرب سرخ مستحسن است. فرید احول به عنابش تشبیه کرده است:
ساق تومرا ز پا درآورد و ز دست
هرگز ندهم ستون عنابی را.
و سیف الدین اعرج به بقمش نسبت کرده:
هر که را بر ران و ساقت یک نظر افتاد گفت
عاج را پیوند افتاده ست با شاخ بقم.
و این تشبیهات در این عهد مستعمل نیست. و در عجم سفید مطلوب است و به بلورش تشبیه کرده اند چنانکه فرخی گوید:
بلورین ساق و ساعد ترک سرمست
ستاده بر سر پا باده در دست.
و متأخران عجم به سیمش نسبت کرده اند چنانکه مدامی گوید:
ساقی زر هم برد به ساق سیمین
آن کیست که اوبه سیم از ره نرود؟
و این نوع خاص پسند عام فریب است. (انیس العشاق چ عباس اقبال ص 53). ستون عنابی. شاخ بقم. شاخ مرجان. ستون بلور. خمیر مایه ٔ صبح. دسته گل. (مجموعه ٔ مترادفات ص 205). و نیز آن رانگارین گویند. (آنندراج):
ز چین طره بر ساق نگارین
چو تخت عنبرین خلخال پاداشت.
طالب آملی (از آنندراج).
و ماهی و خمیر مایه ٔ صبح از تشبیهات اوست. (آنندراج):
بتی که برده دلم را کف نگارینش
خمیر مایه ٔ صبح است ساق سیمینش.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
ساق. (اِخ) جایگاهی است. (شرح قاموس) (منتهی الارب).
ساق. (اِخ) کوهی است در خاک بنی اسد. (معجم البلدان).
ساق. (اِخ) آبی است متعلق به بنی عجل میان راه بصره و کوفه بسوی مکه. (معجم البلدان).
ساق. (اِخ) دهی است از دهستان زاوه بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه، واقع در 46 هزارگزی جنوب خاوری تربت حیدریه سر راه مالرو عمومی زاوه. دامنه، و هوایش معتدل، و آبش از قنات. و محصولش غلات و تریاک و پشم است، 1307 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری میگذرانند. از صنایع دستی محلی بافتن قالیچه و کرباس در آن معمول است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
(زیستشناسی) قسمتی از پای انسان از زانو تا مچ، ساق پا،
(زیستشناسی) تنۀ درخت،
(زیستشناسی) = ساقه
(ریاضی) هریک از دو خط زاویه،
* ساق عروس: ‹ساق عروسان› نوعی شیرینی که با آرد، شکر، و روغن به شکل ساق درست میکردند،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اندام مابین زانو و مچ پا، پاچه حیوانات، پایه، ساقه، تنه
فارسی به ترکی
baldır
تعبیر خواب
دیدن ساق درخواب بر چهار وجه است. اول: مال. دوم: معیشت. سوم: عمردراز. چهارم: مردان را زن است و زنان را شوهر. - امام جعفر صادق علیه السلام
دیدن ساق درخواب مردان را زن بود و زنان را شوی.اگر بیند که ساقهای وی بر یکدیگر می پیچید، دلیل هلاک او است. اگر بیند بر ساقهای او موی بسیار است، دلیل که وام بسیار بر وی جمع گردد و به سبب وام در زندان بماند. اگر بیند از ساق ها موی بسترد، دلیل که وام او گذارده شود. - جابر مغربی
اگر بیند ساقش آهنین است یا رویین، دلیل است که عمرش دراز گردد و مالش باقی بماند. اگر بیند ساقش از آبگینه یا چوب است، دلیل کند که عمرش زود بسر آید. اگر بیند که ساق او بشکست یا بیفتاد، بد است. - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
ساق درخواب دیدن، مال مردم است و معیشتی که مردم را بدان اعتبار باشد، زیرا مردم به ساق و قدم برپایند و بعضی از معبران گویند: ساق در خواب عمر دراز باشد. اگر بیند که ساقش قوی و درست است، دلیل که کار و حالش نیکو و درست گردد. اگر ساق را ضعیف بیند، دلیل که عمرش بی نظام گردد. - محمد بن سیرین
عربی به فارسی
ساق پا , پایه , ساقه , ران , پا , پاچه , پاچه شلوار , بخش , قسمت , پا زدن , دوندگی کردن
ترکی به فارسی
راست 2- زنده
گویش مازندرانی
ساق پا
فرهنگ فارسی هوشیار
از زانو به پائین انسان و حیوان
فرهنگ فارسی آزاد
ساق، مابین زانو و مچ پا- تنه درخت و گیاه- سختی- شدت (جمع: سُوق- سِقیان- اَسُوق)
معادل ابجد
161