معنی ضاق

حل جدول

ضاق

‌تنگ شد، به تنگ آمد، محدود شد

آیه های قرآن

و لما جاءت رسلنا لوطا سی‏ء بهم و ضاق بهم ذرعا و قال هذا یوم عصیب

و هنگامى که رسولان ما [= فرشتگان عذاب‏] به سراغ لوط آمدند، از آمدنشان ناراحت شد؛ و قلبش پریشان گشت؛ و گفت: «امروز روز سختى است!» (زیرا آنها را نشناخت؛ و ترسید قوم تبهکار مزاحم آنها شوند.)


و لما ان جاءت رسلنا لوطا سی‏ء بهم و ضاق بهم ذرعا و قالوا لا تخف و لا تحزن انا منجوک و اهلک الا امراتک کانت من الغابرین

هنگامى که فرستادگان ما نزد لوط آمدند، از دیدن آنها بدحال و دلتنگ شد؛ گفتند: «نترس و غمگین مباش، ما تو و خانواده‏ات را نجات خواهیم داد، جز همسرت که در میان قوم باقى مى‏ماند.

لغت نامه دهخدا

غصه ناک شدن

غصه ناک شدن. [غ ُص ْ ص َ / ص ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) غمناک و دلتنگ شدن: شَرَق، غصه ناک شدن، و منه شرق صدره، ای ضاق. (منتهی الارب).


غنص

غنص. [غ َ ن َ] (ع مص) تنگدلی. ضیق صدر. یقال: غنص صدره، ای ضاق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و در لسان العرب مصدر غَنِص َ، غُنوص آمده است. (اقرب الموارد).


تنگ رسیدن

تنگ رسیدن. [ت َ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) تنگ دررسیدن. قریب رسیدن به کسی. (آنندراج). سخت نزدیک رسیدن به کسی یا چیزی:
رسید آنگهی تنگ در شاه روم
خروشید کای مرد بیداد شوم.
فردوسی.
چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). و بعد از آن خبر یافت که لشکرها که به سه راه رفته بودند تنگ دررسیدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). چون میاجق قوت مقاومت نداشتی یاوگی آغازید و براه دینور... بیرون رفت و خوارزمشاه براَثر، چون تنگ رسید میاجق جمله ٔ چهارپای پی کرد. (راحهالصدور راوندی). چون لشکر تنگ رسید او ترکمانان را گفت از من طمع ببرید. (راحهالصدور راوندی).
- به تنگ رسیدن دست، بیچاره و درمانده شدن. عاجز آمدن. چاره و حیله ای نداشتن:... و ضاق بهم ذرعاً، ای ضاق بهم ذرعه. بعضی مفسران گفتند ضاق قلبه، دلش تنگ شد به آن قوم و بعضی دیگر گفتند معنی آنست که دستش به تنگ رسید و این عبارتی است از آنکه چاره ندانست و حیله نیافت و در آن کار دست نتوانست زدن.... (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 5 ص 423). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.


قطف

قطف. [ق َ] (ع مص) بریدن و چیدن. (منتهی الارب). || چیدن و گرد آوردن. || گرفتن چیزی را به شتاب و ربودن آن را. (اقرب الموارد). || خراشیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کند و بد راه رفتن. (اقرب الموارد): قطف قطفاً و قِطافاً و قُطوفاً؛ ضاق مشیها و بطؤ و اسائت السیر و ابظأت. و یا قطاف اسم است نه مصدر، گویند:فی دابته قطاف، ای ضیق فی المشی. (اقرب الموارد).


مجتبی

مجتبی. [م ُ ت َ با] (ع ص) برگزیده. (دهار). برگزیده شده. (آنندراج) (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برگزیده و پسندیده. (ناظم الاطباء). ج، مجتبین و مجتبون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
هم موسی از دلالت او گشته مصطفی
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی.
خاقانی.
هر دو رکن جهان مردمی اند
آدمی مجتبی و عیسی یار.
خاقانی.
تو بمانی چون گدای بینوا
دولت خود هم توباش ای مجتبی.
مولوی.
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا.
مولوی.


قطاف

قطاف. [ق ِ] (ع مص) تنگ تنگ رفتن و کند رفتن و بد رفتن. (از اقرب الموارد): قطف قطفاً و قطافاًو قطوفاً؛ ضاق مشبها و بطؤ و اسأت السیر و ابطأت، و یا قطاف اسم است نه مصدر، گویند فی دابته قطاف، ای ضیق فی المشی. (اقرب الموارد). || (اِ) گام تنگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || موقع چیدن میوه. (اقرب الموارد). هنگام انگور درودن. (منتهی الارب). قَطاف. (اقرب الموارد). || ج ِ قِطْف، به معنی خوشه ٔ انگور. (اقرب الموارد).


ذرع

ذرع.[ذَ] (ع اِ) خُلق. سیرت. خو: هو واسعالذرع، ای واسعالخلق. او فراخ خوی است. || دِل. || قوت. || توان. تاب. توانائی. طاقت. ذراع. ضاق بالأمر ذرعه، سست و ضعیف شد طاقت او و بمقصود نرسید یا از مکروهات نجات نیافت. و یقال، ابطرت فلاناً ذرعه، ای کلفته اکثر من طوقه. || دل، کبر فی ذرعی ای فی قلبی، ای عظم وقعه و جل عندی. || تن. نفس: اقصد بذرعک، نرمی و رفق کن با تن خود. || قدر. ذرع کل شی ٔ؛ قدره مما یذرع. || گوشه ٔ کشت. رودکی گوید:
زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت
زرع کشت است و ذرع گوشه ٔ کشت.


صالح

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمدبن عمر، قاضی صلاح الدین حلبی، مکنی به ابی النسک و معروف به ابن سفاح. مولد وی به حلب بسال 710 هَ. ق. و منشاء او نیز به حلب بود و به مذهب شافعی گرائید و متولی بیت المال اوقاف شد. وی پدر شهاب الدّین احمد کاتب سرّ حلب و پدر ناصرالدین ابوعبداﷲ محمد است. ابوالعز زین الدین طاهربن حبیب او را ستوده و این دو بیت از وی آورده است:
لانلت من الوصال ما املت
ان کان متی ما حلت عنی حلت
احببتکم طفلاً و ها قد شبت
ابغی بدلا (؟) ضاق علی ّ الوقت.
وی در سفر حج بسال 779 در قریه ٔ بصری درگذشت. (اعلام النبلاء ج 5 ص 71).


عصیب

عصیب. [ع َ] (ع ص) سخت دشوار. (ترجمان القرآن جرجانی). سخت و دشوار. (دهار): یوم عصیب، روز سخت گرم یا روز سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و نیز گویند: لیله عصیب، و عصیبه بکار نرود. (از اقرب الموارد): و لما جأت رسلنا لوطاً سی ٔ بهم و ضاق بهم ذرعاً و قال هذا یوم عصیب (قرآن 77/11)، و چون رسولان ما بر لوط آمدند، بدانان محزون شد و طاقت او تنگ شد و گفت این روزی است سخت و دشوار. || شُش با روده ها درپیچیده و بریان کرده. (منتهی الارب). ریه و جگر سفید که با روده پیچیده شود و بریان کنند. (از اقرب الموارد). یک نوع طعام که از روده ٔ آکنده از شش و دل ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). جگرآکند. (دهار). زویج. زونج. ج، عُصُب، أعِصبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد):
عصیب و گرده برون کن وز او زونج نورد
جگر بیاژن و آگنج را بسامان کن.
کسائی.


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الافریقی، المعروف بالمتیم مکنی به ابوالحسن. شاعرو ادیبی فاضل بود. ثعالبی گوید: او را به بخارا دیدم و در این وقت او پیری پریشان حال بود و از سیماء اوبی طالعی و تیره بختی نیک هویدا و شغل طبابت و هم اخترگوئی می ورزید. واین قطعه از شعر خویش مرا بخواند:
و فتیه ادباء ما علمتهم ُ
شبهتهم بنجوم اللیل اذ نجموا
فروا الی الراح من خطب یلم بهم ُ
فما درت نوب الأیام این هم ُ
و هم ابیات زیرین را از گفته های خویش انشاد کرد:
تلوم علی ترکی الصلاه حلیلتی
فقلت اعزبی عن ناظری انت طالق
فواﷲ لاصلّیت ﷲ مفلساً
یصلی له الشیخ الجلیل و فائق
لماذا اصلّی أین باعی و منزلی
و أین خیولی و الحلی و المناطق
اصلّی و لا فتر من الأرض یحتوی
علیه یمینی اننی لمنافق
بلی ان علی ّ اﷲ وسّع لم ازل
اُصلّی له ما لاح فی الجو بارق.
و نیز او راست در وصف ترکیّه ای:
قلبی اسیرُ فی یدی مقله
ترکیّه ضاق لها صدری
کانّها من ضیقها عروه
لیس لها زرّ سوی السحر.
رجوع به معجم الأدباء ج 2 ص 80 شود.


فضا

فضا. [ف َ] (ع اِ) مخفف فضاء. میدان و عرصه. (از ناظم الاطباء):
تنگ بد بر ما فضای عافیت بی هیچ جرم
این چنین باشد اذا جاء القضا ضاق الفضا.
سنائی.
اجزات چون بپای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک.
خاقانی.
|| جای وسیع و فراخ. بطور کلی مکان:
روح القدس خریطه کش او در آن طریق
روح الامین جنیبه بر او در آن فضا.
خاقانی.
با غبار صیدگاه شاه گر تعظیم هست
ز آهوان مشک ده، صد تبتش در یک فضا.
خاقانی.
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه ٔ سلطنت آنگاه فضای درویش.
سعدی.
که ناگه دهل زن فروکوفت کوس
بخواند از فضای برهمن خروس.
سعدی.
قرب صدهزار مرده ٔ کفار بر فضای آن مصاف بر زمین انداختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || جای تهی:
در تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم.
خاقانی.
|| فلک. آسمان. هوا:
فضا به بوالعجبی تا کیت نماید لعب
بهفت مهره ٔ زرین و حقه ٔ مینا؟
خاقانی.
|| گشادی و فراخی هوا. || وسعت. || پیشگاه و صحن. (ناظم الاطباء). رجوع به فضاء شود. || (اصطلاح جغرافیا) مکانی که کره ٔ زمین در منظومه ٔ شمسی اشغال میکند. (فرهنگ فارسی معین).


ابوطاهر

ابوطاهر. [اَ هَِ] (اِخ) محمّدبن بقیه.رجوع به ابن بقیه در این لغت نامه و نیز تجارب السلف ص 240 چ طهران شود. و قصیده ٔ رثائیّه ٔ ذیل محمدبن انباری که از غرر قصائد نوع خویش و در شرح حال ابن بقیه از کتاب ما فوت شده است اینک ذیلاً نوشته می شود:
علوّ فی الحیات و فی الممات
لحّق انت احدی المعجزات
کأن الناس حولک حین قاموا
وفود نداک ایّام الصلات
کأنک قائم فیهم خطیبا
و کلّهم قیام للصلوه
مددت یدیک نحوهم احتفالا
کمدهما الیهم بالهبات
لعظمک فی النفوس تبیت ترعی
بحفاظ و حرّاس ثقات
و توقد حولک النیران لیلا
کذلک کنت ایّام الحیات
و لما ضاق بطن الأرض عن ان
یضم ّ علاک من بعدالحمات
اصاروا الجوّ قبرک و استنابوا
عن الاکفان ثوب السافیات
رکبت مطیه من قبل زید
علاها فی السنین الذاهبات
و تلک فضیله فیها تأس ه
تُبَعّدعنک تعییر العدات
و لم یُر مثل جذعک قطّ جذع
تمکن من عناق المکرمات
اسأت الی النوائب فاستثارت
فأنت قتیل ثار النائبات
و صیّر دهرک الأحسان فیه
الینامن عظیم السیآت
و کنت لمعشر سعدا فلما
مضیت تمزقوا بالمنحسات
و کنت تجیر من صرف اللیالی
فعاد مطالباً لک بالترات
لحُبک ذائب ابداً فوادی
یخفف بالدموع الجاریات
ولو انّی قدرت علی قیام
لفرضک و الحقوق الواجبات
ملأت الأرض من نظم القوافی
و نحت بها خلاف النائحات
و ما لک تربه فأقول تسقی
لأنّک نصب هطل الهاطلات
و لکنی اصبّر عنک نفسی
مخافه اَن اعدّ من الجنات
علیک تحیه الرحمن تتری
برحمات غواد رائحات.

معادل ابجد

ضاق

901

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری