معنی سالمند

لغت نامه دهخدا

سالمند

سالمند. [م َ] (ص مرکب) کلانسال. مسن. بزاد برآمده. بزرگ سال.

فرهنگ معین

سالمند

(مَ) (ص مر.) پیر، سالخورده.

فرهنگ عمید

سالمند

سال‌دار، سال‌دیده، کلان‌سال، سال‌خورده،

حل جدول

سالمند

پیر

مسن

مترادف و متضاد زبان فارسی

سالمند

صفت پیر، جاافتاده، زال، سالخورده، سالدیده، کلان‌سال، کهنسال، مسن، معمر،
(متضاد) جوان

فارسی به انگلیسی

سالمند

Aged, Ageing, Aging, Ancient, Elder, Elderly, Old

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

سالمند

کهنسال، مسن، بزرگسال

معادل ابجد

سالمند

185

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری