معنی سرادق
لغت نامه دهخدا
سرادق. [س ُ دِ] (ع اِ) سراپرده. ج، سرادقات. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (دهار).سراپرده و شامیانه. (غیاث) (ربنجنی). و بعضی نوشته اند که این معرب سراپرده است. (آنندراج):
بنشین در بزم بر سریر به ایوان
خرگه برتر زن از سرادق کیوان.
منوچهری.
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.
ناصرخسرو.
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
وآن کعبه در حدیقه ٔ مکه قرار کرد.
خاقانی.
و سرادق مزعفر در چهره ٔ هفت طارم اخضر کشید. (سندبادنامه ص 111). و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تأیید مطنب و مقوم گردانید. (سندبادنامه ص 8). روز بر اوراق نرگس می غلتیدند و شب در سرادقات مسدس که از موم ساخته بودند می خفتند. (سندبادنامه ص 201).
بر آستان عبادت وقوف کن سعدی
که وهم منقطع است از سرادقات جلال.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
شه شرق بر که کشیده سرادق
دمیده شباهنگ از صبح کاذب.
حسن متکلم.
ترا علم چو به قاضی القضاه میکردند
نبودرایت آفاق این سرادق نور.
نظام قاری.
|| خیمه ازپنبه. || غبار بلندرفته. (منتهی الارب). گرد. (مهذب الاسماء). || دود بلند به چیزی گرد گرفته یا عام است. || هر چیز که محیط چیزی باشد. (منتهی الارب).
فرهنگ معین
سراپرده، خیمه، چادری که بالای صحن خانه کشند، جمع سرادقات. [خوانش: (سُ دِ) [معر.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
سراپرده،
خیمه،
چادری که بالای صحن خانه بکشند،
غبار یا دود که از اطراف چیزی بلند شود و آن را فراگیرد،
حل جدول
خیمه
مترادف و متضاد زبان فارسی
سراپرده
عربی به فارسی
غرفه نمایشگاه , عمارت کلا ه فرنگی , چادر صحرایی , درکلا ه خیمه زدن , درکلا ه فرنگی جا دادن
فرهنگ فارسی هوشیار
پارسی تازی گشته فرهنگنامه نویسان گمان کرده اند که این واژه تازیگشته ی سراپرده است و شاید: سراد: چادر پنبه ای شامیانه، گرد برخاسته، دود برخاسته (اسم) خیمه سرا پرده، چادری که بر فراز صحن خانه کشند، غباری که گرد چیزی را فراگیرد جمع سرادقات. یا سرادق اعلی. بارگاه احدیت که انوار الهی و صقع ربوی ست سرادقات نوریه سرادقات قدرت سرادقات جلال. یا سرادقات جلال. سرادقات اعلی. یا سرادقات قدرت. سرادقات اعلی. یا سرادقات نوریه. سرادقات اعلی.
فرهنگ فارسی آزاد
سُرادِق، سراپرده- چادر بزرگ- خیمه بزرگ- دخان و غبار برخاسته و احاطه کرده (جمع: سُرادِقات)
معادل ابجد
365