معنی سربراه

لغت نامه دهخدا

سربراه

سربراه. [س َ ب ِ] (ص مرکب) کنایه از سرانجام دهنده ٔ کار. (آنندراج). مطیع و فرمانبردار. حرف شنو. || شخصی سربراه، که هیچیک اعمال زشت را ندارد. (یادداشت مؤلف): آدمی سربراه. پسری سربراه.


حرف شنو

حرف شنو. [ح َ ش ِ ن َ / نُو] (نف مرکب) کسی که تحت تأثیر سخن قرار گیرد. دهن بین. در بزرگسالان صفت مذموم است و در کودکان صفت مدح است: بچه ٔ حرف شنو. سربراه.


براه

براه. [ب ِ] (ص مرکب، اِ مرکب) (از: ب + راه) خوب. نیکو. || آراسته. || خوبی. نیکوئی. (برهان) (آنندراج). || زیبا. گویند مردی براه است. (فرهنگ اسدی). || آراستگی. || برازش. || برازیدن. (برهان) (آنندراج). بر راه کسی که در راه (مستقیم) است. (فرهنگ فارسی معین).
- سربراه، مطیع. بی سرکشی و طغیان. || بجا. مناسب. بموقع. || نیکو. شایسته. (فرهنگ فارسی معین).


رو

رو. (اِ) معروف است که به عربی وجه خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). جانب پیش سر که از پیشانی شروع شده به زنخ ختم می شود. مثال: چشم و دهن بر روی انسان واقع است. (فرهنگ نظام). روی. گونه. چهره. رخ.صورت. دیدار. سیما. (ناظم الاطباء). رخساره. گونه. دیم. (برهان قاطع). مُحَیّا. رجوع به روی شود: و روی پسر سوی پشت مادر باشد. (کلیله و دمنه).
درون حسن روی نیکوان چیست
بغیر نیکویی چیزی است آن چیست.
شیخ محمود شبستری.
برای شواهد رو رجوع به روی شود.
- به رو انداختن، دچار رودربایستی کردن.
- || دمرو انداختن.
- به رو درافتادن. رجوع به به روی افتادن و درافتادن ذیل روی شود.
- به روی خود نیاوردن، چنین وانمودن که نمیدانم یا نشنیده ام.
- به روی کسی ایستادن، بی خجلتی، کوچکی با بزرگی جدل کردن. با وی ستیزه کردن.
- به روی کسی خندیدن، با خوشرویی و ملایمت ویرا گستاخ کردن.
- به روی کسی درماندن، به احترام میل یا خواهش او کاری را انجام دادن. بدون میل و اراده ٔ باطنی برعایت حرمت و احتشام وی آرزویی را برآوردن.
- به روی کسی، کسی را کشیدن، بقصد تحقیر، فضایل و پیشرفتهای کسی را در پیش کسی بازگو کردن. ثروت و مکنت و سعادت کسی را روکش کردن بر کسی. به رخ کشیدن.
- به روی کسی نیاوردن، نگفتن به او که آنچه را از نقص و عیب نهان کرده ای من دانم. گناهی را به گناهکار نگفتن و مؤاخذه نکردن تا او شرمسار نشود:
گناه رفته را اندرگذارم
دگر هرگز به روی او نیارم.
(ویس و رامین).
- دور از رو، دور از جناب. حاشا عن الحاضرین. برای مراعات ادب با مخاطب هنگامی دور از رو گویند که جمله ٔ رکیکی بر زبان آرند.
- دورو، منافق. دورنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی نیست.
- راست ِ رو، مقابل. روبرو.
- رو از رویش تافتن، چهره ٔ سخت شاداب پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف).
- رو ازسنگ داشتن، بیحیا بودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- روباز، بی حجاب.
- رو باز کردن، رفع کردن نقاب از چهره. رفع کردن حجاب.
- رو برآوردن زخم و داغ، به شدن زخم و داغ. (آنندراج):
روبرآورد زخم عشق و هنوز
درد آن در جگر نمی گنجد.
ثنائی (از آنندراج).
- روبراه شدن، به بهبود و کمال نزدیکتر گشتن. کاملتر شدن. نیکو شدن.
- || مطیع و سربراه شدن.
- روبراه کردن. رجوع به ترکیب اخیر شود.
- روبرگردان نبودن از، ابا نداشتن از.
- رو برگردانیدن از، پشت کردن بر. امتناع ورزیدن از.
- رو به آسمان کردن، به حالت دعا یا نفرین و استغاثه به آسمان نگریستن.
- رو به پس کردن، بازپس نگریستن. رو به قفا کردن. (آنندراج):
وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست
رو پس نکرد هرکه از این خاکدان گذشت.
کلیم (از آنندراج).
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا
راه دوری پیش داری رو به پس کردن چرا.
صائب (از آنندراج).
- رو به چیزی انداختن، متوجه چیزی شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- رو به قبله داشتن، صورت را متوجه سوی قبله کردن.
- رو به قفا رفتن، رو به پس کردن. رو بر قفا کردن. (از آنندراج). به پشت سر متوجه شدن و رو به قهقرا داشتن. به قهقرا بازپس نگریستن.
- روپنهان کردن، خود را نشان ندادن. صورت خود رامخفی کردن و در حجاب کشیدن. قایم شدن.
- رو ترش کردن، چین بر جبین افکندن. چهره عبوس کردن. اخم کردن:
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فروافکند یعنی صائمم.
مولوی.
- رو در خاک کشیدن. رجوع به رو در خاک نهفتن شود.
- رو در خاک نهفتن، رو در خاک کشیدن. مردن. رجوع به روی در خاک نهفتن شود.
- رو نهان کردن، با بودن در جایی گفتن که نیست. رجوع به رو پنهان کردن شود.
- روی خوش به کسی نشان دادن یا نشان ندادن، با احترام و بشارت پذیرفتن یا نپذیرفتن.
- روی کسی به کسی باز بودن، پیش او رودربایستی نداشتن. پیش او بی پروا بودن.
- گُل پشت و رو ندارد، در جواب عذرخواهی آنکه گوید ببخشید به شما پشت کرده ام گویند.
- نیکورو، زیبارو. خوشگل: و صد غلام هندو بغایت نیکورو و شارهای قیمتی پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424).
- یک رو، یک رنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی باشد.
|| مقابل آستر. ابره. ظهاره. رویه:روی بالش. || بمجاز، سماجت. بیشرمی. اصرار و ابرام نابجا.
- از رو بردن، آدم گستاخ و وقیح را به خجلت واداشتن.
- از رو رفتن یا نرفتن، شرمساری بردن یا نبردن. دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن. از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن.
- پررو، وقیح. بیشرم. گستاخ: من کم رو، بچه های محل پررو. رجوع به پررو و امثال و حکم شود.
- رو دادن به کسی، او را به بیشرمی گستاخ کردن.
- رو شدن یا نشدن، شرم کردن یا نکردن: رویم نشد به او بگویم. چطور رویت شد این حرف را بزنی.
- رو هست از زور بدتر،با اصرار و سماجت هر کار زودتر و بهتر توان انجام داد.
- روی کسی را باز کردن، با رفق و ملایمت مجال گستاخی به کسی دادن. او را به بیشرمی واداشتن.
- کم رو، خجول.رجوع به کم رو شود.
|| مجازاً، حیا. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود.
- بیرو، بیحیا. (از فرهنگ نظام) (آنندراج). شوخ و بیمروت. (از آنندراج ذیل روی). رجوع به روی شود:
گوید سخن مهر بهر بی ره و رویی
هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست.
وحشی (از فرهنگ نظام).
از بیم که یار آهنی دل
خوشروست ولی چو تیغ بیروست.
واله هروی (از آنندراج).
- بیرویی کردن، بیحیایی کردن. شوخی کردن. (آنندراج). گستاخی کردن:
ناصحا تا چند بیرویی کنی با عاشقان
خود بیا بنگر از آن رو میتوان پوشید چشم.
ملا طغرا (از آنندراج).
|| بمجاز، جانب پیش و سطح بالای هر چیز. مقابل پشت که جانب پس و سطح پایین است. (از فرهنگ نظام). بالا. زبر. فوق. رجوع به روی شود.
- اسب را به روی مادیان کشیدن،فحل دادن مادیان را. گشن دادن مادیان را.
- به رو آمدن، بالا آمدن. به قسمت فوقانی آمدن.
- || کار کسی رونق و رواج گرفتن.
- به روی چشم، در مورد اطاعت و فرمانبرداری از کسی گفته میشود. سمعاً و طاعهً.
- رودست خوردن، فریب خوردن. گول شدن. (ناظم الاطباء). رودستی خوردن. (فرهنگ نظام).
- رودستی خوردن، فریب خوردن. (فرهنگ نظام). رودست خوردن. (ناظم الاطباء).
- رورو کردن، چیزی را با دست پس و پیش کردن چنانکه درشتها بر روی ماند و خردها زیر رود: زغالها را رورو کن، درشتها را بگذار برای سماور. (یادداشت مؤلف).
- روی دست کسی بلند شدن، قیمتی را که او میدهد علاوه دادن و توسعاً در هر کار بالا دست او را گرفتن.
- رویهمرفته، مجموعاً. جمعاً. کلاً.
|| سطح. (ناظم الاطباء). بسیط. رجوع به روی شود: و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم).
یکی گورسان کرد ازدشت کین
که جایی ندیدند روی زمین.
فردوسی.
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی.
فردوسی.
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهر جای ویرانی آباد کرد.
فردوسی.
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
عنصری.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
- از رو خواندن، مقابل از بر خواندن و از حفظ خواندن. مطلبی را از کتاب و یا با نگاه کردن به نوشته ای خواندن.
|| ظاهر. نما. نمایش. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود.
- به رو، ظاهراً. به ظاهر. بحسب ظاهر: برخاست و به کابل شد و به رو گاه گاه... جنگ کردی و اندر نهان دوستی همی داشت. (تاریخ سیستان).
- روی کار برگشتن، وضع ظاهر کار دگرگون شدن.
- کار کسی رو نداشتن، به ظاهر جلوه و رونق نداشتن.
|| ریا و ساختگی. (برهان قاطع). مجازاً، ریا که جلوه دادن غیر واقع است. در این معنی بیشتر با یاء (روی) گفته میشود و در تکلم عموماً با لفظ ریا می آید. و گویا ریا را رو از این جهت گفته اند که ریاکار روی خود یا چیز را نشان می دهد نه باطن را. (از فرهنگ نظام). ریا. نفاق. دورنگی. ساختگی. رنگ. مکر. (ناظم الاطباء). روی و ریا مترادف هم آیند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به روی ذیل معنی ریا شود. || سبب و جهت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باعث. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مجازاً، سبب و علت. (فرهنگ نظام). موجب. (ناظم الاطباء).
- از آن رو، از آن جهت. بدان علت:
موی سفید را نه از آن رو کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و صد کنم گناه
نی جامه از برای مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه.
خاقانی (از آنندراج).
- از این رو، از این جهت و بدین علت. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بنابراین. بناءً علی ذلک. لذا.
- از چه رو، از چه جهت. به چه علت.
|| تمنی. (برهان قاطع). امید. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). توقع. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود. || پیدا کردن. (برهان قاطع). تفحص نمودن. تجسس نمودن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پژوهش. (ناظم الاطباء). || وجه. بنا. (حاشیه ٔ برهان چ معین). قصد و غرض. (ناظم الاطباء): ملک گفت [وزیر را] آن دروغ وی [وزیر دیگر] پسندیده تر آمد زین راست که گفتی که روی آن درمصلحتی بود و بناء این بر خبثی. (گلستان از حاشیه ٔ برهان چ معین). || طریق. راه و قسم. صورت.وجه. رجوع به روی شود:
عادل است او بهمه رویی و از دو کف او
روز و شب باشد برخاسته بیداد و ستم.
فرخی.
که خواهم یکی چاره جستن کنون
که مانی بر من به مصر اندرون
به رویی که هر ده برادر بدان
بمانند بیهوش و تیره روان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- بهیچ رو، بهیچ طریق. بهیچ قسم.بهیچ صورت.
|| طرف. جانب. سوی. رجوع به روی شود: ملازگرد، ثغری است بر روی رومیان. (حدود العالم). || صف. رده. ردیف. رجوع به روی شود.
- دو رو، دو صف. دو ردیف: و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه غلامان دو رو بایستادند. (تاریخ بیهقی).
|| گزیده. نخبه. زبده و گل سرسبد. رجوع به روی شود:
آنکه بر درگاه او خدمتگزارند از ملوک
هر یکی اندر تبار خویش روی صد تبار.
فرخی.
و بعضی مبارزان را که روی لشکر باشند برگزیند و بر کناره های صف بدارد. (راحهالصدور راوندی). || فلزی است. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود.


خام

خام. (ص، اِ) ناپخته. (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نپخته. غیرمنضوج. نقیض پخته. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). مقابل پخته. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی):
نشاید خام خوردن پیش آتش
چرا باشی بشطّ و نیل عطشان.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
مجلس آزادگان را از گرانی چاره نیست
هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید.
سنائی.
خویش را چون خام تو دیدم ز شرم
با دل بریان شدم ای جان من.
عطار.
خوش گفت که سوخته به از خام.
امیرخسرودهلوی.
- خشت خام، خشت ناپخته. (ناظم الاطباء). مقابل آجر. مقابل خشت پخته:
آنچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند.
؟
- شیر خام، شیر حرارت ندیده. لبن الحلیب.
- گوشت خام، گوشت نپخته.
- نیم خام، نیم پخته. نیم پز. نه غیرمطبوخ نه مطبوخ:
شد آن چرم ناپخته ٔ نیم خام
بدرد بخاید بحرصی تمام.
نظامی.
|| نارس. نرسیده (مقصود در دملهاست): و تا آماس خام باشد، غذا کشکاب و... باید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر ماده خام تر باشد ضماد از کرنب پخته و برگ بادیان پخته و کوفته سازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر غلیظ و خام و مخاطی باشد (نزله) قولنج تولد کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || کار سربراه نشده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
بس در طلب تو دیگ سودا
پختیم و هنوزکار ما خام.
سعدی (ترجیعات).
- کار خام، کار سر براه نشده. کار ناپخته:
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام.
فردوسی.
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دست و شد کار خام.
فردوسی.
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم.
نظامی.
ز کار خام کسی سودی ندارد
جامی.
|| بی اصل. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیهوده. یاوه. بی ربط:
ور آزاد بشنید گفتار اوی
همه خام دانست پیکار اوی.
فردوسی.
وزین هر چه گویم پژوهش کنید
اگر خام باشد نکوهش کنید.
فردوسی.
دژم گیو برخاست از پیش اوی
که خام آمدش دانش و کیش اوی.
فردوسی.
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیج.
فردوسی.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
لبیبی.
گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و زشت و نارسان.
مولوی.
- آرزوی خام، آرزوی ناپخته:
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد.
حافظ.
- اندیشه ٔ خام،اندیشه ٔ بی اصل. اندیشه ٔ باطل. اندیشه ناپخته:
امروز یقینم شد کاندیشه ٔ خام است آن.
خاقانی.
- بهانه ٔ خام، بهانه ٔ بی اصل. بهانه ٔ نسنجیده. بهانه ٔ بیهوده:
سیر آمدم از بهانه ٔ خام تو من
بر یخ اکنون نگاشتم نام تو من.
فرخی.
- تمنای خام، آرزوی خام. آرزوی ناپخته:
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است.
نظامی.
- خیال خام، سودای خام. اندیشه ٔ خام.
- دعوی خام، دعوی بی اصل.دعویی که از روی ناپختگی باشد.
- سخن خام، گفتار ناسنجیده. گفتارخام:
بدو گفت جمشید کای خوشخرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام.
اسدی.
- سخن خام گفتن، کلام بیهوده و ناسنجیده گفتن.کلام بی اصل بر زبان راندن:
پیری که بسالی سخنی خام نگوید
باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار.
فرخی.
- سودای خام، سودای بی اصل. سودای باطل. سودای ناپخته:
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد.
سعدی.
- طمع خام، طمع بیهوده. طمع ناپخته:
دید که دردانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده ٔ این دام کرد.
نظامی.
طمع خام این بخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر.
مولوی.
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
- فکر خام، فکر ناپخته. فکر بی اصل.
- قول خام، سخن خام. گفتار خام:
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را.
ناصرخسرو.
- کاغذ خام، کاغذ بیهوده. کاغذ پاره:
کاغذ خام شکرپیچ بود
کاغذ پخته بود معنی پیچ.
ابن یمین.
- گفتار خام، قول ناپخته. گفتار نسنجیده. قولی که در ذهن نضج نیافته:
بدو گفت شاه آنچه گفتی گذشت
ز گفتار خامت نگشت آب دشت.
فردوسی.
بگویش که در جنگ مردن بنام
مرا بهتر آید ز گفتار خام.
فردوسی.
هر کو قرین تست نبیند ز تو مگر
کردارهای ناخوش و گفتارهای خام.
ناصرخسرو.
حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت میل زی مذهب حیدر است.
ناصرخسرو.
- هوس خام، هوس ناپخته. هوس بیهوده. هوس بی اصل.
|| کال. نارس (مقصود در میوه است). (ناظم الاطباء). فج. نرسیده. میوه ٔ نپخته:
نیابد مرد جاهل در جهان کام
ندارد بوو لذت میوه ٔ خام.
ناصرخسرو.
میوه تا خام باشد بر درخت محکم بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد.
خاقانی.
هیچ انگوری غوره نشود و هیچ میوه ٔ پخته خام نگردد. (فیه مافیه).
- خرمای خام، بُسر. (زمخشری). خرمای نارس و کال.
|| ناپیراسته. ناآراسته. (ناظم الاطباء). || دست ناخورده. خالص. (غیاث اللغات). نامغشوش (آنندراج).
- زر خام، زر خالص. زر بی غش:
همچو لوح زمّردین گشته ست
دست همچون صحیفه ٔ زر خام.
فرخی.
- سیم خام، نقره ٔ خالص. نقره ٔ بی غش. نقره ای که با فلز دیگر نیامیخته:
زبرجد طبقها و فیروزه جام
چه از زر سرخ و چه از سیم خام.
فردوسی.
هم بساعد چون بلوری هم بتن چون سیم خام.
فرخی.
درش زر پخته زمین سیم خام.
اسدی طوسی (گرشاسبنامه).
ده در بر آن آویخته چهار زرین و شش از سیم خام. (مجمل التواریخ والقصص).
از سیم خام برگ برآورده نسترن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان.
ازرقی.
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زر پخته شود گرنهی بر آهن گام.
سوزنی.
بدره بدره زر پخته کیسه کیسه سیم خام.
سوزنی.
- عنبر خام، عنبر خالص. عنبر بی آمیغ:
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمعاین سخن از یاد ببر.
حافظ.
- عود خام، عود خالص. عود بی آمیغ:
به یک دست مجمر دگر دست جام
برافروخته عنبر و عود خام.
فردوسی.
بخرمن برافروخته عود خام.
اسدی.
- فیروزه ٔ خام، فیروزه ٔ پخ ناخورده. فیروزه ٔ خالص دست ناخورده.
- مواد خام، مواد اولیه. مواد خالص دست ناخورده. موادی که هنوز شکل نیافته.
- نقره ٔ خام، سیم خام:
همه نقره ٔ خام بد میخ و بش
یکی زآن بمثقال بد شصت و شش.
فردوسی.
دو خانه ز بهر سلیح نبرد
بفرمود از نقره ٔ خام کرد.
فردوسی.
شمامه نهادند بر جام زر
ده از نقره ٔ خام هم پر گهر.
فردوسی.
شخوده روی برون آمدم ز خانه بکوی
برنگ چون شبه کرده رخ چو نقره ٔ خام.
فرخی.
مس بدعت بزربیالاید
پس فروشد بنقره ٔ خامش.
خاقانی.
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره ٔ خام.
سعدی (گلستان).
- یاقوت خام، یاقوتی که هنوز دست صنعتگر به آن نرسیده. یاقوت ناتراشیده. پخ ناخورده. یاقوت خالص و دست ناخورده:
باده ٔ گلرنگ و تلخ و تیز و خونخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
|| بی تجربه. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). ناآزموده. مردم بی وقوف و زیانکار. بی تربیت. (ناظم الاطباء). سرد و گرم ناچشیده. غیرکامل و ناپخته. از حوادث دهر پندناگرفته. بی مهارت در امور بواسطه ٔ جانیفتادگی. جانیفتاده:
گر نکنی هیج برین وام سود
چون تو نباشد بجهان نیز خام.
ناصرخسرو.
امید چه داری که کامیابی
در دام کسی کام یابد ای خام ؟
ناصرخسرو.
آدمی گرچه در زمانه مهست
زآدم خام دیو پخته بهست.
سنائی.
کز شما خامان نه اکنون است استغنای من.
خاقانی.
جام جم کن جرعه بر خامان بریز
عذر تشویر از پشیمانی بخواه.
خاقانی.
پخته ٔ غمهای عشقم لاجرم
دم ز خامان جهان در بسته ام.
خاقانی.
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراگندشان کن لگام از لگام.
نظامی.
از درافتادن شکاری خام
صد دیگر دراوفتند بدام.
نظامی.
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام.
مولوی.
سعدی سخن یار چه گوئی بر اغیار
هرگز نبرد سوخته ای قصّه بخامی.
سعدی (طیبات).
هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نآیدکه از پیر خام.
سعدی.
ای خام من اینچنین در آتش
عیبم مکن ار برآورم جوش.
سعدی (ترجیعات).
رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر درو اثر کرد و نعره ای زد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش. (گلستان سعدی).
تا به دکان و خانه در گروی
هرگز ای خام آدمی نشوی.
سعدی (گلستان).
بسودای خامان ز جان منفعل.
سعدی (بوستان)
نه در مسجد دهندم ره که مستی
نه در میخانه کاین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
غریبم عاشقم آن ره کدام است.
شیخ احمد جام.
حافظمرید خام می [جام می] است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ خام را.
حافظ.
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی.
حافظ.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت چکنی بهر دل خامی چند.
حافظ.
|| پوست دباغت ناکرده. (برهان قاطع) (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامه ٔ منیری) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء):
چو فرمان دهد شهریار بلند
برادرش را پای کرده ببند
بیارند و بر گردنش چرم گاو
بدوزند تا گم کند توش و تاو
همی دوخت بر کتف او خام گاو
چنین تا نماندش نه زور و نه تاو.
فردوسی.
چرا بندم از خام خر ساختی
بخواری بخاک اندر انداختی.
فردوسی.
هر که را از جنگ جویان در قطار آری کنی
زآهن پیچیده و از خام گاو اورا مهار.
فرخی.
کشد تیر تو از بر شیر پی
درد تیغ تو بر تن پیل خام.
عثمان مختاری.
همه پشتش از دوش تا دم مغربل
همه خامش از پای تا سر مجدر.
عمعق بخاری.
خویشتن در خام بیند همچو دفتر هر که او
بر خلاف تو زمانی خامه و دفتر گرفت.
رضی نیشابوری.
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
ز یال شیر بروز شکار خام کشد.
(سندبادنامه).
بپرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی بکتفش بر از خام گور.
سعدی (بوستان).
|| جامه ٔ چرمین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
بنالید کی طالع بدلگام
بگرما بپختم درین زیر خام.
سعدی.
|| کمند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی):
نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام.
فردوسی.
که تا کینه ٔ شاه بازآورم
سر دشمنان زیر گاز آورم
کله خود و شمشیر جام من است
ببازو خم خام دام من است.
فردوسی.
ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین
بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر.
عنصری.
گه این جست کین و گه آن جست نام
گه این تیغبر کف گه آن خم خام.
اسدی.
در حلق دیوخام چو رستم فکند خام.
خاقانی.
باش تا دولت جهانگیرش
افکند بر حصار گردون خام.
شمس فخری.
|| ریسمان بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دوال:
میان اندر آن کوه خارا ببست
بخام کمند از بر زین نشست.
فردوسی.
|| قسمی از شراب. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). شراب نورس. (انجمن آرای ناصری). مقابل شراب پخته، معروف است که شراب خام بهتر از پخته است:
بر ما بباش و دلارام گیر
چو پخته نخواهی می خام گیر.
فردوسی.
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام.
فرخی.
بر سماع چنگ او باید نبیذ خام خورد
می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ.
منوچهری.
پخته و صاف اگر می نرسد ازتو مرا
گه گه از عشق توام دردی و خامی برسد.
خاقانی.
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد.
حافظ.
|| نام نوعی انگور است که عرب آن را طائفی گوید. || ابریشم نتابیده. (شرفنامه ٔ منیری):
ابره ٔما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوخته اند.
خاقانی.
|| زه ابریشمین سازها. (ناظم الاطباء):
مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمه ٔ پخته بر رود خام.
نظامی.
|| اسبی که مدتی در طویله مانده باشد. (ناظم الاطباء). || خامه. قلم. کلک. قلم سفید. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

سربراه‌

Submissive, Supple, Tame

حل جدول

سربراه

مطیع، فرمانبردار

انگلیسی به فارسی

tractable

سربراه

سوئدی به فارسی

l tthanterlig

رام شو، رام کردنی، سربراه، نرم، سست مهار، ماهر، اداره شدنی،

معادل ابجد

سربراه

468

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری