معنی سربلند
لغت نامه دهخدا
سربلند. [س َ ب ُ ل َ] (ص مرکب) سرفراز و عالی مرتبه. (آنندراج). مفتخر. سرفراز. مباهی:
سربلندان چون به مخدومی رسند
خادمی را خاک پست خود کنند.
خاقانی.
سربلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سربلند حقیر.
نظامی.
گر به سمع تو دلپسندشود
چون سریر تو سربلند شود.
نظامی.
|| بلند. عالی:
ولی دارم اندیشه ای سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند.
نظامی.
فرهنگ معین
سرافراز، آبرومند، عالی. [خوانش: (~. بُ لَ) (ص مر.)]
فرهنگ عمید
سرافراز، سرفراز، مفتخر، باافتخار،
* سربلند ساختن: (مصدر متعدی) [مجاز] کسی را سرافزار کردن، مفتخر ساختن،
* سربلند شدن: (مصدر لازم) [مجاز] سرافراز شدن، مفتخر گشتن،
* سربلند کردن: (مصدر متعدی) [مجاز] سربلند گردانیدن،
* سربلند گشتن: (مصدر لازم) [مجاز] = * سربلند شدن
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
سرافراز، سرفراز، مباهی، مفتخر،
(متضاد) سرافکنده
فارسی به انگلیسی
Prideful, Proud
فارسی به عربی
انتش، فخور
فرهنگ فارسی هوشیار
مفتخر، عالی مرتبه، سرافراز
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
346