معنی سرحال
لغت نامه دهخدا
سرحال. [س ِ] (ع اِ) گرگ. (اقرب الموارد). رجوع به سرحان شود.
فرهنگ معین
(~.) (ص مر.) (عا.) خوشحال، شاد.
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تندرست، سالم، صحیحالمزاج،
(متضاد) مریض، بیمار، ناخوش، بانشاط، خوشحال، سردماغ، سرزنده، شاد، کیفور، لول، مسرور،
(متضاد) ناخوش، بدحال، ناشاد
فارسی به انگلیسی
A, Alive, Animated, Buoyant, Cheery, Ebullient, Effervescent, Euphoric, Fresh, Gamy, High-Spirited, Jaunty, Jolly, Perky, Racy, Spirited
فارسی به ترکی
keyifli
فارسی به عربی
لعبه، مبتهج، مفید
فرهنگ فارسی هوشیار
با نشاط
فارسی به آلمانی
Gesund, Beherzt, Spiel (n), Wild (n), Wildbret (n)
معادل ابجد
299