معنی سرند

لغت نامه دهخدا

سرند

سرند. [س َ رَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 694 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ سرند. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

سرند. [س ِ رِ] (اِ) ریسمانی باشد که طفلان در ایام عیدها و جشنها از جایی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان). رسنی است که در ایام اعیاد دو سر آن را بر شاخ درخت بسته طفلان در آن نشینند و باد خورند و آن را سابور و کازو هم خوانند. (آنندراج) (جهانگیری). در مؤید رسنی که در بازیها از پا آویزند. (رشیدی). || فنی باشد از جمله ٔ فنون کشتی گیری و آن چنان است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آن را بعربی شغزبیه خوانند. (برهان). آن است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و به تازی شغزبیه خوانند. (رشیدی). || لبلاب و آن رستنیی باشد که بر درخت پیچد و به عربی عشقه خوانندو به این معنی با ثانی مفتوح نیز به نظر آمده است. (برهان). عشقه که بر درخت پیچد و خشک کند. (انجمن آرا) (آنندراج). || جل وزغ. و آن چیزی باشد سبز که در آبهای ایستاده به هم رسد. (برهان). جامه ٔ غوک. (رشیدی) (جهانگیری). سبزه ٔ روی آب که آن را جامه ٔ غوک خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). || ریسمانی باشد که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین بنشیند تا آدمی یا جانوری که پای در آن میان نهد آن شخص بسوی خود کشد و او را بگیرد. (برهان). ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و زیر خاک پنهان سازند و سر دیگرشخصی بگیرد و در کمین نشیند تا جانوری در آن پای نهد بعد از آن بسوی خود کشد و او را بگیرد. (رشیدی).

سرند. [س َ رَ] (اِ) غربال که بدان جو و امثال آن بیزند. غربال سیمی درشت چشمه برای بیختن خاک و غله. (یادداشت مؤلف). نوعی از غربیل که چشمه های آن گشاده بود و بیشتر با وی خاک بیزند. (ناظم الاطباء).

سرند. [س َ رَ] (اِخ) نام پسر پادشاه کابل بود که در دست تورگ کشته شد. (آنندراج) (انجمن آرا):
که ناگه جهان بگذرد بر سرند
کشد نیز هرچ از بزرگان سرند.
اسدی.
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش به پولاد بد چون پرند.
اسدی (از آنندراج).

سرند. [س ِ رَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش حومه ٔ مصعبی شهرستان فردوس.دارای 502 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، پنبه، زعفران است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

فرهنگ معین

سرند

تاب، ارجوحه، ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین می نشیند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند، به سوی خود کشد و او را بگیرد، فنی است از جمله فنون کشتی گیری و آن چن

غربالی سیمی دارای سوراخ های نسبتاً بزرگ که با آن غلات را پاک کنند، نوعی غربال که بدان خاک و شن را می بیزند. [خوانش: (سَ رَ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

سرند

نوعی غربال سیمی که برای بیختن خاک و شن به کار می‌رود،
* سرند کردن: (مصدر متعدی) بیختن خاک و شن یا چیز دیگر با سرند،

حلقه و ریسمانی که زیر خاک کنند و به‌وسیلۀ آن انسان یا حیوانی را به دام بیندازند،
فنیّ که یکی پای خود را به پای دیگری بند کند و او را به زمین بزند،

حل جدول

سرند

غربال درشت

غربال

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرند

خاک‌بیز، غربال، غربیل،
(متضاد) الک

فارسی به انگلیسی

سرند

Mesh, Sieve

فارسی به عربی

سرند

قیثاره، لغز

گویش مازندرانی

سرند

غربال

فرهنگ فارسی هوشیار

سرند

(اسم) غربالی سیمی دارای سوراخهای نسبته بزرگ که با آن غلات را پاک کنند، نوعی غربال که بدان خاک و شن را میبیزند. ‎ طنابی که به چوب یا درختی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند تاب ارجوحه، ریسمانی که یک سر آنرا حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین مینشینند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند به سوی خود کشند و او را بگیرند، فنی است از جمله فنون کشتی گیری پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آنرا به عربی شغزبیه نامند.

معادل ابجد

سرند

314

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری