معنی سرکرده قوم
حل جدول
لغت نامه دهخدا
سرکرده. [س َ ک َ دَ / دِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) سردار. (غیاث). منتخب و برگزیده. (آنندراج). رئیس. مهتر. فرمانده: خواجه های سیاه با ریش سفید و سرکرده ٔ مزبور بوده. (تذکرهالملوک چ 2 ص 18). فهیم بن ثولاء سرکرده ٔ شرطیان بوده در بصره. (منتهی الارب).
در جهان سیم تنان بی حد و سرکرده تویی
روز در سال بسی باشد و نوروز یکی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
قوم
قوم. (اِ) دسته. آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود.
قوم. [ق ُوْ وَ] (ع ص، اِ) ج ِ قائم. (منتهی الارب). رجوع به قائم شود.
فرهنگ عمید
رئیس یک طایفه یا دستهای از مردم، سردسته، فرمانده،
مترادف و متضاد زبان فارسی
رئیس، رهبر، سرجنبان، سردسته، سرور، فرمانده،
(متضاد) مادون
فارسی به عربی
قائد
فارسی به آلمانی
Befehlshaber [noun]
فرهنگ معین
(~. کَ دِ) (اِمر.) رییس، سردسته.
فرهنگ فارسی هوشیار
منتخب و برگزیده، رئیس، مهتر، فرمانده
واژه پیشنهادی
رئیس
عربی به فارسی
مردم , گروه , قوم وخویش , ملت
معادل ابجد
635