معنی سفت
لغت نامه دهخدا
سفت. [] (اِخ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش دستجرد شهرستان قم، دارای 149 تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات، پنبه، بنشن، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
سفت. [س ُ] (اِ) اوستا «سوپتی » (شانه) پهلوی «سوفت » پارسی باستان «سوپتی » (شانه) شغنی «سیود» سریکلی «سود» سنگلیچی «سیود» آلبانی «سوپ ». و رجوع کنید به گریرسن 94. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). کتف. (برهان) (رشیدی). کتف و دوش. (غیاث) (جهانگیری):
بر آن سفت سیمین و مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه ٔ پای بند.
فردوسی.
شب آمد بدان جای تیره بخفت
قبا جامه و جوشنش زیر سفت.
فردوسی.
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمین شد ز چنگ اندر آمد بخفت.
فردوسی.
کی نامور آفرین کرد و گفت
که زور این چنین باید و یال و سفت.
اسدی.
سر سفت را بتازی منکب گویند و بشهر من [گرگان] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
جوش حفظت زسفت غفلت ما بر مکش
پرده ٔ عفوت ز روی کرده ٔ ما بر مدار.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ص 167).
ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید.
نظامی.
دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست.
نظامی.
علاوه ٔ بار بر سفت گرفته روی براه آورد. (مرزبان نامه).
|| طاق. سقف:
سر تاج برزد بسفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر.
نظامی.
|| بالا. نوک:
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه.
نظامی.
|| سوراخ کوچک عموماً و سوراخ سوزن خصوصاً. (برهان) (رشیدی) (جهانگیری). || (ص) محکم و مضبوط و سخت. (برهان). محکم. (غیاث).
سفت. [س َ] (ع مص) بسیار شراب خوردن و تشنگی نرفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب).
سفت. [س َ ف ِ / س ِ] (ع اِ) طعام بی برکت. (منتهی الارب). || قیر که در خنور و کشتی مالند. (آنندراج) (منتهی الارب).
سفت. [] (اِ) تن سفید بود و نیکو. (از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی).
سفت. [س ِ] (ص) سطبر و غلیظ. (برهان) (غیاث).
سفت. [] (اِ) لیقه صوف دویت. (زمخشری).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
ستبر، محکم،
سخت،
غلیظ،
(زیستشناسی) شانۀ انسان یا حیوان، دوش، کتف: سفته بر «سفت» شیر و گور نشست / سفت و از هردو «سفت» بیرون جست (نظامی۴: ۵۷۲)،
سوراخ، رخنه، سوراخ کوچک، مانند سوراخ سوزن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
استوار، جامد، سخت، قایم، لخته، مضبوط،
(متضاد) سست، دوش، کتف، شانه، کمآب،
(متضاد) غلیظ، قرص، محکم
فارسی به انگلیسی
Firm, Hard, Leathery, Tight, Rigid, Stiff, Tenacious, Tough, Unbending, Wooden
فارسی به ترکی
sıkı
فارسی به عربی
بشده، خرسانه، زمن، سمیک، شخص، شده، صلب، صوم، عنید، غیر مرن، قاسی، ماده مقلصه، مقرن، منشد جدا
فرهنگ فارسی هوشیار
محکم و مضبوط و سخت
فرهنگ عوامانه
ضد شل است, چیز سخت را گویند.
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Fasten, Hart, Rabauke, Schnell, Schwer, Verknüpfte, Waschecht, Widerstandsfähig, Zäh, Fest, Knapp, Straff, Stramm
معادل ابجد
540