معنی سمن
لغت نامه دهخدا
سمن. [س َ م َ] (اِ) گل سه برگ را گویند، یعنی گیاهی و رستنیی هست که آنرا سه برگه میگویند. گل آن است و آن مدور وصدبرگ و یاسمنی رنگ میباشد. و بعضی گویند گلی باشد پنج برگ و سفید و خوشبوی که آنرا و شیر خوانند. (برهان). گل سفید خوشبو که سه برگ دارد. بعضی بسرخی مایل باشد. (فرهنگ رشیدی). نام گلی است سپید و خوشبوی. (صحاح الفرس) (غیاث). گلی است خوشبو و سپید و آنرا یاسمن و یاس نیز گویند. (آنندراج). گل سه برگه و یاسمین و بضم سین هم آمده است. (ناظم الاطباء):
اکنون فکنده بتی از ترک تا یمن
یک چند گاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی.
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا.
کسایی.
بنفشه گل و نرگس و ارغوان
سمن شاخ وسنبل بدیگر کران.
فردوسی.
بوستانی است روی کودک من
واندر آن بوستان شکفته سمن.
فرخی.
تا نماند به گلاب آن عرق مرزنگوش
تا نماند به سمن بوی و بر سیسنبر.
فرخی.
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار.
منوچهری.
تا همی خوانی تو اشعارش، همی خایی شکر
تا همی گویی تو ابیاتش، همی بویی سمن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 72).
به زیر سرخ عقیقش سپید و نرم حریر
یکی چوبرگ شقایق یکی چو برگ سمن.
لامعی.
برگ و خس و خار پیش خر کن
شمشاد و سمن ترا و نسرین.
ناصرخسرو.
از نهیب دی سمن چون در چمن گستاخ شد
تن ضعیف و عمر کوتاه و جگر سوراخ شد.
عبدالواسع جبلی.
خدمت زلف و رخ کند از پی سنبل و سمن
شانه در آن مربعی آینه در مدوری.
خاقانی.
ارغوان و سمن برابر بید
رایتی برکشید سرخ و سپید.
نظامی.
سمن ساقی و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست.
نظامی.
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که گر خار کاری سمن ندْروی.
ابن یمین.
- امثال:
آنقدر سمن هست که یاسمن گم است.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
|| به معنی رخساره:
ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی.
نظامی.
|| بمجاز به معنی سفید:
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران.
منوچهری.
- بنفشه گرد سمن دمیدن، کنایه از کنار رخسار موی درآوردن است:
برخسارگان چون سهیل یمن
بنفشه دمیده بگرد سمن.
فردوسی.
سمن. [س َ] (ع اِ) در عربی مطلق روغن را گویندعموماً و روغن گاو را خصوصاً. (برهان). روغن و روغن گاو و گوسفند. ج، سمون. (مهذب الاسماء). روغن. (السامی). روغن گاو و غیره. (غیاث). || شیره. (السامی) (مهذب الاسماء).
سمن. [س َ] (ع مص) تر کردن طعام بر روغن. || طعام چرب خورانیدن قوم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
سمن. [س ِ م َ] (ع اِمص) فربهی. (غیاث) (دهار) (ناظم الاطباء). || چربی. (ناظم الاطباء). || (مص) فربه شدن. (آنندراج) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
یاسمن، یاسمین، شبدر
نام های ایرانی
دخترانه، یاسمن، رازقی، یاسمن
عربی به فارسی
فربه کردن , چاق کردن , پرواری کردن , حاصل خیزکردن , کود دادن
کف , حباب , چربی بالن وسایرپستانداران دریایی , چاق شدن , چربی اوردن , هایهای گریستن , باصدا گریستن , الچروبه , بلدرچین , وشم , بدبده , شانه خالی کردن , از میدان دررفتن , ترسیدن , مردن , پژمرده شدن , لرزیدن , بی اثر بودن , دلمه شدن
گویش مازندرانی
اسب زرد، سیمان
فرهنگ فارسی هوشیار
فربهی، چاقی
فرهنگ پهلوی
نام گلی است، یاسمین
واژه پیشنهادی
نام اختصاری سازمان های مردم نهاد
معادل ابجد
150