معنی سنابل
لغت نامه دهخدا
سنابل. [س َ ب ِ] (ع اِ) ج ِ سنبله. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سنبل و سنبله شود.
سنبلة
سنبله. [سُم ْ ب ُ ل َ] (ع اِ) یک خوشه ٔ گندم و جو و مثل آن. ج، سنابل. (آنندراج). واحد سنبل یک خوشه (جو و گندم و غیره). ج، سنبلات، سنابل. (فرهنگ فارسی معین). خوشه. ج، سنابل. (منتهی الارب):
کسان ذخیره ٔ دنیا نهند و غله ٔ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 724).
|| گونه ای که از آرایش گل است که گلهای فرعی بدون دم گل بمحور اصلی گل متصل باشد. سنبلچه سنبلک. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبله ٔ آبی، لسان البحر. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبله ٔ پائیز، گل حضرتی. (فرهنگ فارسی معین).
شاهدی بلگرامی
شاهدی بلگرامی. [هَِ ی ِ ب ِ] (اِخ) میرعبدالواحد حسینی واسطی بلگرامی. شاگرد شیخ صفی سایی پوری و شیخ حسین سکندره بود از آثار اوست: سنابل. حل شبهات. شرح کافیه. دیوان صغیر. در سال 1017 هَ. ق. درگذشته است. (از الذریعه ج 9 ص 498).
فرهنگ عمید
سُنبل
مترادف و متضاد زبان فارسی
خوشهها، سنبلها، سنبلهها
فرهنگ فارسی هوشیار
(تک: سنبله) خوشه ها (اسم) کار سرسری سطحی.
سنبل
خوشه، جمع سنابل
سنبلچه
(اسم) واحد سنبل یک خوشه (گندم جو و غیره) جمع سنبلات سنابل. توضیح گونه ای از آرایش گل است که گلهای فرعی بدون دم گل بمحور اصلی گل متصل باشند سنبلچه سنبلک. یا سنبله آبی. لسان البحر. یا سنبله پاییز. گل حضرتی. یا سنبل زر. منقل آتش. آتشدان، ششمین برج سال.
سنبلک
(اسم) واحد سنبل یک خوشه (گندم جو و غیره) جمع سنبلات سنابل. توضیح گونه ای از آرایش گل است که گلهای فرعی بدون دم گل بمحور اصلی گل متصل باشند سنبلچه سنبلک. یا سنبله آبی. لسان البحر. یا سنبله پاییز. گل حضرتی. یا سنبل زر. منقل آتش. آتشدان، ششمین برج سال.
فرهنگ فارسی آزاد
سَنابِل، خوشه ها- سُنبل ها (مفرد: سُنْبُل)
آیه های قرآن
کسانى که اموال خود را در راه خدا انفاق مىکنند، همانند بذرى هستند که هفت خوشه برویاند؛ که در هر خوشه، یکصد دانه باشد؛ و خداوند آن را براى هر کس بخواهد (و شایستگى داشته باشد)، دو یا چند برابر مىکند؛ و خدا (از نظر قدرت و رحمت،) وسیع، و (به همه چیز) داناست.
معادل ابجد
143