معنی شجاع
لغت نامه دهخدا
شجاع.[ش ُ] (اِخ) (شاه...) از بابریان و حکمران بنگاله است و از ربیعالاول سال 1068 هَ. ق. تا رمضان 1070 هَ. ق. سلطنت داشت. (از معجم الانساب زامباور ص 442).
شجاع. [ش َ / ش ِ/ ش ُ] (ع ص) دلیر و پردل در شداید و مخاوف. ج، شِجعان و شَجعان و شِجاع و شُجَعاء و شَجعه یا شِجعه یاشُجعَه و شَجَعَه. (منتهی الارب). ولی دو کلمه ٔ آخر اسم جمع باشند. (از اقرب الموارد): با این کفایت دلیر و شجاع و با زهره. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). وی [سیمجور] مردی داهی و گربز بود نه شجاع وبادل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264). شجاع و عادل و نیکوسیرتی دل قوی دار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196).
از این شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر لرزد دل هر شجاعی.
خاقانی.
تا روز چهارم که شجاعان شجاع آسای بدان تندکوه با رفعت و شکوه برآمدند. (جهانگشای جوینی).
شجاع. [ش ُ] (اِخ) یکی از صور جنوبی فلک که به شکل ماری باریک و پیچان تخییل شده است دارای شصت کوکب یکی از قدر دوم و سه از قدر سوم و دوازده از قدر چهارم و ستاره ٔ فرد نیز در این صورت است و این صورت رابه فارسی مار یا مار فلک گوئیم. (یادداشت مؤلف). ابوریحان در صورتهای جنوبی فلک پانزده صورت برشمرد که صورت هفتم آن را شجاع، ای مار باریک دراز نامیده است. (التفهیم ص 94). نام صورت هشتم از صور چهارگانه ٔ فلکی جنوبی و آن را «حیه » نیز گویند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). نام ستاره ای است جنوبی که در زیر ستاره های غراب، باطیه، عذراء، اسد و سرطان قرار دارد و به صورت اژدهای پیچیده است و درخشنده ترین آن ستاره ای است که بر روی شکل گردن اژدهاست و آن ستاره ای مزدوج است و فقط با تلسکوپ دیده شود. (از الموسوعه العربیه المیسره ص 1076):
الا که تا برین فلک بود روان
شجاع او وحیه الحوای او.
منوچهری.
شجاع. [ش َ / ش ُ] (ع اِ) مار. مار نر. نوعی از مار کوچک. ج، شَجعان یا شِجعان. (منتهی الارب). مار. (اقرب الموارد). نوعی از مار. (ناظم الاطباء). || مار شکم. (منتهی الارب). بیماری (یرقان) که در شکم باشد. (از اقرب الموارد).
- شجاع الجوع، کرم شکم. (مهذب الاسماء). دیدان و کرمی که در روده ها بهم میرسد. (ناظم الاطباء).
شجاع. [ش ُ] (اِخ) ابن اسلم بن محمدبن شجاع مکنی به ابوکامل. ریاضی دان مصری که از فضلای عصر خود به شمار میرود. رجوع به کشف الظنون و تاریخ الحکماء القفطی ص 211، 233، 170 و الفهرست ابن الندیم ص 392 و گاهنامه ٔ سید جلال الدین طهرانی ص 66 و نیز رجوع به ابوکامل شجاع بن... شود.
شجاع. [ش ُ] (اِخ) ابن الولیدبن قیس السکونی، تابعی است. رجوع به ابوبدر شود.
شجاع. [ش ُ] (اِخ) ابن عطا، نام سپهدار زهیر فاتح سیستان است. زهیر او را با سپاهی به سند فرستاد و در سال 143 هَ. ق. میان او و زهیر اختلاف پدید آمد و شجاع زهیر را محاصره کرد اما با وساطت زیادبن همام راسبی محاصره برداشته شد. (از تاریخ سیستان ص 141).
شجاع. [ش ُ] (اِخ) ابن علی مصقلی. رجوع به علی مصقلی شود.
شجاع. [ش ُ] (اِخ) ابن غزنوی. طغرل کافرنعمت از غلامان محمودی بر عبدالرشیدبن محمودغزنوی عاصی شد و او را بکشت گروهی از شاهزادگان محمودی و مسعودی در قلعه ٔ دهک و گروه دیگر را در قلعه ٔ عبید زندانی ساخت و سپس به قتل زندانیان دهک امر کردولی فرمان وی دایر بر کشتن زندانیان عبید بسبب کشته شدن خودش اجرا نگردید و شجاع از این شه زادگان بود که از مرگ رهایی یافت. (از تاریخ گزیده چ اروپا ص 403 و 404). و نیز رجوع به اخبارالدوله السلجوقیه شود.
شجاع. [ش ُ] (اِخ) نام محلی در کنار راه تبریز به جلفا میان دره ٔ دیز و جلفا در 122000 گزی تبریز. (یادداشت مؤلف).
شجاع. [ش ُ] (اِخ) دهی از دهستان علمداد گرگر بخش جلفا شهرستان مرند. دارای 855 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شجاع. [ش ُ] (اِخ) (شاه...) سلطان جلال الدین ابوالفوارس، شاه شجاع ممدوح حافظ. رجوع به شاه شجاع شود.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
دلیر، دلاور، پردل،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
دلیر، شیردل
کلمات بیگانه به فارسی
دلیر - شیردل
مترادف و متضاد زبان فارسی
باجرات، بهادر، بیباک، پهلوان، تهمتن، جسور، جنگاور، جنگجو، جنگی، دلاور، دلیر، رشید، شیردل، مبارز، نترس، نیو،
(متضاد) جبون
فارسی به انگلیسی
Brave, Courageous, Daring, Greathearted, Manful, Plucky, Stalwart, Valiant, Valorous
فارسی به ترکی
cesur
فارسی به عربی
شجاع
عربی به فارسی
دلا ور , تهم , شجاع , دلیر , دلیرانه , عالی , بادلیری و رشادت باامری مواجه شدن , اراستن , لا فزدن , بالیدن , باجرات , پردل , باشهامت , ترد , شکننده
فرهنگ فارسی هوشیار
دلیر و پر دل، قویدل
فارسی به ایتالیایی
coraggioso
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
374