معنی شمشیر تیز

واژه پیشنهادی

حل جدول

فرهنگ عمید

شمشیر

ابزاری آهنی با تیغه‌ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می‌رفته،
* شمشیر زدن: (مصدر لازم) جنگ کردن با شمشیر،
* شمشیر کشیدن: (مصدر لازم) بیرون کشیدن شمشیر از غلاف، برآوردن شمشیر از نیام به‌ قصد جنگ کردن،


تیز

[مقابلِ کُند] هرچیزی که نوک یا لبۀ آن بسیار نازک و بُرنده باشد، مثل شمشیر، کارد، چاقو، سوزن، و مانندِ آن، بُرنده،
[قدیمی، مجاز] تند، شتابان،
[قدیمی، مجاز] چست، چالاک،
هرچیزی که طعم آن تند باشد و زبان را بسوزاند،
دارای بوی تند،
[مجاز] شدید: آتش تیز،
کشیده، دراز: بینی نوک‌تیز،
[مجاز] حساس: چشمان تیز، گوش‌های تیز،
[مجاز] زیر، نازک، و بلند: صدای تیز،
(اسم) [قدیمی] باد صداداری که از مقعد خارج می‌شود، ضرطه،
* تیز شدن: (مصدر لازم)
بُرنده شدن لبۀ تیغ یا نوک چیزی که کُند شده است،
[مجاز] برانگیخته شدن،
[مجاز] خشمگین شدن،
* تیز کردن: (مصدر متعدی)
برنده ساختن لبۀ تیغ یا نوک چیزی که کُند شده است،
[مجاز] برانگیختن،
[مجاز] خشمگین ساختن،

لغت نامه دهخدا

شمشیر

شمشیر. [ش ِ / ش َ] (اِ) سیف. سلاحی آهنین و برنده که تیغه ٔ آن دراز و منحنی و داری یک دمه است. تیغ. (ناظم الاطباء). وجه تسمیه ٔ آن شم شیر است که دم شیر و ناخن شیر است چه شم بمعنی دم و ناخن هر دو آمده است. (از غیاث) (برهان). صاحب آنندراج گوید: مرکب است ازشم و معنی آن ناخن و شیر، زیرا که این سلاح مانا است به ناخن شیر و شم بمعنی دم آمده چون سلاح مذکور به دم شیر مشابهتی دارد به این اسم موسوم گشت و خون آشام از صفات و دندان، ناخن، مد، بسم اﷲ، نهنگ و طاق مصر از تشبیهات اوست و با لفظ زدن، افکندن، خواباندن و نهادن مستعمل است و شمشیر در نیام کردن، شمشیر برآهیختن، آختن، کشیدن، از نیام کشیدن، از نیام برآوردن، هوا کردن و علم کردن از ترکیبات اوست و با لفظ خوردن نیز مستعمل، مثل تیغ خوردن و خنجر خوردن. (آنندراج). حربه ٔ آهنین و فولادین که دارای سینه ای بلند، منحنی ودمه ای برنده است. (فرهنگ فارسی معین). تیغ ابیض. ابوالصلت. حربه ٔ آهنین و بلند و خمیده یا مستقیم که سرتاسر یک سوی آن تا نوک برنده و بر آن دسته تعبیه باشد، برای بدست گرفتن که آنرا قبضه یا مشته گویند. شمشیرهای مستقیم گاه پهن و گاه باریک و با نوک تیز است و نزد اقوام مختلف گوناگون بوده است. (یادداشت مؤلف). رداء. سباب العراقیب. سلاح. سمیدع. سمیذع. شجیر. (از منتهی الارب). سیف. (از منتهی الارب) (دهار). شطب. ضریبه. صیلم. عطاف. صیقل. عقنقل. عضب. علق. غدیر. قرن. قضم. قرطبی. لج. مضربه. مضرب. ماضی. معطف. وشاح. (المنجد). وشاحه. (منتهی الارب) (المنجد):
به شمشیر بایدگرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی.
دقیقی.
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
بود زخم شمشیر وخشم خدای
نیابیم بهره به هر دو سرای.
فردوسی.
مر آن را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست.
فردوسی.
بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار برپای خاست.
فردوسی.
به کف آنکه شمشیر بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد.
فردوسی.
سپه بر سپرها نبشتند نام
بجوشید شمشیرها در نیام.
فردوسی.
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندرآرم ز تاریک میغ.
فردوسی.
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
عنصری.
چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر.
عسجدی.
رسم محمودی کن تازه به شمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
قاید بر میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این به شمشیر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی). سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده... و منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی). مترس و دلیر باش که شمشیر کوتاه به دست دلاوران دراز گردد. (قابوسنامه).
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب.
ناصرخسرو.
شمشیر اوست آینه ٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب.
خاقانی.
از کف شمشیر توست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان.
خاقانی.
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی.
خاقانی.
دست و شمشیرش چنان بینی بهم
کآفتاب و آسمان بینی بهم.
خاقانی.
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم.
خاقانی.
شمشیر اگرچه به بأس شدید و حد حدید موصوف است، مأمور امر و محکوم حکم تقدیر است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411).
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست.
سعدی.
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس.
سعدی.
سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی
از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
مد بسم اﷲ دیوان بقا شمشیر است
ساحل بحر پرآشوب فنا شمشیر است.
صائب تبریزی.
هلاک زخم تو کردم که رسم جانبازی
ز کشته ٔ تو به طاق بلند شمشیر است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
معنی مرد تمام از تیغ می آید برون
مصرعه ٔ شمشیر را خود مصرعی در کار نیست.
منوچهرخان (از آنندراج).
ای ز علم کار ظفر کرده راست
ناخن شمشیر تو کشورگشاست.
مخلص کاشی (از آنندراج).
شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ما
ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ما.
؟
- امثال:
با شمشیر چوبین جنگ نتوان کرد. (امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و قرآن پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و کرباس پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا). بز و شمشیر هردو در کمرند. (امثال و حکم دهخدا).
به شمشیر باید گرفتن جهان.
فردوسی (ازامثال و حکم دهخدا).
جهان زیر شمشیر تیز اندر است.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر تیزی را که صیقل نزنند زنگ گیرد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر خطیب. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیرش به ابر می رسد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
کار شمشیر می کند نه غلاف. (از امثال و حکم دهخدا).
من جز به شخص نیستم آن قوم را پناه
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.
سنایی (از امثال و حکم).
اصمع؛ شمشیر بران و بر اشرف مواضع برآینده. اصلیت، شمشیر زدوده ٔ بران آهیخته. (از منتهی الارب). صارم، شمشیر تیز. (دهار). عراص، شمشیر لرزان. (منتهی الارب). دلق، شمشیر از نیام برآوردن. (تاج المصادر بیهقی). خشیب، شمشیر بساخت نخستین که هنوز سوهان و صیقل نکرده باشند آنرا. ذملق، شمشیر تیز. فرند؛ شمشیر جوهردار. ذری، شمشیر بسیارآب. رسب، مرسب، نام شمشیر نبی (ص). اسلیل، شمشیر برکشیده شده. صفیحه، شمشیر پهناور. ضیع؛ شمشیر زدوده ٔ آزموده. صلت، شمشیر صیقل و بران و برهنه. عابس، شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی. سقاط؛ شمشیر گذاره ٔ برنده که پیش از مقطوع بر زمین افتد. مسافع؛ شمشیر زننده. مسلول، شمشیر برکشیده. معجوف، شمشیر زنگ گرفته ٔ بی صیقل مانده. صموت، شمشیر گذرنده. قشیب، شمشیر نو. زنگ زدوده و شمشیر زنگ ناک (از اضداد است). (منتهی الارب). شرخ، شمشیر آب داده. (دهار). صراط؛ شمشیر دراز. (منتهی الارب).
- به شمشیر دست بردن، شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله:
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست.
فردوسی.
- خداوند شمشیر، شمشیرزن. جنگی و زورآزما. فرمانده سپاه. کنایه از صاحب زور و قدرت و نیرو: با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز می کرد [بوسهل]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
- دو دستی شمشیر زدن، با دو دست شمشیر گرفتن و جنگ کردن. کنایه از شجاعت، لیاقت و قدرت نشان دادن است. (یادداشت مؤلف).
- شمشیر آبدار، شمشیر درخشنده و تیز و برنده. (ناظم الاطباء).
- شمشیر از نیام برکشیدن، شمشیر از غلاف برآوردن. (یادداشت مؤلف). امتسال. امتساح. (منتهی الارب). امتخاط. اختراط. انتضاء. (تاج المصادر بیهقی). معط. (منتهی الارب). امتلاح. (المصادر زوزنی). تمثیل. (از منتهی الارب). رجوع به ترکیب شمشیر از نیام کشیدن (برآوردن) شود.
- شمشیراز نیام یا ز نیام کشیدن یا برآوردن، بیرون آوردن شمشیر از غلاف برای حمله یا زدن و کشتن کسی یا حیوانی را:
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام سحر کشید.
صائب.
من گرفتم برنیارد موج شمشیراز نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی.
صائب (از آنندراج).
- شمشیر افکندن بر کسی یا گروهی یا عضوی یا چیزی، با شمشیر زدن. فرودآوردن شمشیر بر...:
حریصی را که شمشیر افکنی بر ترک و بر تارک
سزد مغفر چو مرغش ز آشیان سر بپرانی.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- شمشیربازی، شمشیرکشی. شمشیر کشیدن:
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر یازی کند.
نظامی.
- شمشیر بران، شمشیری که سخت تیز و برنده باشد. (یادداشت مؤلف). خاشف. (منتهی الارب). حسام. (دهار). خشوف. خشیف. خضم. جراز. سیف سراطی. (منتهی الارب). صمصام. (دهار). سراط. صل. ضارم. سیف مقصع. مخصل. عضب. قرضوب. قاضب. قضاب. قضابه. سیف قاصل و قصال و مقصل. (منتهی الارب).
- شمشیر برکشیدن، شمشیر آختن. شمشیر کشیدن. بیرون آوردن شمشیر از غلاف زدن را. (یادداشت مؤلف). امتیار. امتغاظ. (منتهی الارب). نضو. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتساخ. امتشاق. امتشال. امتحاط. امتشان. (منتهی الارب): شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد، گردن وی بزند. (تاریخ بیهقی).
- شمشیر پهن، شمشیری که تیغه ٔ آن پهن و عریض باشد. (ناظم الاطباء).
- شمشیر جوشن گداز، شمشیری که زره را ببرد و بگدازد:
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردن کشی کرده گردن فراز.
نظامی (از آنندراج).
- شمشیر چوبین، مخراق. بلونک. (یادداشت مؤلف). شمشیر که از چوب باشد. شمشیر که بچه ها از چوب سازند و در بازی بکار برند:
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینبغی آهنگشان.
مولوی.
- شمشیرحمایل بستن، شمشیر بر کمر بستن. شمشیر بر میان بستن: امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر حمایل بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- شمشیرحواله ٔ (فرق) کسی کردن، شمشیر بر (سر) او زدن. (فرهنگ فارسی معین). شمشیر را بجانب سر به حرکت درآوردن و آهنگ فرودآوردن به سر او کردن.
- شمشیر خواباندن، فرودآوردن شمشیر. با شمشیر زدن کسی یا حیوانی یا چیزی را:
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی تو.
صائب (از آنندراج).
- شمشیرِ داد، کنایه از نیروی عدالت. قدرت دادگستری:
هر آن گنج کآن جز به شمشیر داد
فرازآید از پادشاهی مباد.
فردوسی.
- شمشیر در بغل خوابیدن، با کمال احتیاط خوابیدن مثل ترکش بسته خوابیدن. (آنندراج).
- شمشیر در غلاف کردن، درغلاف گذاشتن شمشیر. مقابل شمشیر کشیدن و شمشیر برآهیختن.
- || کنایه از ترک مخاصمه و پیکار کردن. رجوع به ترکیب شمشیر درنیام کردن شود.
- || کنایه ازروگردان شدن از کار یا تصمیمی که بیشتر به سبب ترس از کسی یا چیزی صورت می گیرد.
- شمشیر در میان کردن، شمشیر در نیام کردن. غلاف کردن شمشیر را:
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن.
میرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- شمشیر در نیام کردن، شمشیر در غلاف کردن. (یادداشت مؤلف). اشلات. (المصادر زوزنی). اقراب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). شیم. (دهار) (تاج المصادر بیهقی):
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شمشیر در غلاف کردن شود.
- شمشیر دورویه، شمشیر دولبه. شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبه ٔ آن تیز و بران باشد:
اینجا به رسول و نامه برناید کار
شمشیر دورویه کار یک رویه کند.
سلطان شاه بن الب ارسلان.
- شمشیر صبح، کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف):
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان.
ظهیر فاریابی.
- شمشیرِ غازی، شمشیر جنگ آور و در اینجا کنایه از قدرت بیان است:
چو باشد نوبت شمشیربازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی.
نظامی.
- شمشیرفروش، سیاف. آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده. (یادداشت مؤلف).
- شمشیرگذار، شمشیرزن. آشنا به فنون شمشیرزنی. کنایه از جنگاور و شجاع. (یادداشت مؤلف).
- شمشیر گران، شمشیر بزرگ. شمشیر بلند و سنگین:
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
- شمشیر گوشتین، کنایه از زبان باشد. (انجمن آرا) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از برهان).
- شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی، کشتن آن کسان یا گروه. از دم شمشیر گذراندن آنان را:
دلاور دلیران شمشیرزن
نهادند شمشیر در مرد و زن.
ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
- شمشیر هندی،سیف مهند. مهند. هندوانی. هندی. (یادداشت مؤلف):
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام.
فردوسی.
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش بینداخت بی سر تنش.
فردوسی.
جهاندیده هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد.
نظامی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش.
(گلستان).
- شمشیر هواکرده، شمشیر کشیده. شمشیر آخته. تیغ برکشیده. شمشیر برهنه در دست:
هر بار همی آیی شمشیر هواکرده
آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
- مرد شمشیر، جنگاور و شمشیرزن. سرباز جنگی:
هزار و چهل مرد شمشیر داشت
که دیبا ز بالا زره زیر داشت.
فردوسی.
- نرم شمشیر، کنایه از شخص ملایم و باگذشت. مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو:
به کین خواستن نرم شمشیر بود.
نظامی.
|| روشنایی صبح. || روشنایی آفتاب. (ناظم الاطباء). || مجازاً مرد جنگی. سرباز. (یادداشت مؤلف): این اندر سیر ملوک نبشتند که به یک لفظ قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد. (نوروزنامه). || کنایه از زور و قدرت و توانایی. نیروی نظامی و جنگ و نبرد. (از یادداشت مؤلف). قدرت رزمی: روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان رانده کرده آید به شمشیر که از آنها راستی نخواهد آمد. (تاریخ بیهقی). مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهرو شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). حصار به شمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند. (تاریخ بیهقی).
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وآنکه بگزید و وصی کرد نبی بر سرماش.
ناصرخسرو.
- امثال:
قلم از شمشیر بُرنده تر است، نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است.

شمشیر. [ش َ] (اِخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه به پاوه میان گردنه ٔ شمشیر و امامزاده در121 هزارگزی کرمانشاه. (یادداشت مؤلف). دهی است ازدهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج. سکنه ٔ آن 456 تن. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


تیز

تیز. (ص) معروف است که نقیض کند باشد. (برهان) (از انجمن آرا). مقابل کند. (آنندراج). بران و قاطع و حاد و برنده. (از ناظم الاطباء). بران. برنده. تند. قاطع.سخت برنده. مقابل کند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارسی باستان «تیگرا خئودا» (دارنده ٔ خود نوک تیز) اوستا «بروئیثرو تئه ژا» (با لبه ٔ تیز) پهلوی «تیج » پازند «تیژ» نیز در پهلوی «تیش » به معنی تبر. هندی باستانی «تیج »، «تجتی » (تیز کردن تیز بودن). کردی «تیژ» بلوچی دخیل «تیز» افغانی دخیل «تیز»، «تیزل » سریکلی «ته ایز» وخی «تیز» مازندرانی و گیلکی «تیج » در پارسی تیج (تبر) و تیشه (تبر)... اشکاشمی «تیز» وخی «تاغد» یودغا «تورغه »... طبری «تج » تند. تیز... (حاشیه ٔ برهان چ معین):
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
خورشید تیغتیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
غمین گشت و سودابه را خوارکرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد
بدل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریزریز.
فردوسی.
سپاه و دل و گنجم افزون تر است
جهان زیر شمشیر تیز اندر است.
فردوسی.
وز آتش همه دشت پر رستخیز
ز بس گرز و کوپال و شمشیر تیز.
فردوسی.
فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار.
فرخی.
دهقان بدر آید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز گلو باز بردشان.
منوچهری.
اگر ز کین تو دندان خصم کند شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز.
ظهیر فاریابی.
چو هندوی بازیگرم گرم خیز
معلق زنان، هندوی تیغتیز.
نظامی.
|| با نوکی سخت باریک که سری تند دارد. که به آسانی در چیزی فروشود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با نوکی تیز و برنده:
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت بردو گریز.
خجسته (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی (یادداشت ایضاً).
چرا چون پلنگان به چنگال تیز
نینگیزد از خان او رستخیز.
فردوسی.
چنین گفت کاین تیر بی پر بود
نبد تیز پیکان او گرد بود.
فردوسی.
دگر گفت کین غل و بند گران
همی تیز مسمار آهنگران.
فردوسی.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال.
عسجدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با زر بهم باز نهاده لب هر دو
رویش بسر سوزن تیز آژده هموار.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
سر چنگ چون سفت الماس تیز
چو سوزن همه موی پشت ازستیز.
اسدی.
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش به جفت گرفت
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.
نظامی.
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان، آن به که کم گیری ستیز.
سعدی (گلستان).
مژه تیز است و غمزه تیز و تو تیز
ریختی خون عاشقان به ستیز.
کمال خجندی (از آنندراج).
|| نوکدار. (ناظم الاطباء). با نوکی سخت باریک: خراج که ماده ٔ آن سخت گرم بود. رنگ آن سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در ترکی به معنی زود و تعجیل و شتاب است. (برهان). شتابان. (ناظم الاطباء). تند. بسرعت. بشتاب.سریع. پرشتاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
... و ایشان را [مردم جیرفت را] رودی است تیز همی رود بانگ کنان. (حدود العالم).
برو تیز و آن شیردل را بگوی
که ایدر ترا آمدن نیست روی.
فردوسی.
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی.
فردوسی.
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش به مهر.
فردوسی.
بماند مرکبش و استران بمانده شدند
ز بس دویدن تیز و ز بس کشیدن بار.
فرخی.
بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ به کوه
تیزتر ز آب به شیب اندر و ز آتش به فراز.
منوچهری.
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیابی نیابی.
خاقانی.
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت.
مولوی.
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.
مولوی.
نیزه ها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود.
مولوی.
|| درحال. فوری. بیدرنگ:
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
تیز برخیز ازین مهول مسیل.
ناصرخسرو.
|| جلد. (ناظم الاطباء). فرز. چابک. تندپرش. چالاک. تند. بیدرنگ. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز، نر باید خشنسار.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
خوب اگر سوی مانگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دگر صد سگ تیزنخجیرگیر
به کوه و به هامون رونده چو تیر.
فردوسی.
وزآن پس بیاورد چندان جهیز
کزآن کند شد بارگی های تیز.
فردوسی.
تهمتن یکی شست بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش.
فردوسی.
کار کن تیز توئی، کار کن
کار ترا نعمت باقی جزاست.
ناصرخسرو (دیوان ص 58).
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
امیرخسرو دهلوی.
|| تند. عجول. سبک سر. آشفته.شتابزده:
به خراد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی.
فردوسی.
بدو گفت کاین مرد برنای تیز
همی با تن خویش دارد ستیز.
فردوسی.
سکندر خروشید کای مرد تیز
همی جنگ رای آیدت یا گریز.
فردوسی.
نوازش به هر جا بود دستگیر
چه از تیز برنا چه از مرد پیر.
فردوسی.
|| تندرس. بادآورده.سهل الوصول. (صفت دولت):
دولت تیز، مرغ تیزپرست
عدل شه پایدام او زیبد.
خاقانی.
هر که را غره کرد دولت تیز
غدر آن دولتش هلاک رساند.
خاقانی.
نامشان را سیل تیزمرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.
مولوی.
|| سخت سوزان. مشتعل. سخت روشن و افروخته. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). شعله ور. سوزان:
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد گمیز.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
اگر بند خواهی ز من بی گزند
کسی آتش تیز، کی کرد بند.
فردوسی.
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
فردوسی.
نبیره جهاندار گرگین منم
همان آتش تیز بر زین منم.
فردوسی.
تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خواب
گه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آب.
فرخی.
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلتد در خون جگر.
فرخی.
خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم
موم هر جای در آتش بود افتد بگداز.
فرخی.
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند اینچنین آخ تنم.
صفار (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سپری کرد توانند ترا ز آتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند.
ناصرخسرو.
چو آب و آتش، نرم است و تیز، نیست شگفت
از آنکه بودش پروردگار از آتش و آب.
مسعودسعد.
از صحبت پادشه بپرهیز
چون پنبه ٔ نرم ز آتش تیز.
نظامی.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
به باد آتش تیز برتر شود.
سعدی.
|| بسیار گرم. تند. پرحرارت و سخت گرم. شدید. سوزان. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): لیکن مردم صفرایی را درد چشم خشک و تبهای تیز و سودا پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
شد تن من همچوزر پخته به زردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
خر را چو تب گرفت بمیرد هرآینه
ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
|| ترش و حریف و سوزان. (ناظم الاطباء). سخت ترش و حریف چون سرکه ٔ تیز. سرکه ٔ تند. خل ثقیف. سخت تند. مزه ٔ گردانیده به تندی. چون روغن مانده و طعامی تیز و زبان گز، چون گردوی کهنه و مانند آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): و اندر مقدار ده استار سرکه ٔ تیز بپزند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و تدبیرهای تری فزای باید کرد و شیر زنان اندر بینی چکانیدن و روغن بنفشه بر سر نهادن و از طعامهای تیز و شور پرهیز کردن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). آنچه پوست دهان را بگزد ترش است و آنچه بسوزاند تیز؛ یعنی حریف است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، ایضاً). بگیرند مغز پنبه دانه وگوز مغز تیزگشته... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، ایضاً). و او جدا کند میان شیرین و تلخ و تیز و ترش و امثال آن. (چهارمقاله ٔ نظامی).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 210).
|| گرم. بارونق. رایج. روان. پرمشتری. بسیار خریدار. بارواج. روا (صفت بازار). (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): برمهیون شهری است [به هندوستان] چون رباطی و هر روزی اندرو چهار روز بازار تیز باشد. (حدود العالم، یادداشت ایضاً).
گر امروز تیز است بازار من
ببینی پس از مرگ آثار من.
فردوسی.
تیزبازاری همی بینم سخا را نزد او
اینت بازاری که در گیتی چنین بازار نیست.
فرخی.
آن را که تو را گوید تو خدمت او کن
او را بر تو تیزتر است از همه بازار.
فرخی.
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک
بر سر بازار تیز کور بود مشتری.
سنائی.
ای تازه به اعلامت، آثار جهانداری
وی تیز به ایامت بازار جهانداری.
خاقانی.
تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او
جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام.
خاقانی.
خیز بلقیسا، که بازاری است تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز.
مولوی.
|| سخت و ناگوار و غم انگیز:
بر سر خاک از فلک تیزگشت
واقعه ای تیز بخواهد گذشت.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 123).
|| شدید و سخت. (ناظم الاطباء). درشت و تند:
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
دقیقی.
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز بدو برزنم تیز دم.
فردوسی.
سلطان محمود پدر من است و من نمی توانم دید که بادی تیزبر وی وزد و مالشهای وی مرا خوش است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). چون نزدیک من آمد... بادی دیدم در سروی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 337).
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از آن بیشه برخاستی رستخیز.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز.
اسدی (گرشاسب نامه).
درافتاد دارا به آن زخم تیز
برآمد ز گیتی یکی رستخیز.
نظامی (از آنندراج).
|| سرکش. تند. عالی:
همت تیز و بلند تو بدان جای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.
خسروانی.
|| صائب. حاد. تند. روشن: چنان دید امیرالمؤمنین به فطرت تیز و فکرت صافی خرد که بگرداند خاطر خود را از جزع بر این مصیبت ها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). || نیک. بجا. بسزا. سخت. بغایت:
نگهدار دین و تن و توش من
همان تیز بینادل و هوش من.
فردوسی.
تو شاهی ز شاهان من یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی.
فردوسی.
|| خشمناک.بدخو. تندخو. خشمگین:
همه ساله تا بود خونریز بود
سبک رو و بدگوهر و تیز بود.
فردوسی.
چو بشنید بهرام شد زردروی
نگه کرد خراد بر زین بروی
بترسید از آن تیز و خونخواره مرد
که او را ز باد اندر آرد بگرد.
فردوسی.
کسی کو بود تیز و برترمنش
بپیچد ز بیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد به نزد تو جای
چنین مرد اگر باشدت رهنمای...
فردوسی.
به جدل در حدیث شه مآویز
تیغ تو کند به که خسرو تیز.
سنائی.
به سرهنگ دیوان نظر کرد تیز
که نطعش بینداز و خونش بریز.
سعدی (بوستان).
- سرتیز، تند. مغرور. متکبر. خودبین:
سعدیا دعوی بی صدق بجائی نرسد
کند رفتار و بگفتار چنین سرتیزیم.
سعدی.
- سرتیزی، تندی. غرور. تکبر: و اگر تو از سر سرتیزی به سر و دندان تیز مغروری، هم دندانی مار را نشائی. (مرزبان نامه چ 3 ص 91).
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.
سعدی (بوستان).
|| غضب آلود. تند و خشم آگین (صفت نگاه):
از نگاه تیز هر جا ترک چشمت تیر ریخت
از دل و جان بر سر هم یک جهان نخجیر ریخت.
ظهوری (از آنندراج).
|| قوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): داروهای تیز اندر ابتدا علت (لقوه) سخت زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || سخت شنونده. سخت شنوا (صفت گوش). زودیاب: گوشی تیز؛ که گفتارهای دور و آهسته را به آسانی شنود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
اگرچه باده فرحبخش و باد گلریز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است.
حافظ (از یادداشت ایضاً).
|| زیرک. باهوش. زکی. سخت هوشیار. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). فعال. سریعالانتقال: و کندر ذهن را تیز گرداند. (الابنیه عن حقایق الادویه). || سخت بینا (صفت چشم). تیزچشم. تیزبصر. و تیزبین و جز اینها، که اشیاء را هرقدر خرد باشد از دور بیند:
گر رفیقان به بصر تیز بوند از بر ما
این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند.
ناصرخسرو.
|| مشتاق. گراینده. در صفت دل و سر و جز آن، تند و خواهان چون شهوتی تیز، اشتهائی تیز. سخت مایل و خواهنده:
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جائی بجستی برش.
فردوسی.
|| فصیح: زبانی تیز؛ لسانی طلق و حلیف. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
به عبری، زبان تیز بگشاده ای
به گفتار داد سخن داده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| زودیاب. چون شامه ٔ تیز که از دور کمترین بوئی را حس کند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || در صفت بو؛ بوئی که غشاء بینی را سوزد چنانکه بوی سرکه و آمونیاک و مانند آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): و نبض صغیر و بول ناری و بوی آن تیز باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || مقابل پست در زخمه (موسیقی). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بلند. رسا:
چنین گفت هومان به آواز تیز
که نه جای جنگ است و راه گریز.
فردوسی.
زخمه ٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
فرخی (یادداشت ایضاً).
زَلَّه جزد باشد، بانگی تیز کند در غله ها. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| صدای حزین که از راه پایین برآید. (برهان). صدائی که از راه پایین حیوانات آید، آن را گوز نیز گویند. (غیاث اللغات). صدائی که از اسفل برآید و با لفظ دادن مستعمل است. (از آنندراج). ضرطه و باد صداداری که از راه پایین درآید. (ناظم الاطباء). حبقه. ضرطه. ضُراط. ضِرط. تِلِنگ. حُباق. حَبِق. گوز. باد گنده ٔ با آواز که از فرود سوی حیوان بیرون شود:
ریشت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اینچنین کس به حشر زنده شود
تیز بر ریش مردم نادان.
ناصرخسرو.
ای به یک تیز تو به نیمشب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار.
سوزنی.
زین سور به آیین تو بردند به خروار
زر و درم آن قوم که نرزند بدو تیز.
سوزنی.
در جمع هرزه گویان از گفت بد چه عیب
شرمندگی نیارد در تشتخانه تیز.
امیرخسرو دهلوی.
- تیز مشت افشار، ظاهراً مراد آن باشد که سرانگشت را در بیخ ترانگشت حلقه کنند و دیگر انگشتان را نیز خم نمایند و بر دهن گذاشته آوازی کنند و آن را تیزک نیز گویند. (آنندراج):
زر مشت افشار بودی بوسه ٔ او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد.
سوزنی (از آنندراج).
|| در اصطلاح بنایان در صفت گچ به معنی گچی که کشته نباشد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).

تیز. [ی َزز] (ع اِ) سخت الواح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شدیدالالواح از گور خران یا خران. (از ذیل اقرب الموارد).

تیز. [ت َ] (ع مص) غلبه نمودن. || لرزیدن تیر که در نشانه زده باشند. یقال: تاز السّهم فی الرمیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

تعبیر خواب

شمشیر

دیدن شمشیر درخواب بر پنج وجه بود. اول: فرزند. دوم: ولایت. سوم: محبت. چهارم: منفعت. پنجم: ظفر و دیدن شمشیر، دلیل بر مردی قوی و فصیح بود. - امام جعفر صادق علیه السلام

معادل ابجد

شمشیر تیز

1267

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری