معنی صحن

لغت نامه دهخدا

صحن

صحن. [ص َ] (ع اِ) میان سرای و ساحت آن. قَرعاء. (منتهی الارب). میان سرای. (مهذب الاسماء). صحن خانه. صحن سرای. باعه الدّار. (منتهی الارب). ساحت دار. ج، صُحون: صفه سخت و بلند و پهناور خرد بالا مشرف بر باغ و در پیش حوض بزرگ و صحنی فراخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
صحن مجلس در مدور جام نوشین چشمه یافت
کآنچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند.
خاقانی.
کعبه ٔ ملک است صحن بارگاهش کز شرف
باغ رضوان را کبوترخانه ایدر ساختند.
خاقانی.
صحن ارم ندیدی در باغ شاه بنگر
حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر.
خاقانی.
صحن ارم تو را و در او روح را نشست
حصن حرم تو را و در او کعبه را قرار.
خاقانی.
در آن صحن بهشتی جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند.
نظامی.
ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه
گلستانی نهاده در نظرگاه.
نظامی.
بفرمود تا صحن سنگ سرای
بکندند و کردند نو باز جای.
سعدی.
... و بدست آورده پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. (سعدی).
از صحن خانه تا بلب بام از آن من
از بام خانه تا به ثریا از آن تو.
وحشی.
|| عرصه. فضا. میدان. ساحت: صحن آن مرصع بزمرّد و مینا. (کلیله و دمنه). و صحن گیتی را بنور علم و معرفت آذین بستند. (کلیله و دمنه).
او جان عالم آمد در صحن عالم جان
چوگان و گوی او را میدان تازه بینی.
خاقانی.
آن جفت را کز او شد قوس قزح ملون
وآن طاق را کزو شد صحن فلک مطیر.
خاقانی.
الحق نهنگ هندوئی دریانمای از نیکوئی
صحنش چو آب لؤلؤی از چشم شهلا ریخته.
خاقانی.
باغ شما روی دوست صحن فلک روی باغ
صبح شما جام می حلقه ٔ مه جام صبح.
خاقانی.
دایره ٔ افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیده اند.
خاقانی.
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفحه ٔ صور اندرین پیروزه پنگان دیده اند.
خاقانی.
صحن فلک از بزان انجم
ماند رمه مضمران را.
خاقانی.
صحن زمین ز کوکبه ٔ هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش.
خاقانی.
این پرده گرنه صحن بهشت است پس چرا
رضوان مجاور حرم روضه سان اوست.
خاقانی.
صبح رسالت او صحن گیتی را از ظلمت ضلال پاک کرد... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 2).
باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت برروید خضر.
مولوی.
صحن بستان ذوق بخش وصحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت می خواران خوش است.
حافظ.
کدو در صحن بستان چیست باری
که جوید سر بلندی با چناری.
امیرخسرو دهلوی.
|| قدح بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).رفد. عسف. (منتهی الارب). کاسه ٔ بزرگ. بشقاب. طشت فراخ. (غیاث اللغات). طبق بزرگ. (غیاث اللغات): دویست عدد چینی فغفوری از صحن و کاسه و نیم کاسه و غیره (تاریخ بیهقی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و به مادر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص)... خوان رطب پیش او آوردند بخورد و گفت خوش است و چندی از صحن برگرفت و گفت به گیلان برم و آنجا بکارم. (مجمل التواریخ و القصص).
صحن فانید و حلقه می جوید
نیشکر هم نمی مزد بی بی.
خاقانی.
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود با صحن حلوا داشته.
خاقانی.
زحمت آنجا چون توان بردن که بر خوان مسیح
خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
انگبینی به روغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده.
نظامی.
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آنکه در ثوابش بود امل.
مولوی.
حلوا سه چار صحن شب جمعه چند بار
بهر ریا بخانه ٔهر گورخوان شود.
سعدی.
اکنون سور است مردم آید بسیار
کار شگرف است و صحن ساخته کاچار.
؟
|| شکم سُم. (منتهی الارب). درون سم اسب. || بن گوش اسب. (مهذب الاسماء). || زمین هموار. (غیاث اللغات). || سنج و آن دو صحن کوچک باشد یکی را بر دیگری زنند تاآواز برآید. (منتهی الارب). || (مص) نیکو کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). اصلاح کردن میان اشخاص. نیکو کردن. (منتهی الارب). || زدن کسی را. (منتهی الارب). زدن. (تاج المصادر بیهقی). || دادن کسی را چیزی در صحن. (منتهی الارب). چیزی دادن در قدح چوبین. (تاج المصادر بیهقی).

صحن. [ص َ] (اِخ) کوهی است نزدیک سوارقیه که آب خوش دارد. (منتهی الارب). کوهی است در بلاد سلیم بالای سوارقیه و در آن آبی است که هباءه نام دارد که دهنه ٔ چاههای بسیاری است که از سوی پائین بیکدیگر راه دارد و آب بعضی در دیگری ریزد و آن آبی پاکیزه و گواراست. (معجم البلدان).

فرهنگ معین

صحن

میان سرای، وسط حیات، فضا، میدان، قدح، بشقاب یا کاسه بزرگ. [خوانش: (صَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

صحن

وسط حیاط،
میان خانه،
ساحت خانه و سرا،
[قدیمی] قدح، کاسۀ بزرگ،

حل جدول

صحن

عرصه و ساحت

وسط حیاط

عرصه و ساحت، وسط حیاط

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

صحن

میانسرا

مترادف و متضاد زبان فارسی

صحن

ساحت، عرصه، فضا، محوطه

فارسی به انگلیسی

صحن‌

Close, Quadrangle

فارسی به عربی

صحن

میزر

عربی به فارسی

صحن

ظرف , بشقاب , دوری , سینی , خوراک , غذا , در بشقاب ریختن , مقعر کردن , صفحه , اندودن , نعلبکی , زیر گلدانی , بشقاب کوچک , در نعلبکی ریختن

فرهنگ فارسی هوشیار

صحن

سرای و ساحت آن، وسط حیات

فرهنگ فارسی آزاد

صحن

صَحْن، حیاط یا زمین یا ساحت جلوخانه- زمین وسیع و صاف- پشقاب غذاخوری (جمع: صُحُون-صِحان)،

معادل ابجد

صحن

148

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری