معنی صعب

لغت نامه دهخدا

صعب

صعب. [ص َ] (اِخ) ابن جثامهبن قیس اللیثی از شجعان صحابه است و در جنگهای عصر پیغمبر (ص) حاضر بود و در فتح اصطخر شرکت داشت و در حدیث روز حنین است: اگر صعب بن جثامه نمی بودسواران رسوا می شدند. وی در حدود سال 25 هَ. ق. در خلافت عثمان درگذشت و گفته اند پیش از خلافت عثمان بمردو او را احادیثی است در صحیح. (الاعلام زرکلی ص 432). و رجوع به الاصابه ج 3 ص 243 و الاستیعاب ج 1 ص 322 و تاریخ الخلفا ص 51-80 و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

صعب. [ص َ] (ع ص) دشوار. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). عَسِر. عویص. مقابل سهل. مقابل آسان. تند. ناهموار.. ناخوار. دشخوار:
هر که همی خواهد از نخست جهان را
دل بنهد کارهای صعب و گران را.
منوچهری.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تیره چون گور و شنگ چون دل زفت.
عنصری.
محمدبن طغرل فرمان یافت هم اندر این ماه از علتی صعب که او را معوّدبود بروزگار. (تاریخ سیستان چ محمدتقی بهار ص 305). و فضل بن حمید بیمار صعب شده بود و سوی پدر به پارس نامه نبشته. (تاریخ سیستان چ محمدتقی بهار ص 305).
شکر و منت خدای را کاَّخر
آنهمه حال صعب گشت سلیم.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
در یک روز و یک ساعت سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61). بشراب و نشاط مشغول گشت و هوایش سردبود و حال بجایگاه صعب رسید. (تاریخ بیهقی).
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست.
مسعودسعد.
کس نگوید در این همه عالم
که از این صعب تر بلا باشد.
مسعودسعد.
هر که درگاه ملوک را لازم گیرد و از تحمل رنجهای صعب... تجنب ننماید. (کلیله و دمنه).
با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی.
خاقانی.
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی ِ یافت از طلب بتر است.
خاقانی.
کار صعب آمد به همت برفزود
گوی تیز آمد زچوگان درگذشت.
خاقانی.
فتنه تا اندکی بود صعب است
سهلش انگار تا فراوان شد.
خاقانی.
طعنه ٔ بیمارپرس صعب تر از ترس
کاین عرض از گنجه نیست از وطن آورد.
خاقانی.
به علت صعب گرفتار شد و معالجت خویش جز معاودت هواء ترکستان نشناخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 90).
بار امانت چو گران بود و صعب
من سبک از بار گران گم شدم.
عطار.
بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده فریاد رس.
سعدی.
صعب گردد به تو آن کار که اش گیری صعب
سهل باشد به تو آن کار که اش داری سهل.
ابن یمین.
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی.
حافظ.
دشمن ار دشمنی کند فن اوست
کار صعب است دشمنی از دوست.
مکتبی.
|| قوی. نیرومند. انبوه:
هند بگشاده و زابل همه بگشاده بود
لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود.
منوچهری.
باید که مرد بداند که این دو دشمن دشمنانی اند که از ایشان صعب تر و قویتر نتواند بود. (تاریخ بیهقی).
آن را که کس بجای پیمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب بهنگام هجرتش.
ناصرخسرو.
بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان
تاچون که سال و ماه دوانند هر دوان.
ناصرخسرو.
خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم. (گلستان). شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود. (گلستان). || گران. سخت: اکنون کار بشمشیر رسید فردا جنگ صعب خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). و جنگی صعب رفت میان ایشان. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 105). || بامهابت. باوقار: و بهیچ روزگار من او را با خنده ٔ فراخ ندیدم الا نیمه تبسم که صعب مردی بود. (تاریخ بیهقی ص 51). || معاند. لجوج:
صعبی تو منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست منکر.
ناصرخسرو.
|| آنکه رام نباشد. (مهذب الاسماء). سرکش از مردم. (منتهی الارب). سرکش. (غیاث اللغات). || شتر خلاف ذلول. (منتهی الارب). || خودسر. (مهذب الاسماء). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). || نزد بلغا آن است که در ربط طرفه ای آورد لفظی مثل ترصیع و تجنیس، و معنوی مثل ایهام و خیال. (کشاف اصطلاحات الفنون).

صعب. [ص َ] (اِخ) قلعه ای است از قلاع خیبر که به سال هفتم هجری سپاهیان اسلام در نبرد خیبر آن رابگشادند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 377 شود.

صعب. [ص َ] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب). مخلافی است به یمن. (معجم البلدان).

صعب. [ص َ] (اِخ) ابن علی بن بکربن وائل از عدنانیه جدی جاهلی است. عکابه و لخم ومعاویه از فرزندان وی هستند. (الاعلام زرکلی ص 432).

صعب. [ص َ] (اِخ) ابن عجل بن لجیم بن صعب بن علی از بکربن وائل جدی جاهلی است. از پسران او اسود عنسی است. (الاعلام زرکلی ص 432).

صعب. [ص َ] (اِخ) ابن سعدالعشیرهبن مالک، از کهلان، از قحطانیه. جدی جاهلی است. (الاعلام زرکلی ص 432).

فرهنگ معین

صعب

(صَ) [ع.] (ق.) دشوار، سخت.،~ُالعبور جایی که عبور از آن مشکل باشد.،~ُالمنال دست نیافتنی، دور از دست.،~ُالعلاج مرضی که به سختی درمان پذیرد.،~ُالوصول دارای امکان دستیابی دشوار.

فرهنگ عمید

صعب

[قدیمی]
دشوار، سخت،
شدید،
٣. قوی، نیرومند،
بامهابت، باوقار،
گران، ناخوشایند،
(قید) زیاد، بسیار،

حل جدول

صعب

دشوار

دشوار و سخت

دشوار، سخت

مترادف و متضاد زبان فارسی

صعب

بغرنج، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، غامض، مشکل، معقد، مغلق،
(متضاد) سهل

فارسی به انگلیسی

صعب‌

Arduous, Difficult, Formidable, Strait, Tough

فارسی به عربی

صعب

صعب

عربی به فارسی

صعب

دشوار , پر زحمت , پرالتهاب , صعب الصعود , خامکار , زشت , بی لطافت , ناشی , سرهم بند , غیر استادانه , سخت , مشکل , سخت گیر , صعب , گرفتگیر , باریک بین , مشکل پسند , بیزار , داد وبیداد کن (برای چیزهای جزءی) , ایراد گیر

فرهنگ فارسی هوشیار

صعب

دشوار، تند، ناهموار، ناخوار

فرهنگ فارسی آزاد

صعب

صَعب، سخت و دشوار، شیر ژیان (جمع: صِعاب)

معادل ابجد

صعب

162

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری