معنی طاعت

لغت نامه دهخدا

طاعت

طاعت. [ع َ] (ع اِمص) بندگی. (منتهی الارب). فرمان بردن. (آنندراج).فرمانبرداری. (مهذب الاسماء). اطاعت. انقیاد. عبودیت. طوع. اِقَه. طواعیه. پرستش. عبادت. بِرّ. دین. ماعون. فرمان: قوله تعالی، لهم طاعه و قول معروف. (قرآن 20/47 و 21) مراد بطاعت، امتثال فرمان خداست. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ج، طاعات:
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی.
کسائی.
طبایع گر ستون تن، ستون را هم بپوسد بن
نگردد آن ستون فانی، کش از طاعت زنی فانه.
کسائی.
طاعت تو چون نماز است و هر آنکس کز نماز
سر بتابد بیشک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
طاعت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد هیچ مباد.
فرخی.
ولایت هرات مارا داد و ولایت گوزگانان به برادر ما، پس آنگه او راسوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). اعیان هر دو بطن از بنی هاشم، علویان و عباسیان بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287) فجلس مجلساً عاماً بحضره اولیاء الدعوه... فرغبوا الی امیرالمؤمنین فی القیام بحق اﷲ فیهم، و التزموا ما اوجبه اﷲ من الطاعه علیهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). الزام نمودند مارا آنچه خداوند بر ایشان واجب ساخته از طاعت امام بواسطه ٔ بیعت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به دست گیرم آنچه را با خدا پیوسته ام بر آن به دست گرفتن اهل طاعت، و اهل حق و وفاء، حق و وفاء خود را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). وصیت کنم شما را که خدای عز ذکره را به یگانگی شناسید و وی را طاعت دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). شحنه علی تکین به بدبوس گریخت، وغازیان ماوراءالنهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). و اگر کشته شوم رواست در طاعت خداوند خویش شهادت یابم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). به ضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). و مردم شهر بطاعت پیش آمدند، و دولت عالی را بندگی نمودند. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی). اعیان و مقدّمان بنشسته بودند، و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). من که آلتون تاشم جز بندگی و طاعت راست ندارم. (تاریخ بیهقی). و ستوده آن است که قوت آرزو و خشم در طاعت قوّت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). رسول فرستاد، و زیاده طاعت و بندگی نمود. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد [مسعود]...جهانی در هوی و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی) [رعیت] باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند. (تاریخ بیهقی).
چون تو دو چیزی بتن و جان خویش
طاعت بر جان و تن تو دوتاست.
ناصرخسرو.
از طاعت تمام شود ای پسر ترا
این جان ناتمام سرانجام کار تام.
ناصرخسرو.
تا تن من طاعت او یافته ست
طاعت دارد همی اهریمنم.
ناصرخسرو.
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا.
ناصرخسرو.
مر آن راست فردا نعیم اندرو
که امروز بر طاعتش صابریست.
ناصرخسرو.
بنگر آن را در رکوع و بنگر آن را در سجود
پس همین کن تو ز طاعتها که می ایشان کنند.
ناصرخسرو.
خار و سنگ دره ٔ یمکان از طاعت تو
در دماغ و دهن بنده ات عود و شکر است.
ناصرخسرو.
آنها که ندانند بطاعت حق روزی
بر جور و جفااند، نه بر عدل و وفااند.
ناصرخسرو.
گفتمت بنده را که به بی طاعتی بکش
وانگه بکشت ار تو نبودی بطاعتش.
ناصرخسرو.
ای آنکه ترا یار نبوده ست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرایار.
ناصرخسرو.
وز طاعت خورشید همی روز و شب آید
کو سوی خرد علت روز است و شب تار.
ناصرخسرو.
طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را بطبع
تا بطاعت چرخ و انجمشان همی حیوان کنند.
ناصرخسرو.
گر مردمی تو طاعت یزدان کن
تا از عذاب آتش نازاری.
ناصرخسرو.
و آنجا نرود مگر که طاعت
نه مهتری و نه با فلانی.
ناصرخسرو.
سنگ یمکان دره زی من رهی از طاعت
فضلها دارد بر لؤلؤ عمانی.
ناصرخسرو.
اکنونت دراز کرد میباید
طاعت که گرفت عمر کوتاهی.
ناصرخسرو.
آن را که او اسیر کند طاعت
تیر هوای دل نکند خسته.
ناصرخسرو.
من نه همی طاعت از آن دارمش
تا می و شیرم دهد و انگبین.
ناصرخسرو.
خدای از تو دانش بطاعت پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه.
ناصرخسرو.
گر نبدی فضل خدا و رسول
کی ز کسی طاعت و نیکیستی.
ناصرخسرو.
طاعت بگمانی بنمایدت و لیکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانیش.
ناصرخسرو.
سی سال پادشاهی کرد، و دیوان را در طاعت آورد. (نوروزنامه).
بسته ٔ طاعت تو گردون باد
گیتی از نعمت تو قارون باد.
مسعودسعد.
درگهش کعبه شد که طاعت خلق
چو بسنت کنند مبرور است.
مسعودسعد.
و دوست و دشمن در ربقه ٔ خدمت و طاعت ملوک جمع شوند. (کلیله و دمنه).و مطاوعت ایشان را بطاعت خویش و رسول خود ملحق گردانید. (کلیله و دمنه). و جباران روزگار در ربقه ٔ طاعت و خدمت کشید. (کلیله و دمنه). و هوی و طاعت اخلاص و مناصحت ایشان را از لوازم دین شمرد. (کلیله و دمنه).هر که طاعت را شعار خویش کند از ثمرات دنیی و عقبی بهره ور گردد. (کلیله و دمنه). و بدانند که طاعت ملوک و خدمت پادشاهان فاضلتر اعمال است. (کلیله و دمنه).آخر رای من بر عبادت قرار گرفت، چه مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی ندارد. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... سوم، طاعت پادشاه عادل. (کلیله و دمنه). و دلهای خواص و عوام... بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه). و شرف سعادت خویش در طاعت و متابعت او شناختند. (کلیله و دمنه).
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آید برون.
خاقانی.
که بعد طاعت قرآن و سجده در کعبه
پس از درود رسول و صحابه در محراب.
خاقانی.
حق طاعت وضراعت او به تیسیر اَمَل و تقریر عمل به ادا رسانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 336). خواست تا ناحیت غرشستان را بتدبیر خویش گیرد، و شار را بطاعت آرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 338).
طاعت کند سرشک ندامت گناه را
باران سپید میکند ابر سیاه را.
مولوی.
طاعت عامه گناه خاصگان
وصلت عامه حجاب خاص دان.
مولوی.
عابدان جزای طاعت خواهند، و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان).
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست.
سعدی.
عذر تقصیر خدمت آوردم
که ندارم بطاعت استظهار.
سعدی.
شاه را بی نفاق طاعت کن
بقبولی از آن قناعت کن.
اوحدی.
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد.
نشاط معتمدالدوله.


طاعت نمای

طاعت نمای. [ع َ ن ِ / ن ُ / ن َ] (نف مرکب) آن که فرمانبری بنماید. که فرمانبری آشکار دارد:
فرمانگذار دلبر طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمان گذار دل.
سوزنی.


طاعت پیشه

طاعت پیشه. [ع َ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) طاعت ور. (آنندراج). عابد.


طاعت دوست

طاعت دوست. [ع َ] (ص مرکب) دوستدار طاعت. گوش بر فرمان:
زن پرهیزکار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندرپوست.
اوحدی.


طاعت داشتن

طاعت داشتن. [ع َ ت َ] (مص مرکب) فرمان بردن. گوش بر فرمان داشتن: بیکدیگر مشغول شوند، و همگان طاعت تو دارند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).


طاعت نمود

طاعت نمود. [ع َ ن ِ / ن ُ / ن َ] (مص مرکب مرخم) فرمانبری نشان دادن. اظهار طاعت کردن: رسول به نزدیک امیر اسماعیل آمد و نامه بداد و از طاعت نمود امیر بلخ و گورکانیان خبر داد. (تاریخ بخارا).


بی طاعت

بی طاعت. [ع َ] (ص مرکب) (از: بی + طاعت) بدون پرستش و عبادت. آنکه به بندگی نگراید:
از آن پس کت نکوییها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بیشک بیازارد.
ناصرخسرو.
بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش
وین بیکناره جانور گشتند بنده یکسرش.
ناصرخسرو.
مردم از گاو ای پسر پیدا بعلم و طاعتست
مردم بی علم و طاعت گاوباشد بی ذنب.
ناصرخسرو.
امید است از آنان که طاعت کنند
که بی طاعتان را شفاعت کنند.
سعدی.
رجوع به طاعت شود.

حل جدول

طاعت

فرمانبرداری

مترادف و متضاد زبان فارسی

طاعت

عبادت، نیایش، اطاعت، انقیاد، بندگی، پیروی، فرمانبرداری،
(متضاد) سرپیچی، سرکشی، نافرمانی، فرمانبرداری کردن، اطاعت کردن، عبادت کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

طاعت

بندگی، فرمانبرداری، اطاعت، عبودیت


طاعت پیشه

آن که طاعت و عبادت پیشه خود سازد.

فرهنگ فارسی آزاد

طاعت

طاعَت، عبادت- بندگی- خضوع در اطاعت (مصدر اَطاعَ-یَطِیْعُ، اِطاعَه و طاعَه نیز می باشد)،

فرهنگ معین

طاعت

(مص م.) فرمانبرداری کردن.2- عبادت کردن.3- (اِمص.) فرمانبرداری، عبادت. [خوانش: (عَ) [ع. طاعه]]

فرهنگ عمید

طاعت

اطاعت کردن، فرمان بردن، فرمان‌برداری کردن،
عبادت،
[قدیمی] فرمان‌برداری،


طاعت پیشه

مطیع، فرمان‌بردار،
آن‌که طاعت و عبادت را پیشۀ خود سازد،

معادل ابجد

طاعت

480

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری