معنی طاق
لغت نامه دهخدا
طاق. (اِخ) مؤمن الطاق ِ یا شیطان الطاق. نجاشی (متوفی 450) گوید: محمدبن علی بن نعمان بن ابی طریفه بجلی (مولای أحول) ابوجعفرکوفی صیرفی ملقب به مؤمن الطاق و صاحب الطاق است. (طاق محله ای است به بغداد و وی بدان محله منسوب است). و مخالفان وی راشیطان الطاق نام دادند. عم پدر او منذربن ابی طریفه از علی بن الحسین و ابوجعفر و ابی عبداﷲ روایت دارد و پسر عم او حسین بن منذربن ابی طریفه نیز از ایشان روایت کند. دکانی در طاق المحال کوفه داشت. چیزهائی به وی نسبت کنند که ثابت نباشد. او راست: کتاب افعل و لاتفعل، آن را نزد احمدبن حسین بن ابی عبیداﷲ (ره) دیدم و کتاب نیکو و بزرگ بود و بعض متأخران در آن دست برده و احادیثی دال بر تناقض اقوال صحابه و فساد آنها در آن افزوده. و نیز او راست: کتاب الاحتجاج در امامت علی (ع) و کتاب رد بر خوارج و کتاب مجالس او با ابی حنیفه و مرجئه. از حکایات وی با ابی حنیفه آن است که بدوگفت: ای ابوجفعر برجعت قائلی ؟ طاق جواب داد آری. بوحنیفه گفت: پانصد درم بمن قرض ده و در رجعت بستان. وی گفت: یک ضامن بیاور که در آن دوره بصورت انسان باشی چه اگر بصورت میمون آئی من وجه خود باز ستدن نتوانم. هشام بن حکم که از رجال شیعه است کتابی بنام الرد علی شیطان الطاق نگاشته است. (الذریعه ج 1) (رجال نجاشی چ بمبئی 1317 ص 228) و رجوع به مؤمن طاق شود.
طاق. (اِ) سقف محدب. آسمانه. درونسو یا جانب انسی سقف. سقفی چون خرپشته کرده. عقد (طاق بنا). (منتهی الارب):
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
همه خانه سرگین بد از گوسفند
یکی طاق بر پای و جای بلند.
فردوسی.
به بوزرجمهر آنگه آواز کرد
ز طاق شکسته پس آغاز کرد.
فردوسی.
فراوان ازو طاقها کرده بود
همانجای قیصر برآورده بود.
فردوسی.
بفرمود خسرو بدانجایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
درازا و پهنای آن ده کمند
به گرداندرش طاق های بلند.
فردوسی.
شما می گسارید خرم سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ
سر طاق برتر ز دیوار طاق.
فردوسی.
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فرِّ آن تخت بود
همه طاقها بسته بودی ازار
ز خزّ و سمور ازدر شهریار.
فردوسی.
گور عراقی را دیدم در مسجد، آنجا که مشهد است در طاقی به پنج گز از زمین تا طاق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). ستودان، گورستان گبران بود؛ همچون طاقی برآرند. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
طاق ایوان جهان گیر و وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.
خاقانی.
ور صدائی آید از طاق فلک
هم فلک کیوان ستان میخواندش.
خاقانی.
بگذار زهد بی نمک، هل تا فرود آید فلک
هر رخنه کآید یک به یک، بر طاق ویران آمده.
خاقانی.
مرکب همت بتاز یکره و بیرون خرام
از سر طاق فلک تا بحد استوا.
خاقانی.
گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی آزرش، برهان نو پرداخته.
خاقانی.
طاقها بمد بصر برکشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
|| گنبد طارم و مجازاً به معنی آسمان:
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برداشتی.
خاقانی.
بنا نو کنی این کهن طاق را
ز غفلت فروشویی آفاق را.
نظامی.
|| ایوان. (لغت فرس اسدی):
نهاده به طاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای در گهر.
فردوسی.
در طاق صفه ٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 282).
طاق و رواق ساز بدروازه ٔ عدم
باج و دواج نه بسراپرده ٔ امان.
خاقانی.
جهان از درگهش طاقی کمینه است
بر این طاق آسمان جام آبگینه است.
نظامی.
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت.
سعدی.
نگهداشت بر طاق بستانسرای
یکی نامور بلبل خوش سرای.
سعدی.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید یا قبله کج آید.
سعدی.
خبر یافت گردنکشی در عراق
که میگفت مسکینی از زیر طاق...
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاق مسجد نوشت.
سعدی.
تیرهمام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج نامه ٔ نصرت کمان ماست.
؟
|| آنچه خمیده باشد از بناها. معرب تاک. (منتهی الارب) (غیاث). خمیدگی در نقش و نگار زیورهای عمارات و مجازاً بر خمیدگی ابرو و محراب و کمان اطلاق شود. طاق ابرو. خم ابرو. کمان ابرو. قوس حاجب:
هزاران بدش اندرون طاق وخم
به بجکم درش نقش باغ ارم.
عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش وکم.
عنصری.
چون ابروی معشوقان باطاق و رواق است
چون روی پریرویان با رنگ و نگار است.
منوچهری.
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش
وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش.
خاقانی.
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت
همبر طاق ابروان بدرود باد.
خاقانی.
به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی ز آن دو طغرا برکشیده.
نظامی.
بر آن شد سرانجام کار اتفاق
که سازند طاقی چوابروی طاق
میان دو ابروی طاق بلند
حجابی فرود آوردنقشبند.
نظامی.
بهمه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند بهمه کس بنماید.
سعدی.
هر دم بخون دیده چه حاجت وضو چو نیست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز.
حافظ.
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد.
حافظ.
طاق ابروی ترا تا بست معمار قضا
روی من از قبله ٔ اسلام برگردیده است.
صائب.
|| نوعی از جامه. (منتهی الارب). نوعی از جامه ٔ پوشیدنی، و آن فرجی و جبه ٔ پنبه دار باشد. (برهان). و طیلسان و ردا را نیز گفته اند و بدین معنی عربی است. (برهان). قسمی از جامه که بر سرجامه ها پوشند. جامه، یعنی پارچه ای است که آن را یکتا گویند. || چادر. چادر سر. (منتهی الارب): امیر خلف فرود آمد بر طاق و طیلسان به رسم علما و زهاد، بر خری مصری نشسته، و شمعها افروخته اندر پیش. (تاریخ سیستان). امیر خلف جامه ٔ لشکری بر طاق نهاد، و سلب علما و فقها پوشید و طاق و طیلسان. (تاریخ سیستان). دراعه ٔ سپیدی پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).
تو که پوشیده همی بینی از دور مرا
حال بیرون و برونم نه همانا دانی
طاق بوطالب نغمه ای است که دارم ز برون
وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی.
انوری.
|| دست. طاقه. تا. رجوع به طاقه شود: چون دوری چند شراب بگشت، چند طاق جامه ٔ مرتفع قیمتی پیش من بنهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 517). اسبی قیمتی و بیست طاق جامه و بیست هزار درم بخشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). چون دوری چند شراب بگشت، خزانه دارش [طاهر دبیر] بیامد، و پنج طاق جامه ٔ مرتفع قیمتی پیش من نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و هر سال دویست هزار دینار هریوه، و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد، بیرون هدیه ٔ نوروز و مهرگان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 16).
یکی را ز مردان روشن ضمیر
امیر ختن داد طاقی حریر.
سعدی.
|| تیزی ایوان و عمارت و پل و رودخانه. (برهان): طاقهای پل را بگرفت چنانچه آب را گذر نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). عیوبه ٔ بازرگان، آن مرد پارسای با خیر رحمه اﷲ علیه، چنین پلی برآورد، یک طاق بدین نیکوئی و زیبایی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر.
خاقانی.
گر به زمین افتدی هندسه ٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم.
خاقانی.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار وز مهتاب نردبان.
خاقانی.
|| رف. (مهذب الاسماء). طاقچه. کوه. رف مانندی که در آن چیزها گذارند. سهوه:
ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندر جه.
لبیبی.
کند مشحون همه طاق و رف آن
بتفسیر و به اخبار و به اشعار.
مسعود سعد.
دیدم از باده ٔ پرندوشین
شیشه ای نیم بر کناره ٔ طاق.
انوری.
دیده ٔ تو راست نیست لاف یکی زن مزن
صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه.
خاقانی.
از آن یکی صادق بود، در پیش او نشسته بود، گفت بایزید آن کتاب از طاق فروگیر، بایزید گفت: کدام طاق ؟ گفت: آخر مدتی است که اینجا می آئی و طاق ندیده ای. (تذکرهالاولیاء).
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سر خوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود.
حافظ.
بر دیوار آن حجره طاقی بود، و در آنجا چند کتابی. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 77).
|| مقابل جفت. معرب است از تا و تای و بعقیده ٔ صاحب غیاث قاف در آخر آن افزوده اند یا صورت و تعریبی از تک است و در این معنی طاق نعل، لنگه کفش معنی دهد؛ ویقال طاق نعل. (منتهی الارب). یکتا. (مهذب الاسماء). فرد، طاقی بود. (التفهیم). توّ. ته. لنگه. بی جفت. بی مانند. مقابل زوج. یگانه. تنها. اوحد. وِتر. وَتر. (منتهی الارب). بی نظیر. فرید. وحید:
طاق با جفت هردوان جفتند
ز آنکه توحید نیست زیر بیان.
ناصرخسرو.
جفتهارا بطاق نشناسی
بغلط نوفتی در این و در آن.
ناصرخسرو.
تو طاق نه ای با تو همان خواهد کرد
ایام که کرد و میکند با دگران.
انوری.
طاق ابروان رامش گزین در حسن طاق و جفت کین
بر زخمه ٔ سحرآفرین شکر ز آوا ریخته.
خاقانی.
بحسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفه ٔ خاصگان بماندم طاق.
خاقانی.
طاق پذیر است عشق جفت نخواهد حریف
بر نمط عشق اگر پای نهی طاق نه.
خاقانی.
جفت و طاق سپهر درشکند
جفته ای کان تکاور اندازد.
خاقانی.
سکندر که خورشید آفاق بود
به روشندلی در جهان طاق بود.
نظامی.
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق.
نظامی.
سر و سرخیل شاهان شاه آفاق
چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق.
نظامی.
ابروی بطاق او بهم جفت
جفت آمده و بطاق میگفت.
نظامی.
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق.
نظامی.
کان در نسفته را در آن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت.
نظامی.
صاحب هنری بمردمی طاق
شایسته ترین جمله آفاق.
نظامی.
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سراز طوق نوازش طاق دارم.
نظامی.
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند.
نظامی.
گفت هر رازی نشاید بازگفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت.
نظامی.
گاو ریشی بود او برزیگری
داشت جفت گاوی و طاق خری.
عطار.
طاقم ز قرار و صبر و آرام
زآن روز که با غم تو جفتم.
سعدی.
کز فراقت بکشد جان بوصال تو دهم
تو گرو بردی اگر جفت اگر طاق آید.
سعدی.
- طاق ماندن، جدا و تنها و منفرد ماندن. دور افتادن:
به حسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفه ٔ خاجگان بماندم طاق.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 241).
- طاق و جفت باختن، در تداول عامه طاق یا طاق جفت بازی کردن: یقال ُ خَساً او زکاًیعنی طاق یا جفت. (منتهی الارب).
- || بازیی است که از چیزی، یک یا چند عدد در دست دارند، و از حریف، جفت یا طاق بودن آن پرسند، جواب حریف اگر مطابق واقع افتد بُرده، وگرنه باخته باشد، بازی معروف قمار و با لفظ باختن و زدن مستعمل است:
قمار عشق میبازی کنون آن سرگرانی کو
که طاق و جفت با ابروی خود بازی نمیکردی.
سیدحسین خالص.
چو طاق و جفت زدن بر طریق لعب کنند
به نیزه تنها جفت و به تیغ سرها طاق.
ظهیر فاریابی.
طاق و جفتی باختم با ابرویش دلدار بُرد
طاق بود ابروی او من جفت گفتم یار بُرد.
میرزاطاهر وحید (آنندراج).
|| سیم طاقا یا جفت، در ماوراءالنهر عادت و رسم است که در مجالس پادشاه و دیگر مجلسها، سیم و زر در طبقها بنقل بنهند، و آن را سیم طاقا یا جفت خوانند؛ و در مجلس خضرخان بخش (را؟) چهار طبق زر سرخ بنهادندی، در هر یکی دویست و پنجاه دینار، و آن بمشت ببخشیدی، (چهارمقاله چ استاد براون ص 47). || شادروان. افریز. (آنندراج). خیمه و در این معنی معرب تاژک است. || در قوسی ایوان خانه. (آنندراج). || اَزَج. سَغ و آن نوعی ازعمارت طولانی و دراز است. || سنگ بزرگ بیرون آمده از کوه، و کذلک فی البئر. (منتهی الارب). || نوعی از صدا و آواز را نیز گویند. (برهان). || سقف بطن اوسط دماغ. || پرده ٔ تنکی که دماغ را بر دو جزء مقدم و مؤخرّ بخش کند، به معنی باز و گشوده نیز آمده است. (برهان). || ما بین هر دو چوبی از کشتی. (منتهی الارب). || هر بلندی که باشد. (اسدی). بر بلندی. (حاشیه ٔ فرهنگ نخجوانی):
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد.
نظامی.
- از طاق دل افتادن، کنایه از خوار و بی اعتبار شدن:
فغان بی اثر از طاق دل اسیرترا
چو شاخ بی ثمر از چشم باغبان افتاد.
محمدجان قدسی.
و سعدی از طاق دل فروریختن بسته و معهذا اطلاق فرو ریختن بر صنم نیز خالی از تازگی نیست:
نقاب زلف ز عارض اگر براندازی
صنم ز طاق دل برهمن فروریزد.
سعدی (آنندراج).
- بر طاق نهادن، یا بطاق برنهادن، یا بر طاق نسیان و یا فراموشی نهادن، کنایه از فراموش کردن. بالتمام او را ترک گفتن. از یاد دادن. ترک کردن:
تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق
برنهادند از تعجب قصه ٔ شاهان بطاق.
منوچهری.
همه حدیث بزرگی اوست در افواه
از آن حکایت کسری نهاده شد بر طاق.
رفیعالدین لنبانی.
ز پیش آنکه ترا برنهد بطاق جهان
تو برنه او را ای پور مردوار به تل.
ناصرخسرو.
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستی وبر طاق نه اسباب.
خاقانی.
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم.
خاقانی.
کسی که جفت نداند ز خسروان خود را
نهد به پیش تو دعوی خسروی بر طاق.
ظهیر فاریابی.
فکند قصه ٔ یوسف جمال او در چاه
نهاد نامه ٔ کسری زمان او در طاق.
سلمان ساوجی.
شد مقرر می پرستی گردش چشمی کجاست
تا نهد بر طاق نسیان شیشه وپیمانه را.
صائب (آنندراج).
و رجوع به طاق برنهادن شود.
- بطن طاق، شکمی که در آن طعام نبود. (مهذب الاسماء).
- به طاق ابرو خم آوردن، به ابرو خم دادن. کنایه از اخم کردن و عبوس بودن:
بطاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خنده ٔ جام جم.
نظامی.
- چارطاق، نوعی از خیمه ٔ چهارگوشه که آن را در عراق شروانی و در هند راوتی گویند. (برهان).
- || خیمه ٔ مطبخ. (برهان):
فلک بر زمین چارطاق افکنش
زمین بر فلک پنج نوبت زنش.
نظامی.
مزن پنج نوبت در این چارطاق.
نظامی.
- || اطاقی که در بالای سرای ها بر چهار ستون بنا کنند. (حاشیه ٔ برهان).
- || کنایه از عناصر اربعه. (برهان). و رجوع به چارطاق شود.
- || و در تداول امروز، دو لنگه در تمامی باز. هر دو مصراع در تمام گشاده.
- چارطاق خوابیدن، در تداول عامه، طاق باز خوابیدن. رجوع به طاق باز و طاق واز شود.
- چارطاقی، بنای مربعی میانه نه بزرگ نه کوچک که بر سر گورمردگان سازند.
- چشم بطاق افتادن، حالت خاص در چشم محتضران پیدا شدن.
- سر کسی را بیخ طاق کوبیدن یا بطاق کوبیدن، او را به وعده ٔ دروغین مطلق برفتن داشتن. بفریب کسی را از خود راندن. کسی را فریفتن.
- طاق آرایش و آرایش طاق، خم و زیور سقف و ایوان در تداول معماران. و مجازا کنایه از ستارگان:
گرچه غمخانه ٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید.
خاقانی.
چرخ و اخترچیست طاق آرایشی و طارمیست
ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم.
خاقانی.
دهر ویران را بجز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
- طاق ابروگشادن، کنایه از خندیدن:
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش.
نظامی.
- طاق ابرو ناگشادن، کنایه از اخم کردن و عبوس بودن:
بس است این طاق ابرو ناگشادن
بطاقی با نطاقی وانهادن.
نظامی.
- طاق افتادن، به نهایت بی طاقتی رسیدن:
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
حافظ.
- || یکتا و بیمانند شدن:
ابروی او جز کمان چرخ نیست
زانکه همچون چرخ طاق افتاده است.
عطار.
- || دور ماندن. تنها ماندن. جدا ماندن:
در سرای محملی من هم بیابانی شدم
چون کنم بیچاره مجنون سخت طاق افتاده بود.
طالب آملی.
- از طاق افتادن و افکندن، از جای بلند افتادن و افکندن:
جلوه ای کردی که افتاد آفتاب از طاق چرخ
دستی افشاندی که مهتاب از کنار بام ریخت.
فطرت (از آنندراج).
- نوطاق، موزاری که تازه کاشته باشند و این ترکیب در جنوب خراسان (گناباد) متداول است.
طاق. (اِ) آزاددرخت. برگش پهنا ندارد. رجوع به «هَدَب » در قاموس و جز آن شود. طاق، شامل دو نوع است: یکی مخصوص بسوزانیدن هیمه، که آن را طاق نامند و یکی حب الزلم است از نخود بزرگتر و شبیه به عناب در رنگ و شیرینی و مغز دانه ٔ او بسیار لذیذ است و نیز گویند: طاق اسم درختی است که آن را به فارسی سایه خوش نامند و ثَمر آن بقدر کُنار کوچکی سبزرنگ است و آتش اخگر آن مدتی میماند و گفته اند آزاددرخت است و ثَمر آن را تاخک مینامند. درخت غضاه. (منتهی الارب). || ودر تداول جنوب خراسان (گناباد) طاق را هم بر درخت مو و تاک اطلاق کنند و هم آن را به معنی درختی صحرائی به کار برند که برای سوختن است. || درختانی که فروع و شاخ نداشته باشند. رجوع به طاقات شود.
طاق. (اِخ) قلعه ٔ طاق. حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب ذیل شرح بلاد قُهستان و نیمروز آورده که: قلعه ٔ طاق شهری کوچک است و در او انگور بسیار باشد و چند دیه توابع آن است. (نزههالقلوب مقاله ٔ ثالثه چ لیدن ص 146). شهری است در حدود سیستان در جهت خراسان رستاقی دارد که انگورفراوان دهد و مشتمل بر قری و مزارع و ابوعبداﷲ محمدبن فضل بن محمد طاقی از آنجاست. (معجم البلدان ج 6 ص 7). شهرکی است از حدود خراسان با حصار محکم و مردم بسیار. (حدود العالم ص 63). یمین الدوله محمود بدین انتقام با او [خلف بن احمد] جنگ کرد او منهزم بقلعه ٔ طاق گریخت یمین الدوله قلعه را بعد از محاصره مسخر گردانید. (تاریخ گزیده ص 396). در سنه ٔ اثنی و تسعین و ثلثمائه [سلطان محمود] به سیستان و خلف بقلعه ٔ طاق که در متانت و مسافت (کذا؟) غیرت افزای طاق حصار فیروزه کار گردون بود متحصن شد. (حبیب السیر چ 1 طهران ج 2 ص 331). خلف از حصار ارک برخاست و بقلعه ٔ طاق رفت و ابوالحسن سیمجور و اولیاء دولت در اندرون حصار رفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 41) و رجوع به تاریخ سیستان ص 13، 28، 137، 191، 337، 338، 341، 347، 348، 349، 351، 352، 359، 371، 372، 387، 390، 406 و 411 شود.
طاق. (اِخ) محله ای است به بغداد و منسوب به آن محله است، محمدبن النعمان شیعی که بمؤمن الطاق معروف میباشد.
طاق. (اِخ) حصاری است در طبرستان. منصور خلیفه ٔ عباسی ابوالخصیب را والی قومس و جرجان و طبرستان کرد و فرمان داد که از راه جرجان بدانجا درآید و هم به ابن عون نوشت که به طبرستان رود بدان نهج که از قومس بگذرد، در آن هنگام اسپهبد، در شهر اسپهبدان اقامت داشت که تا دریا بیش از دو میل مسافت ندارد، چون از فرارسیدن لشکر آگاه شد، به کوهسار گریخت بموضعی که آن را طاق مینامیدند و از زمان باستان خزانه ٔ پادشاهان ایران بود. نخستین پادشاهی که آنجا را رسماً خزانه قرار داد منوچهر بود. محل خزانه در شکاف کوهی بودکه راهی سخت دشوار داشت و جز پیاده آنهم در نهایت صعوبت دیگر کس از آن نمیتوانست بگذرد. این شکاف به دری کوچک شبیه بود، چون آدمی بدرون آن میشد پس از آن که بقدر یک میل میرفت و تمامی راه را در تاریکی سخت می پیمود بجائی فراخ میرسید که بشهری شباهت داشت، بنحوی که از هر طرف کوههای صعب العبور گرد آن را فرا گرفته بود و اگر کسی هم برنج و مشقت بر فراز آن کوه میشدفرود آمدن از آن بسی دشوار بود و در آن فضای وسیع غارها و شکافهائی که کسی بپایان آنها راه نمیبرد، در وسط آن فضا چشمه ای بود که آبی بسیار از سنگی سخت و بزرگ بر می آمد، و بسنگی دیگر که با سنگ سخت ده گز فاصله داشت فرومیریخت و هیچ آفریننده ای نمیدانست که آخرین مصب آن آب کجاست. در روزگار پادشاهان ایران دوتن پیوسته نگاهبان آن شکاف بودند و همواره با آندو تن نردبانی تعبیه شده از ریسمان بود که بهنگام ضرورت با آن از کوه فرود می آمدند و نیازمندیهای چندین ساله ٔ نگهبانان در آن محل پیوسته فراهم بود، حال خزانه در تمامی مدت سلطنت پادشاهان ایران بدین منوال بود تا دوره ٔ استیلا و پادشاهی تازیان رسید، خواستند از آن کوه بالا روند نتوانستند چون مازیار والی طبرستان شد و آهنگ آن خزانه کرد و روزگاری دراز بدانجا اقامت گزید تا سرانجام آرزوی وی برآمد، یکی از یاران او بر فرازآن کوه شد و با ریسمان مازیار و گروهی از همراهان او را بالا برد، مازیار در آنجا بر آنچه در غارها و شکافها از اموال و اسلحه و گنجینه بود دست یافت و جمعی از خاصان خویش را بر آن ذخائر بگماشت و خود بازگشت و حال بدینگونه بود تا وی اسیر شد و پس ازو گماشتگانش از آنجا فرود آمدند، یا در همانجا بمردند و تا این زمان (عصر یاقوت حموی مؤلف معجم البلدان) راه آنجامسدود است. ابن الفقیه از سلیمان بن عبداﷲ نقل کند که در جانبی از طاق مزبور جائی است مصطبه (سکو) مانندکه اگر کسی آنجا را بکثافات و پلیدیها آلوده کند درحال ابری عظیم برخیزد و چندان بدان محل ببارد تا آن را از پلیدیها پاکیزه سازد و آثار پلیدی از آنجا محو کند و این گفتار چندان در طبرستان مشهور و معروف است که هیچکس را بر صحت آن شک نباشد از این رو در زمستان و تابستان محل مزبور از هر نوع از پلیدیها پاک است. چون اسپهبد بطاق رفت ابوالخصیب از پی وی سر کردگان و لشکریان را روانه داشت و همین که اسپهبد از آمدن لشکریان آگاه گردید بجانب دیلم گریخت و پس از یکسال بمرد و ابوالخصیب بالاستقلال در شهر اقامت کرد و بر اهالی خراج و گزیت نهاد، و اقامتگاه خود را ساریه (ساری) قرار داد و در آن شهر مسجد و منبری بساخت همچنین در آمل آثاری از خود باقی گذاشت. مدت فرمانروائی وی در آن حدود دو سال و ششماه بود. (معجم البلدان).
طاق. (اِخ) نام یکی از ده دروازه ٔ تبریز. حمداﷲ مستوفی گوید: تبریز ده دروازه دارد. و طاق یکی از آنهاست. (نزههالقلوب چ لیدن مقاله ٔ ثالثه ص 76).
طاق. (اِخ) رجوع به ابوالحسن طاق شود.
فرهنگ معین
فرد، یکتا، بی مانند. [خوانش: [معر.] (ص.)]
سقف، سقف محدب، طیلسان، ردا، دست، طاقه، رف، طاقچه. [خوانش: [معر.] (اِ.)]
تاک، مو، درختی که شاخه نداشته باشد،
فرهنگ عمید
[مقابلِ جفت] فرد،
یکتا، بیمانند: صاحبهنری به مردمی طاق / شایستهترینِ جمله آفاق (نظامی۳: ۳۸۴)،
[قدیمی] تک، تنها،
سقف قوسیشکل که با آجر بر روی اتاق، درگاه، پل، یا جای دیگر میسازند: بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد / یا طاق فرود آید یا قبله کج آید (سعدی: لغتنامه: طاق)،
خمیدگی محراب، کمان، ابرو، و مانند آن،
طاقچه،
[قدیمی] آسمان،
[قدیمی] = طیلسان
[قدیمی] ایوان،
[قدیمی] طاقه، توپ: چند طاق جامه،
* طاق ابرو: [مجاز] خمیدگی ابرو، هلال ابرو، کمان ابرو،
* طاق ازرق: [قدیمی، مجاز] آسمان،
* طاق خضرا: [قدیمی، مجاز] = * طاق ازرق
* طاق طارم: [قدیمی، مجاز] = * طاق ازرق
* طاق فیروزه: [قدیمی، مجاز] = * طاق ازرق
* طاق کُحلی: [قدیمی، مجاز] = * طاق ازرق
* طاق لاجوردی: [قدیمی، مجاز] = * طاق ازرق
* طاق مقرنس: [قدیمی، مجاز] = * طاق ازرق
* طاق مینا: [قدیمی، مجاز] = * طاق ازرق
* طاق نصرت: چوببست و آذینبندی شبیه طاق که در جشنها یا هنگام ورود پادشاهان به شهری برپا میکنند،
* طاق نیلوفری: [قدیمی، مجاز] = * طاق ازرق
* طاقوطرم: (اسم مصدر) ‹طاقوطرنب، طاقوترنب، طاقوطارم، طاقوطرنبین› [قدیمی، مجاز] کرّوفر و خودنمایی، فروشکوه، طمطراق: خلق را طاقوطرم عاریتیست / امر را طاقوطرم ماهیتیست ـ از پی طاقوطرم خواری کشند / بر امید عز در خواری خوشند (مولوی: ۲۳۴)،
تاغ
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
درگاه، سقف، رف، طاقچه، رواق، آسمان، فلک، سپهر، ایوان، انحنا، خمیدگی، قوس، وتر، تاق، تک، تنها، فرد، یگانه، یکتا،
(متضاد) جفت، ردا، طیلسان، تا، لنگه،تاک، رز، مو، زیتون، تا، دست، طاقه
فارسی به انگلیسی
Fellow, Twin
فارسی به عربی
سقف، شاذ، قبعه، قوس، مدفن
فرهنگ فارسی هوشیار
آسمانه، سقف محدب، سقفی چون خرپشته
فارسی به ایتالیایی
dispari
فارسی به آلمانی
Bogen (m), Wölbung (f), Bedecken, Haube (f), Kappe (f), Mütze (f)
معادل ابجد
110