معنی طرف
لغت نامه دهخدا
طرف. [طَ رِ] (ع ص) رجل ٌ طَرِف ٌ؛ آنکه بر یک زن و یک صاحب و یار ثبات و قرار نگیرد. || آنکه میان او و جد اکبر وی پدران بسیار باشند. || مرد کریم الطرفین. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرف. [طَ رَ] (اِخ) واقدی گوید: آبی است نزدیک مرقی پائین نخیل، در سی وشش میلی مدینه. محمدبن اسحاق گفته است: ناحیه ای است از عراق و در تاریخ غزوات پیغمبر صلی اﷲعلیه و آله و سلم، ذکر آن آمده است. و طرف القدوم ذکرش در جایگاه خود بگذشت. عرام گفته است برای مسافری که عازم مدینه باشد، بطن نخل و اسود، و طرف را سه کوه احاطه میکند، یکی ظلم است و آن کوهی است بلند و سیاه رنگ که هیچ نوع گیاهی در آن نروید، و دیگری حزم بنی عوال است که هر دو کوه متعلق به قبیله ٔ غطفان میباشد. (یاقوت از سومین کوه نامی نبرده است). (معجم البلدان ج 6 ص 43). از مدینه تا طرف که در او آب روان است سی وپنج میل، از او تا بطن نخل که در او آب باران است بیست ودو میل. (نزههالقلوب چ اروپا ص 170). از قرعا تا واقصه بیست وچهار میل، در او چاههاست و از جمله، چاه قرون که سلطان ملکشاه سلجوقی حفر کرده، پانزده گزدر پانزده گز است، در عمق چهارصد گز در سنگ کنده اند، و متعشی به طرف است. (نزههالقلوب چ اروپا ص 166).
طرف. [طِ] (ع ص، اِ) مرد کریم الطرفین. ج، اطراف، و در صفت غیر مردم بر طُروف جمع شود اکثر. || اسب گرامی نژاد نجیب الاطراف. یا صفت مذکر است خاصهً. ج، طُروف، اطراف. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب گوهری. (مهذب الاسماء):
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته.
نظامی.
|| جوانمرد و کریم. || گیاه نودمیده. || مال نو. || آنکه از جهت ملالت طبیعت سر صحبت احدی ثابت نماند. || شتری که از چراگاهی به چراگاهی نقل کند. || رجل طرف فی نسبه، یعنی مرد شرف و مجد نوپیدا. کأنه مخفف من طَرِف. || مرد حریص چشم که هرچه بیند مایل آن شود و خواهش کند که آن را باشد. || امراءه طرف الحدیث، زن خوش کلام که هر سامع را خوش آید. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرف. [طُ رَ] (ع ص، اِ) ج ِ طُرفه. رجوع به طُرفه شود.
طرف. [طُ] (ع ص، اِ) ج ِ طَریف. رجوع به طریف شود.
طرف. [طَ رَ] (ع مص) جداگانه بر کرانه چرا کردن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرف. [طَ رَ] (ع اِ) کرانه. (منتهی الارب) (آنندراج). جانب و سو. سوی. کناره. بر. کنار. انتها. نوک دست. سمت. اوب. (منتهی الارب): طرف راست، دست راست. سمت راست:
لاله مشکین دل عقیقین طرف است
چون آتش اندراوفتاده به خَف است.
منوچهری.
- طرف الارض، کرانه. ناحیه ٔ دورتر زمین. قال اسعد:
قد کان ذوالقرنین جدی قد اتی
طرف البلاد من المکان الابعد.
(منتهی الارب) (آنندراج).
|| ناحیه. (منتهی الارب) (آنندراج). طنب. (منتهی الارب):
برابر کشیدندلشکر دو صف
مبارز روان گشت از هر طرف.
فردوسی.
اگر به طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی). از روی قیاس آن است که استخوان اندر سختی به طرفی است و گوشت اندر نرمی به طرفی است ورگها و شریانها میان این و آن است [یعنی در سختی ونرمی]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند و در هر طرف قطعه ای نماید. (کلیله و دمنه). همه را الزام کرد تا در دوطرف از روز ملازمت دیوان او می نمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 438). هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندانکه انتقام از حد درگذرد، پس آنگه ظلم از طرف ما باشدو دعوی از قِبل خصم. (گلستان). آفتاب از کدام طرف برآمده است که... || طرف من البدن، هر دو دست و پای و سر، و نیز انگشتان. مواضع وضو. و منه الحدیث: یتوضؤن علی اطرافهم، ای یصبون الماء. || پاره ای از هر چیزی. گروه از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج): سزد که چون مور کمر خدمت ببندم و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم، و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و به حضرت عالی تحفه برم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ص 6). آن طرف به عدل و انصاف او آراسته گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 291). القصه شنیدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را [دزدان را] نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند. (گلستان). خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود... در چنین سالی مخنثی که یک طرف از نعت او شنیدی. (گلستان). || جوانمرد. ج، اطراف. || طرف من الارض، اشراف و دانشمندان زمین. || طرف من الرجل، پدران، برادران و اعمام و هر قریب و محرم وی. (منتهی الارب) (آنندراج). || و یقال: لایدری ای طرفیه اطول، یعنی دانسته نمیشود که شرم او درازتر است یا زبان وی، یا نسبت پدری یا مادری وی. || و فی الحدیث: مارأیت اقطع طرفاً من عمروبن العاص، ای امضی لساناً منه. (منتهی الارب). کناره ٔ زبان. (مهذب الاسماء). || و فلان لایملک طرفیه، ای فمه و استه، وقتی که دارو خورد، یا مست شراب گردد، و در قی و اسهال معاً مبتلا باشد. || و کذا: لایدری ای طرفیه اسرع، ای حلقه او دبره. || و فی الحدیث: کان اذا اشتکی احد من اهله لم تزل البرمه علی النار حتی یأتی علی احد طرفیه، یعنی صحت یا موت، که هر دو نهایت مریض است. || و قول اﷲ عزّ و جل: اَقم الصلوه طرفی النهار (قرآن 114/11)، یعنی نماز دو طرف روز، اول نماز صبح، وفاقاً، و دوم بر اختلاف، قال الحسن: صلوهالعصر، و قال مجاهد: صلوه العصر و الظهر و قال ابن عباس: صلوهالمغرب. (منتهی الارب). || صاحب آنندراج آرد: حریف و فارسیان بمعنی مقابل و هم پیشه استعمال نمایند و به همین مناسبت، منکوحه را نیز گویند، چنانکه گویند: امروز طرف فلان کس مرد:
رمز بر نکته دقیق و طرف بخت عوام
گر گلو پاره کنم کس به سخن وانرسد.
سنجر کاشی.
ناشسته روست آینه، با او طرف شدن
هرگز نزیبد از تو به زیبائیت قسم.
نورالعین واقف.
منعم و درویش همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود باراز طرف.
محمدرفیع واعظ قزوینی.
طرف صحبت من یک طرف افتاد و برفت
بلبلی نیست چه لذت ز غزلخوانی من.
محسن تأثیر.
|| فائده:
صراط عشق خطرناک، میلی و تو زبون
ترا امید طرف زین صراط برطرف است.
محمدقلی میلی هروی (از آنندراج).
|| و بمعنی وقت و هنگام مجاز است، چون طرف صبح و طرف شام. (آنندراج).
- برطرف کردن، از میان بردن. معدوم کردن. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 164 شود.
- بطرف، خارج. بیرون. منحرف:
در جهان دشمن جان تو نباشد الا
خارجی مذهب وز مذهب سنت بطرف.
سوزنی.
- صاحب طرف، مرزبان. کنارنگ. سرحددار. نگاهبان مرز.
طرف. [طَ] (ع مص) برگردانیدن چیزی را از چیزی. یقال: شخص ببصره فماطرف. (منتهی الارب) (آنندراج). رد نمودن. || بر یکدیگر نهادن پلکها را. || جنبانیدن هر دو پلک را. (منتهی الارب) (آنندراج). چشم بر هم زدن. || بر چشم کسی زدن چیزی را که آب روان شود از چشم و رسیدن چیزی به چشم که اشک از آن روان شود. (منتهی الارب) (آنندراج). رسیده شدن چشم و اشک ریختن. (منتهی الارب). || نگریستن بسوی کسی. || طپانچه زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه الحدیث: کان محمدبن عبدالرحمن اصلع، فطرف له طرفهً؛ ای ضرب علی رأسه و اصل الطرف الضرب علی طرف العین ثم نقل الی غیرها. (منتهی الارب). زدن به دست. (شرح قاموس). اللطم بالید علی طرف العین ثم نقل الی الضرب علی الرأس. (تاج العروس). طرفه طرفاً؛ لطمه بیده. (اقرب الموارد). || و مابقیت منهم عین تَطْرِف ُ؛ یعنی همه مردند و کشته شدند. (منتهی الارب) (آنندراج). || در استعمال فارسی بمعنی کلیچه ٔ کمر که برای آرایش بندند. (غیاث اللغات) (برهان) (آنندراج). گل کمر. || بند نقره. (برهان). بند زر و نقره که بر کمر بندند. (غیاث اللغات) (آنندراج):
مانا که رخم زرین کردی ز فراقت
کردی ز رخم طرف و نشاندی به کمر بر.
مسعودسعد.
که اگر میخواهی این لعل را طرف کمر ایمان کنی، صواب آن باشد. (کتاب النقض عبدالجلیل قزوینی).
صبح نهدطرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در شکم آسیاب.
خاقانی.
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزْع داغ نهی بر سُرین.
خاقانی.
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهره ٔ تب است در دهن اژدها.
خاقانی.
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند.
خاقانی.
|| کمربند. (برهان). || گوشه و کنار. (برهان) (آنندراج).
- طرف ابرو بلند کردن، در محل تعظیم می باشد:
مریض عشق چو آید اجل به بالینش
کند بلند به تعظیم طرف ابرویی.
طالب آملی (از آنندراج).
- طرف بام، گوشه ٔ بام. کناره ٔبام.
- طرف برقع، گوشه ٔ برقع.
- طرف چمن، گوشه ٔ چمن.
- طرف دامن، گوشه ٔ دامن. (آنندراج):
ز بس دامن از این گلشن به رنگ غنچه برچیدم
رسانیدم به معراج گریبان طرف دامن را.
خان خالص (از آنندراج).
- طرف دستار،گوشه ٔ دستار:
اگر بلبل هزاران نغمه های دلگشا دارد
نخواهد گل شکفتن تا نبیند طرف دستارش.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- طرف کلاه (کُلَه)، گوشه ٔ کلاه. کلاه گوشه. کُلَه گوشه:
نه هرکه طرف کُلَه کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 120).
یک روز دور طرف کلاهی ندیده ام
عیدی نکرده ابروی ماهی ندیده ام.
سالک یزدی (از آنندراج).
|| ساخت اسب. (آنندراج). ساز و برگ اسب. زین و برگ اسب. || آهن جامه ٔ صندوق را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج).
طرف. [طَ] (ع اِ) چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). منه قوله تعالی: لایرتد الیهم طرفهم. (قرآن 43/14). و قال اﷲ تعالی: قبل ان یرتد الیک طرفک. (قرآن 40/27). و هو اسم جامع للبصر، لایثنی ولایجمع و قیل جمعه اطراف. (منتهی الارب):
اینهمه جوها ز دریایی است ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف.
مولوی.
گر بمعنی رفت، غافل شد ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف.
مولوی.
خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف.
مولوی.
کسی کو روی گل بیند به طرفا طرف نندازد
کسی کو توتیا یابد، کشد در دیده خاکش را.
بدر جاجرمی.
|| مژه. || گوشه و کنار چشم. (برهان). || در دو نسخه ٔ خطی مهذب الاسماء متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف طرف بمعنی آسیرک آمده و در نسخه ٔ سوم ایضاً متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف اسبرک. || پشک:
فان تسلم الهلبا من الطرف لم یزل
بنجران منها قبه و عروش.
؟
الهلبا جنس من البرّ. (منتهی الارب). || جوانمرد. (منتهی الارب). || معرب ترف است که به ترکی قراقروت نامند که رُخبین باشد. (فهرست مخزن الادویه). || منتها و پایان هر چیزی. (منتهی الارب). انتهاء. || طرف در لغت نهایت باشد، تثنیه ٔ آن طرفان و جمع اطراف، و معنی طرف صباحی و طرف مسائی در ذکر معنی عرض وراب خواهدآمد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| (اِخ) منزلی است از منازل قمر و آن دو ستاره است درمقدم جبهه که عین الاسد نامندش بدان جهت که هر دو چشم اسد است. (منتهی الارب) (آنندراج). عین الاسد. منزلی از منازل قمر و آن دو ستاره است در پیش جبهه ٔ منزل نهم است از منازل ماه پس از نثره و پیش از جبهه و آن دو ستاره است بر گردن اسد و عرب آن را بر دو چشم اسد شمارد. طرفه. بیرونی در التفهیم آورده: طرف ای چشم شیر و دو ستاره اند میان ایشان چند ارش بدیدار، یکی ازصورت اسد است، و دیگر بیرون از وی. (التفهیم فارسی چ همائی ص 109). از منازل قمر است و آن دو ستاره ٔ خفی است که در پیش جبهه به یکدیگر مقترنند و آنها را ازاین رو بدین نام خوانده اند که موقع آنها به منزله ٔ موقع دو چشم شیر است و در روبروی آنها شش ستاره ٔ کوچک است که عرب آنها را اشفار مینامد و از این شش ستاره دو عدد آنها در نسق و به موازات طرف اند و چهار عدددیگر در مقدم آن باشند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 158). و رجوع به طرفان شود. || طرف در اصطلاح هیئت و علم فلک، عبارت است از برج سرطان.
فرهنگ معین
جانب، کرانه، سوی، جهت، (عا.) نزدیک به زمان خاصی یا حوالی آن، فرد شناخته شده و غایبی میان دو یا چند نفر، یارو، پاره، جزء، ناحیه، منطقه. [خوانش: (طَ رَ) [ع.] (اِ.)]
(طُ رَ) [ع.] (اِ.) جِ طرفه، چیزهای تازه و عجیب.
(اِ.) چشم، گوشه چشم، نگاه از گوشه چشم، پایان و کناره چیزی، در فارسی به معنی کمربند و بند طلا یا نقره که بر کمر بندند هم گفته شده. [خوانش: (طَ رْ) [ع.]]
فرهنگ عمید
طریف
اسب نجیب و اصیل،
[قدیمی] آنکه از پدر و مادری نجیب و بزرگوار باشد، نیکوتبار، کریمالطرفین،
چشم یا گوشۀ چشم،
جانب، سو، جهت،
بهره، فایده،
منتهی و پایان هرچیز، گوشهوکنار: طرف دامن، طرف کلاه، طرف چمن،
کمربند،
گُل کمر،
بند طلا یا نقره که بر کمر ببندند: تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر / شیردلان را ز جزع داغ نهی بر جبین (خاقانی: ۳۳۴)، مانا که رخم زرین کردی ز فراقت / کردی ز رخم طرف و نشاندی به کمر بر (مسعودسعد: ۵۶۰)،
* طرف بستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] فایده بردن، بهره بردن: به غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم / بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم (حافظ: ۶۳۳)
طُرفه
جانب، سو، جهت،
کرانه، کناره و پایان چیزی،
٣. ناحیه،
[عامیانه] شخص مقابل،
[قدیمی] اطراف،
[قدیمی] مقدار، قسمت، یا پارهای از هرچیز،
٧. [قدیمی] سرحد، مرز،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
سوی، سو
فارسی به انگلیسی
Contact, Date, Direction, Flank, Hand, Part, Party, Side, Way, Ways_
فارسی به عربی
جانب، جناح، حزب، دعامه، معارض، نصف، ید
عربی به فارسی
عضو , عضو بدن , دست یا پا , بال , شاخه , قطع کردن عضو , اندام زبرین , اندام زیرین , خوش گذرانی , تجمل عیاشی , عیش , نعمت
فرهنگ فارسی هوشیار
چشم، کناره، جانب، سو، کرانه
فرهنگ فارسی آزاد
طَرِف، در عِبْری بمعنای ناپاک می باشد (مقابل کُشِر که پاک است)،
طَرْف، چشم- چشم بهم زدن- نظر- نگاه- منتهی- انتهای هر چیز- مرد کریم (جمع: اَطْراف)،
طَرْف، (طَرَفَ-یَطْرِفُ) نظر کردن- نظر انداختن- مژه زدن- چشم بهم زدن- دیدن و اشک بچشم آمدن- منصرف کردن- لطمه زدن- طرد کردن،
طِرْف، اصیل و نجیب- با اصل و نَسَبِ خوب- مال جدید و تازه رسیده- شخص حریص و علاقمند بداشتن آنچه که ببیند- جدیداً به شَرَف و عزت رسیده (جمع:اَطْراف-طُرُوْف)،
طَرَف، جانب- پهلو- ناحیه- مرد کریم و بزرگوار- حدّ و نهایت و منتهی (جمع: اَطْراف)،
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
289