معنی طلا به لغت زند

لغت نامه دهخدا

زند

زند. [زَ] (اِخ) نام کتابی است که ابراهیم زردشت دعوی می کرد که از آسمان برای من نازل شده است. تفسیر پازند و اوستا بود. (صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (برهان). کتابی است که زردشت دعوی می کرد که از حق تعالی نازل شده. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث). کتاب آسمانی که بر شت زردشت نازل شده. (ناظم الاطباء). کتاب زردشت که به اعتقاد مجوس از آسمان نازل شده و وجه تسمیه ٔ آن در لغت ابستا گذشت. (فرهنگ رشیدی). کتاب زردشت که به زعم پارسیان از آسمان نازل شده. (انجمن آرا) (آنندراج). شرح یا تفسیر اوستا به زبان پهلوی و اوستا را زند گفتن توسعی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زند در پهلوی (شرح، تفسیر)، در اوستا «زنتئی » (شناساندن، معرفت). کلمه ٔ اخیراز مصدر «زن » اوستایی، «دن » پارسی باستان بمعنی دانستن و شناختن که پیشوند «اَ» در اوستایی بصورت «ازنتی » درآمده و در تفسیر پهلوی به زند گردانیده شده... باید دانست که در ازمنه ٔ بسیار کهن تفسیری برای اوستا بزبان اوستایی نوشته بودند و نمونه ای از این تفسیر در خود اوستای کنونی باقیمانده و با متن مخلوط شده است. بعدها این تفسیر را از زبان اوستایی به زبان پهلوی ترجمه کردند طبق سنت، پس از تدوین اوستا در زمان ولخش (ظاهراً بلاش اول اشکانی 51- 78 م.) تفسیراوستا یعنی زند به زبان پهلوی شروع شد و تدوین این تفسیر تا اواخر ساسانی مخصوصاً تا زمان مزدک معاصر قباد (351- 490 م.). طول کشید (چه نام مزدک بامدادان در بند 49 از فصل 4 وندیداد آمده). زند یا تفسیری که امروزه در دست داریم، تفسیری است از عهد ساسانیان.روی هم رفته از تفسیر پهلوی اوستایی یعنی از زند 141000 کلمه به ما رسیده. درباره ٔ مفهوم و استعمال کلمه ٔ زند از قدیم تاکنون نویسندگان شرق و غرب دچار اشتباه شده اند از جمله قول مؤلف برهان است. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
جادویی ها کند شگفت و عجیب
هست و استاش زنداستا نیست.
خسروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
یکی زردشت وارم آرزو خاست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
فرستاد زندی به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری.
فردوسی.
مهان و کهان را همه خواند پیش
همه زند و استا نهاده به پیش.
فردوسی.
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی.
فردوسی.
زندوافان بهی، زند ز بر برخوانند
بلبلان وقت سحر زیر و ستا جنبانند.
منوچهری.
ای خوانده کتاب زند و پازند
زین خواندن زند تا کی و چند.
ناصرخسرو.
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نوشتست زرادشت سخندان در زند.
ناصرخسرو.
چو آتشخانه گر پر نور شد باز
کجا شد زندت و آن زندخوانت.
ناصرخسرو.
کوه نفشت که کتاب زند که زردشت آورد آنجا نهاده بود، هم بنزدیک اصطخر است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128). و اشتقاق زندقه از کتاب زند است که زردشت آورده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 62).
ور ز زردشت بی هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند.
سنائی.
صورت و حرف از قضا بگرداند
حبذا زند و مرحبا پازند.
انوری.
بر گل نو بلبلک مطربی آغاز کرد
خواند به الحان خوش نامه ٔ پازند و زند.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زند و اوستا در آستین به تماشا
می شد و زآن بی خبر که من نگرانم.
سوزنی.
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا
بگویم کآن چه زند است وچه آتش
کزو پازند و زند آمد مسما.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 27).
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سر زند مغان «بسم » رقم ساختن.
خاقانی.
بی حرمتی بود نه حکمتی که گاه درد
زند مجوس خواند و مصحف برابرش.
خاقانی.
زند گشتاسبی بجز تو که خواند
زنده دار کیان بجز تو نماند.
نظامی.
زند زردشت، نغمه ساز بر او
مغ چو پروانه، خرقه باز بر او.
نظامی.
مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند.
(بوستان).
وگر زند مغ آتشی برزند
ندانم چراغ که برمی کند.
حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 صص 1666- 1667، خرده اوستا صص 25- 26، و یسنا ص 36 و ایران در زمان ساسانیان ص 89، فرهنگ ایران باستان ص 7 و 20، مزدیسنا و ترکیبهای این کلمه شود.
- زندآور، بمعنی حلال است که نقیض حرام باشد. (برهان). یعنی آنچه در زند آمد. کنایه از حلال است ضد حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). حلال را گویند و آن ضد حرام است. (فرهنگ جهانگیری). حلال. ضد حرام. مشروع. (ناظم الاطباء).
- || آزادبخت. (ناظم الاطباء).
- زَنداَستا، مخفف زند و اوستا است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). نام کتاب زردشت باشد که به اعتقاد او آسمانی است و آن را «زند وستا» هم خوانند. (برهان) (آنندراج). لقب کتاب آسمانی شت زردشت. (ناظم الاطباء). نام کتابی در احکام دین آتش پرستی از مصنفات... زرتشت. (شرفنامه ٔ منیری). رجوع به زند، اوستا و مزدیسنا شود.
- زَنداَوِستا، در زندوستا بیاید. (آنندراج). لقب کتاب شت زردشت، نخستین فصل از این کتاب. (ناظم الاطباء).
- زَندَستا، زَندَستان کتاب زند. (ناظم الاطباء). رجوع به زند و اوستا شود.
- زند مجوس، تفسیر کتاب دینی زردشتیان:
دیر این نامه را چو زند مجوس
جلوه زان داده ام به هفت عروس.
نظامی.
- زند و است، زند واوستا:
چو راه فریدون شود نادرست
نباید به گیتی همی زند و است.
فردوسی.
جهاندار یک شب سر و تن بشست
بشد دور با دفتر زند و است.
فردوسی.
رجوع به زند و اوستا شود.
- زَندُ و اَستا، زند و اوستا. (فرهنگ فارسی معین):
همی گوید از آسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
خداوند را دیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت.
فردوسی.
توئی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست با زردشت و نیرانش.
خاقانی.
رجوع به ترکیب زند و اوستا شود.
- زَند و اَوِستا، «اوستا» کتاب دینی زردشت و «زند» تفسیر و گزارش آن در زبان پهلوی. توضیح اینکه در ادبیات فارسی این هر دو کلمه جمعاً بمعنی اوستا بکار رفته است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
- زند و پازند، مراد کتاب «زند»و «پازند» است. رجوع به زند و پازند شود.
- || وقتی صاحب برهان کلمه ای را از زند و پازند می گوید مرادش هزوارش، یعنی کلمات سریانی داخل شده در پهلوی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زَندَوَست یا زَندَوَستا، لقب کتاب شت زردشت. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زَندوَستا، زَندُوسَتا. بر وزن و معنی زند استا است که نام کتاب زردشت باشد و به زعم او کتاب آسمانی است و به او نازل شد. (برهان). بمعنی زنداستا است. (فرهنگ جهانگیری). زندوست. (ناظم الاطباء). و زند و استا بمعنی کتاب زند است و بعضی ترجمه ٔ زند گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج):
کبکان بر کوه به تک خاستند
بلبلکان زندوستا خواستند.
منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زندوستا.
خاقانی.
رجوع به زند و اوستا، مزدیسنا، فرهنگ جهانگیری، انجمن آرا و آنندراج شود.
- زَندوَندید، نسک هشتم از کتاب زردشت. (آنندراج). فصل هشتم از کتاب شت زردشت. (ناظم الاطباء). رجوع به زند شود.
|| بعضی گویند نام صحف ابراهیم است و بعضی گویند زند و پازند دو نسک اند از صحف ابراهیم یعنی دو قسم از اقسام آن. (برهان). صحف حضرت ابراهیم خلیل. (ناظم الاطباء).

زند. [زَ ن َ] (ع مص) تشنه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).

زند. [زَ] (ص) بزرگ. عظیم. (از برهان) (غیاث). بزرگ مرادف زنده. (از فرهنگ رشیدی). عظیم. بزرگ. (ناظم الاطباء). بزرگ مانند زنده پیل... (از انجمن آرا) (از آنندراج). زنده. ژنده. بزرگ. عظیم. کلان. قوی. نیرومند. (فرهنگ فارسی معین). بزرگ. (از فهرست ولف):
نهادم ترا نام دستان زند
که با تو بدر کرد دستان و بند.
فردوسی.
دو بازو به زنجیرها کرده بند
بهم بسته در پای پیلان زند.
اسدی.
همه یشک و خرطوم پیلان زند
چو خشت دلیران و خم کمند.
اسدی.
- زند پیل، پیل عظیم. معرب است. (منتهی الارب). مأخوذ از فارسی، فیل بزرگ و عظیم الجثه. (ناظم الاطباء). مأخوذ از فارسی ژنده پیل، فیل بزرگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به المعرب جوالیقی ص 176، نشوءاللغه ص 91 و البیان و التبیین ج 1 ص 121 شود.
- زند رزم، جنگ بزرگ. (ناظم الاطباء).
- زند فیل، فیل بزرگ. (ناظم الاطباء).
- زنده پیل، پیل بزرگ. (آنندراج). ژنده پیل. فیل بزرگ که معرب آن زندبیل است. رجوع به ترکیب قبل شود.

زند. [زَ ن َ] (ع اِ) خرقه ای که در کس ناقه نهند تا بر بچه ٔ غیرمهربان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

زند. [زَ] (اِخ) نام طایفه ای از الوار که کریم خان و تنی چند از آن طایفه حکومت ایران یافتند و مردمانی دلیربوده اند و آخرین ایشان لطفعلیخان زند بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). نام طایفه ای از لرها که کریم خان و اخلاف وی از آن طایفه اند و قبل از قاجاریه در ایران مدتی سلطنت کردند. (ناظم الاطباء). رجوع به زندیه شود.

زند. [زَ] (اِخ) دهی از دهستان گنجگاه است که در بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


لغت

لغت. [ل ُ غ َ] (ع اِ) (از یونانی لگس) لغه. آوازها که مردمان برای نمودن اغراض از مخرجهای دهان و حلق برآرند. اصواتی که هر قوم بدان از اغراض خویش تعبیر کند. (ابن جنی). هر لفظی که برای معنائی نهاده است. (ابن حاجب). کلام. نطق. کل لفظ وُضع لمعنی.یا عباره عن الالفاظ الموضوعه للمعانی. هی ما یعبر بها کل قوم عن اغراضهم. (تعریفات). خواجه نصیرالدین در مبحث شعر از علم منطق گوید: لغت، الفاظی را گویند که تعلق به قومی خاص دارد و مشهور مطلق نبود، مانند:معربات در تازی و لغات قبایل. (اساس الاقتباس ص 595).آوازها که بدان هر قوم مقصد و غرض خود بیان کنند (اصلها لُغو و لُغی و الهاء عوض عن الواو او الیاء). ج، لغات، لغون، لغی. (منتهی الارب). زبان هر قومی. (زمخشری). زبان. لِسن. لسان. لحن. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: به ضم لام از ماده لغی به کسر عین الفعل. و اصل آن لُغی یا لغو بوده تاء را بجای حرف محذوف نهاده اند و آن عبارت است از لفظی که وضع شده باشد برای معنائی و جمع آن لغات است و لغات اضدادلغاتی باشند که دارای دو معنی متضاد بوند، مانند بیع که هم به معنی خریدن و هم به معنی فروختن است و لغات اضداد را لغات مشترکه نیز گویند. و برخی گمان برده اند که لغات اضداد و لغات مشترکه هر یک نوعی علیحده اند و صحیح نیست و از انواع لغات اصلیه مولده معرّبهمعجمه مختلفه و معروفه باشند. و شرح هر یک در جای خود بیان شده و میشود. و گاه لغه بر جمیع اقسام علوم عربیه اطلاق شود. و علم متن لغت معرفت اوضاع مفردات است، هکذا فی الدقائق المحکمه و المطول و الاطول. چلبی گفته است گاه باشد که لغت را در مورد علم صرف نیز اطلاق کنند. صاحب آنندراج گوید: زبان قوم را گویند هر زبانی که باشد و به اصطلاح الفاظی که معانی آن شهرت ندارد. در اصل لغو بود واو متحرک ماقبل آن مفتوح، آن واو را به الف بدل کردند، بعده التقای ساکنین شد میان الف و تنوین، الف را حذف کردند و «تاء» در جایش آوردند لغت شد. (آنندراج). آنچه صاحب آنندراج و خواجه ٔطوسی و دیگران در اصل لغت گفته اند غلط است، اصل کلمه همان لُگُس یونانی است. در قاموس مقدس آمده: لغت، معروف است. شکی نیست که خدای تعالی آدم را توانا بر سخن گفتن خلق فرمود (پیدایش 3، 20) و همان لغت که آدم بدان سخن راند تا زمان بنای برج بابل باقی بود (پیدایش 11، 1) یعنی یکصد سال بعد از طوفان از آن پس فقره ٔ به هم خوردن و داخل گشتن زبان در دشت شنعار پیش آمد و هیچ راهی از برای یافتن و تعیین لغت اصلی نیست جز اینکه منقسم به سه قسمت بوده است: سامی، هندی جرمانی و تورانیه. (قاموس کتاب مقدس): الاتتعجبون من هذه الاعاجم احتجنا الیهم فی کل ّ شی ٔ حتی فی تعلم لغاتنامنهم. (سلیمان بن عبدالملک). زوزنی یگانه ٔ روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121).
بربط چو سخن چینی کز هشت زبان گوید
لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد.
خاقانی.
در لغت عشق سخن جان ماست
ما سخنیم این طلل ایوان ماست.
نظامی.
آن لغت دل که بیان دل است
ترجمتش هم به زبان دل است.
نظامی.
آخر لغت اینقدر ندانی
کالراحه اندرون پنجه.
سعدی.
ترجمه، لغتی که بیان لغت دیگر باشد. عبری، عبرانی، لغت جهودان. لغهٌ عابره؛ لغت جایز و روان. (منتهی الارب). راسن هو الجناح بلغه اهل الاندلس. (ابن البیطار).
- علم لغت، علم بیان معانی الفاظ مفرده و طریق استعمال آنهاست. حاجی خلیفه در کشف الظنون آرد: و هو علم باحث عن مدلولات جواهر المفردات و هیئاتها الجزئیه التی وضعت تلک الجواهر معها لتلک المدلولات بالوضع الشخصی و عما حصل من ترکیب کل جوهر و هیأتها من حیث الوضع و الدلاله علی المعانی الجزئیه و غایته الاحتراز عن الخطاء فی فهم المعانی الوضعیه و الوقوف علی مایفهم من کلمات العرب و منفعته الاحاطه بهذه المعلومات و طلاقهالعباره و جزالتها و التمکن من التفنن فی الکلام و ایضاح المعانی بالبیانات الفصیحه و الاقوال البلیغه. فان قیل علم اللغه عباره عن تعریفات لفظیه و التعریف من المطالب التصدیقیه فلاتکون اللغه علما. اجیب بان التعریف اللفظی لایقصد به تحصیل صوره غیرحاصله کما فی سائر التعاریف من الحدود و الرسوم الحقیقیه او الاسمیهبل المقصود من التعریف اللفظی تعیین صوره من بین الصور الحاصله لیلتفت الیه و یعلم انه موضوع له اللفظ فآله الی التصدیق بان هذا اللفظ موضوع بازاء ذلک المعنی فهو من المطالب التصدیقیه، لکن یبقی انه حینئذ یکون علم اللغه عباره عن قضایا شخصیه حکم فیها علی الالفاظ المعینه المشخصه بانها وضعت بازاء المعنی الفلانی و المسئله لابد و ان تکون قضیه، و اعلم ان مقصد علم اللغه مبنی علی اسلوبین لان منهم من یذهب من جانب اللفظ الی المعنی بان یسمع فظا و یطلب معناه و منهم من یذهب من جانب المعنی الی اللفظ فلکل من الطریقین قد وضعوا کتبا لیصل کل الی مبتغاه اذ لاینفعه ما وضع فی الباب الاخر فمن وضع بالاعتبار الاول فطریقه ترتیب حروف التهجی اما باعتبار اواخرها ابوابا و باعتبار اوائلها فصولاً تسهیلاً للظفر بالمقصود کما اختاره الجوهری فی الصحاح و مجدالدین فی القاموس و اما بالعکس، ای باعتبار اوائلها ابوابا و باعتبار اواخرها فصولاً کما اختاره ابن فارس فی المجمل و المطرزی فی المغرب و من وضع بالاعتبار الثانی فالطریق الیه ان یجمع الاجناس بحسب المعانی و یجعل لکل جنس بابا کما اختاره الزمخشری فی قسم الاسماء من مقدمه الادب ثم ان اختلاف الهمم قد اوجب احداث طرق شتی فمن واحد ادی رأیه الی ان یفرد لغات القرآن و من آخر الی ان یفرد غریب الحدیث و آخر الی ان یفرد لغات الفقه کالمطرزی فی المغرب و ان یفرد اللغات الواقعه فی اشعار العرب و قصائدهم و مایجری مجراها کنظام الغریب و المقصود هو الارشاد عند مساس انواع الحاجات. (کشف الظنون ج 3 ص 358-359). محمدبن محمود آملی در نفائس الفنون آرد: علم لغت و آن معرفت مدلولات کلمات است مطلقاً در کیفیت اوضاع آن و اختلاف در لغات و تنوع در السن هرچند نامحصور است، اما آنچه غرض به بیان و مقصود اهل زمان است، لغت عرب است چه قرآن و حدیث که احکام اسلام بر آن هر دو مبتنی است عربی الدلالهاند و نیز لغت عرب در فصاحت و بلاغت به درجه ٔ قصوی و در عذوبت و لطافت به ذروه ٔ اعلی رسیده و در غرابت به حدی که اکثر امتیازات میان مفهومات متغایره به زیادت یا نقصان حرکتی یا حرفی حاصل شود، چنانکه درغیبت و خطاب و تذکیر و تأنیث و تثنیه و جمع و غیر آن مشاهد است و عجب تر از همه آنکه عدد حروف این لغت همچو منازل قمر بیست وهشت است و چهارده از این حروف عندالادغام مختفی شوند و چهارده نشوند، همچو منازل قمرکه چهارده از آن فوق الارض باشند و چهارده تحت الارض و غایت آنچه کلمه ٔ ایشان به واسطه ٔ زیادت بدان منتهی شود همچو عدد سیارات هفت است و چون شرح لغات در این کتاب کماینبغی صورت نبندد و فایده ای چند در آن باب زیاده کرده شود:
فایده ٔ اول در بیان واضع لغات، و علما را در این مسئله چهارقول است: قول اول آنکه واضع جمیع لغات آفریدگار است تعالی و تقدّس و این مذهب شیخ ابوالحسن اشعری و اتباع اوست و این مذهب را مذهب توقیع (توقیف) خوانند بنابر آنکه ایشان میگویند حق تعالی الفاظ را بیافرید و به ازای معانی وضع کرد و بندگان را به وحی بر آن واقف گردانید و یا خود اصوات و حروف را در جسمی از اجسام بیافرید تا آدمیان از او بشنیدند که واضع این الفاظ را به ازای این معانی وضع کرد یا علم ضروری در یکی از آدمیان یا بیشتر بیافرید تا ایشان بدانستند که واضع هر لفظی را از برای کدام معنی وضع کرد و تمسک ایشان به چند وجه است: اول قوله تعالی: و علّم آدم الأَسماء کلّها (قرآن 31/2)، چه مراد به اسماء لغات است. دوم قوله تعالی: و من آیاته خلق السموات و الأَرض و اختلاف السنتکم و الوانکم... (قرآن 22/30). وجه تمسک آن است که مراد بالسن این جارحه ٔ مخصوصه نیست چه در او اختلافی که موجب استغراب باشد واقع نیست، پس مراد لغات بود استعمالاً للسبب فی المسبب.
سوم دور و تسلسل چه بر این تقدیر تنبیه بر مدلولات آن مر دیگری را بهین لغات باشد یا به لغتی دیگر سابق بود بر تقدیر اول دور و بر تقدیر ثانی تسلسل لازم آید و جواب از دلیل اول آن است که مراد به اسماء موضوعات لغوی است که آن سمات و علامات اند، یعنی حق تعالی تعلیم داد آدم را که اسب از برای رکوب است و گاو از برای زرع و شتر از برای بار و علی هذا، چه اگر مراد نفس اسماء بودی عرضها بودی و عرضهم گفت جهت تغلیب اولوالعقل، یا خود گوییم مراد بتعلیمهم، الهام است، یعنی الهام کرد آدم را به احتیاج او به الفاظی که وضع کند تا بدان تعبیر از معانی تواند کرد و جواب از دلیل دوم آنکه گوییم لانسلم که مراد از اختلاف السن توقیف است بر وضع لغات چرا نشاید که مراد اقدار بود بر وضع آن و معنی چنین باشد که از آیات حق تعالی یکی آن است که شما را بر وضع لغات مختلفه قادر گردانید و جواب از سوم آنکه دیگران ازقراین و احوال معلوم کنند، همچو اطفال که از کثرت استعمال الفاظ پیش ایشان بی وضع و اصطلاحی دیگر تا به کمال نطق رسیدن اسامی اکثر اشیاء را معلوم کنند. قول دوم آنکه واضع جمیع لغات انسان است و این مذهب ابی هاشم جبائی و اتباع اوست ودلیل ایشان آن است که اگر وضع لغات به اصطلاح نباشد باید که توقیفی بود و آن جایز نیست، زیرا که توقیف یا به وحی تواند بود یا به خلق علم ضروری و این هر دومحال بود. اما اول بنابر آنکه اگر به وحی بودی بایستی که بعثت رسل مقدم بودی بر لغت لیکن متأخر است لقوله تعالی: و ما اءَرسلنا من رسول اًِلاّ بلسان قومه (قرآن 4/14) و اما دوم بنابر آنکه خلق علم ضروری در غیر عاقل بعید است و اگر در عاقل باشد لازم آید که آن عاقل مکلف نباشد. و جواب آن است که چرا نشاید که به وحی بود و این آیه مخصوص باشد به پیغمبرانی که بعد از آدم بودند، چه اگر عام باشد لازم آید که آدم نیزبر قومی مرسل شده باشد سلمنا لیکن چرا نشاید که علم ضروری در عاقلی بیافریند که واضع این الفاظ را به ازای این معانی وضع کرد بی تعیین آن واضع سلمنا لیکن غایت مافی الباب آن باشد که آن عاقل مکلف به معرفت نباشد و از عدم تکلیف به معرفت سقوط تکلیف مطلقاً لازم نیاید. قول سوم آنکه بعضی از لغات که بدان تنبیه توان کردن بر اصطلاح به وضع حق تعالی است و باقی شاید که به وضع حق باشد و شاید که به وضع خلق بود و این مذهب استاد ابواسحاق اسفراینی و جمعی دیگر است و این ضعیف در شرح تهذیب الوصول الی علم الاصول این مذهب را اختیار کرد. و قول چهارم توقف است بنابر احتمال جمیع و این مذهب شریف علم الهدی و قاضی ابوبکر است.
فایده ٔ دوم اندر آنکه حکمت در وضع لغات چه بود؟ بدان که چون ایزد عز شأنه آدمیان را چنان آفرید که ایشان را در اسباب معاش به نفس خود استقلال نبود و در اکثر احوال به معاون محتاج بودند به ضرورت به جهت اعلام مافی الضمیر مر دیگری را محتاج شدند به وضعی از امثله یا اشارت یا کلمات و چون وضع کلمات مفیدتر بود و آسان تر از امثله و اشارات لاجرم وضع کلمات اختیار کردند، اما آنکه وضع کلمات مفیدتر بود بنابر آنکه کلمات احتمال داشت که به ازای موجود و معدوم و شاهد و غایب و معقول و محسوس کنند، به خلاف امثله و اشارات زیرا که هر چیزی را امثال نبود اشارت به معدوم و غایب و معقول ممکن نه و اما آنکه وضع کلمات آسان تر بود بنابر آنکه حروف کیفیاتی اند عارض اصواتی که از کیفیت نفس ضروری که از قبل طبیعت ممتد گردد حادث شوند.
فایده ٔ سوم اندر آنکه دلالت الفاظ بر معانی به موجب وضع است یا به حسب ذات و طبیعت آن الفاظ و مراد از وضع تعیین لفظ است به ازای معنی، مذهب جمعی همچو عبادبن سلیمان السمری و غیر آن است که میان هر لفظ و مدلول او مناسبتی طبیعی ثابت است که مقتضی اختصاص آن لفظ است به معنی او وگرنه تخصیص بلامخصص لازم آید و آن محال است و آنچه ائمه ٔ اشتقاق گویند در نفس حروف خاصیتی چند هست همچو جهرو همس و شدت و رخاوت و غیر آن که استدعای آن خواص آن است که هرکه عالم بود بدان باید که مناسبت میان آن حروف و معانی او که او را برای آن وضع میکنند نگاه دارد بدین قول نزدیک است و مذهب جمهور محققان آن است که دلالت الفاظ بر معانی به حسب وضع است، چه اگر آن بالذات بودی بایستی که لفظی واحد بر ضدین دلالت نکردی همچو لفظ [کذا] چون دال است بر سواد و بیاض و لفظقرء بر حیض و طهر و ناهل بر عطشان و ریان و عسعس براقبل و ادبر و امثال آن و نیز بایستی که به حسب اختلاف ادوار و امم مختلف نشدی. جواب از دلیل عباد آن است که تخصیص حاصل است، زیرا که چون خواستند تا به ازای معنی خاص لفظی وضع کنند و آن لفظ که در آن حالت درخاطر آید جهت آن وضع کردند، چنانکه در اعلام اکنون نیز واقع است و سبق آن لفظ دون سایر الفاظ و خطور آن ببال حال الاحتیاج مخصصی هرچه قوی تر است.
فایده ٔ چهارم در تقسیم لغات یا اسماء است یا صفات و یا احداث هر دو قسم اول را اسامی خوانند و دوم را مصادر و افعال. اسماء، همچو رأس وعین و انف و رجل و فرس و شجر و دار و نار و غیر آن و مثال صفات، همچو حافظ و ناصر و ضارب و قاتل و کریم و لطیف و حسن و مطلوب و مردود و غیر آن. مثال مصادر، همچو ضرب و قتل و خبر و تخمین و دخول و خروج و غیرآن. و مثال افعال مشتقات اینها از ماضی و مستقبل و امر و نهی و بر همه ٔ تقادیر چون الفاظ را با معانی نسبت کنند یا به ازای هر لفظی معنی و موضوع باشد یا الفاظ متعدد باشد و معنی متحد یا بعکس و اول را الفاظمتباینه خوانند خواه معانی متفاصل باشند، همچو انسان و فرس و سواد و بیاض و خواه متواصل، چنانکه بعضی از برای ذات باشد و بعضی از برای صفات همچو سیف و صارم یا بعضی از برای صفت باشد و بعضی از برای صفت، همچو فصیح و ناطق و در وقوع این قسم خلاف نیست و قسم دوم را الفاظ مترادفه خوانند، همچو لیث و اسد و در جوازاین قسم خلاف است. بعضی گفتند جایز نیست زیرا که عبث لازم می آید و حق آن است که جایز است، چه اگر جایز نبودی واقع نشدی و عبث وقتی لازم آید که از فایده ای خالی بود. اما چون در او فواید بسیار است همچو تکثر طرق به مطالب تا متکلم به هر لفظ که خواهد تعبیر از مطلوب کند و همچو توسع در محال نظم و نثر و قافیه و تجنیس و غیر آن و ترادف شاید که به نسبت با یک لغت باشدهمچو انسان و بشر و این معنی در قرآن واقع است و شاید که به نسبت با لغات باشد، همچو انسان و آدمی و کشی و این در قرآن واقع نیست. و قسم سیم که لفظ یکی باشد و معنی متعدد اگر وضع آن لفظ به ازای معانی بر وضع اول بوده باشد آن لفظ را به نسبت با آن معنی مشترک خوانند، همچو لفظ عین و اگر در وضع اول به ازای یکی بوده باشد و بعد از آن با دیگری نقل کرده خالی نباشد از آنکه موضوع له اصلی مهجور شده باشد آن یا نه اگر مهجور شده باشد آن لفظ را به نسبت معنی ثانی منقول خوانند و حینئذ اگر ناقل عرف عام بود منقول عرفی خوانند، همچو دابه و قاروره و اگر عرف خاص بود منقول اصطلاحی خوانند، همچو اصطلاحات نظار و نحاه و غیر آن و اگر اهل شرع باشند منقول شرعی، همچو صلوه و زکوه و اگر موضوع له مهجور نشده باشد به نسبت با اول حقیقت خوانند و نسبت با ثانی مجاز، همچو لفظ اسد که به نسبت با حیوان مفترس حقیقت است و به نسبت با رجل شجاع مجاز، و در وقوع مشترک خلاف کردند. بعضی گفتند وقوع او واجب است چه الفاظ متناهی است و معانی نامتناهی است وحینئذ واجب شود که لفظ واحد به ازای معانی متعدده وضع کنند تا بدان وفا کند و این ضعیف است چه عدم تناهی معانی و تناهی به الفاظ هر دو ممنوع اند و بر تقدیرتسلیم چرا نشاید که معانی مقصوده به وضع متناهی باشند. و جمعی دیگر گفتند وقوع مشترک محال است، چه غرض از وضع الفاظ از برای معانی فهم است و بر تقدیر وضع لفظ واحد از برای معانی متعدده فهم ممکن نباشد و حینئذ نقض غرض لازم آید و این قول نیز ضعیف است چه فهم اجمالی ممکن است و شاید که مقصود همان باشد و حق آن است که وضع مشترک جایز است و واقع، و جواز آن به اعتبار تعدد واضع خود ظاهر است، چه باشد که شخص لفظی را به ازای معنی وضع کند و دیگری که او را از آن خبر نباشد همان لفظ را به ازای معنی دیگر وضع کند، و به اعتبار وحدت واضع هم جایز است، چه باشد که مقصود او ابهام باشد نه تصریح بنابر آنکه شاید در تصریح خللی باشد، پس لفظی را از برای دو معنی یا زیاده وضع کنند تا به وقت اطلاق آن ابهامی در او باشد. همچنین خلاف کردند در آنکه وقوع مشترک در قرآن جایز است یا نه و حق آن است که جایز است و واقع همچو: و اللیل اذا عسعس (قرآن 17/81) و ثلثه قروء که عسعس به اتفاق ائمه ٔ لغت از برای اقبل و ادبر و قروء از برای طهر و حیض. همچنین در جواز وقوع مجاز در قرآن خلاف کرده اند. بعضی گفتند نشاید چه اگر تباین باشد لازم آید که حق تعالی متجوز بود و نیز التباس لازم آید و حق آن است که جایز است و اگر جایز نبودی واقع نبودی، لیکن واقع است کقوله تعالی: فوجدا فیها جداراً یرید اءَن ینقض َّ فاءَقامه (قرآن 77/18)، و سئل القریه (قرآن 82/12)، تجری بِاءَعیننا (قرآن 14/54) و غیر آن و جواب از دلیل مانع است که اطلاق اسماء بر باریتعالی موقوف است بر اذن شارع، و التباس وقتی لازم آمدی که قرینه موجود نبودی، اما با وجود قرینه التباس نباشد.
فایده ٔ پنجم در بیان کلمات معربه، و بعضی این را جداگانه علمی نهاده اند و معرفت این جهت استکمال معانی و استکشاف مبانی از لوازم است، چه قرآن و حدیث که بنای اسلام و اساس احکام بر آن هر دو است مشتمل است بر کلمات معربه و معرب یا علم بود یا غیر علم و علم را تغییر کمتر می کنند، همچو: ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و نوح و لوط و غیر آن، و غیر علم را اگر فارسی نباشد هم تغییر کمتر کنند، همچو قسطاس که لفظ رومی است و قسطاط که حبشی است و مشکوه که هندی است و اگر فارسی بود بی تغیری نباشد و آن تغییر یا در حرکت همچو خوان که خاء را مکسور کردند و همچو میزاب که کسره ٔ میم را اشباع کردند و حرکت همزه را به ماقبل دادند. یا در حروف همچو جنبد و لجام که کاف را به جیم بدل کردند یا در حروف و حرکات، همچو سجیل و جوز که در اسم اول سین مفتوح بود مکسور کردند و در اسم دوم کاف مضموم بود مفتوح کردند و کاف را در هر دو به جیم بدل کردند و این معنی غالب باشد. و گاه باشد که کاف را به قاف بدل کنند در اول کلمه، همچو قهرمان یا در آخر، همچو منجنیق که در اصل منچنیک بود و گاه بود که بدل نکنند، همچو کستفزود که در اصل کاست افزوده بود و کستفزود (دیوانی را که ارباب در او خراج گویند آبها را نگاه دارند) و پی را به فاء بدل کنند، همچو فرند مر پرند را. و گاه بود که چیزی بر او زیاده کنند، همچو در استبرق که در اصل استبر بود و گاه بود که از او یک کلمه حذف کنند، همچو در بریده که در اصل بریده دنب بود. وگاه بود که تبدیل و زیادت هر دو واقع باشد، همچو صاروج مر جارو را که جیم را به صاد بدل کردند و در آخرجیم افزودند، همچو صولجان مر چوگان که جیم و کاف رابه صاد و جیم بدل کردند و لام درافزودند و گفته اند که هر کلمه که در او صاد و جیم بود معرّب باشد، همچو صمج مر قنادیل را و صنج و صنجه مر سنج را و در بسط این معنی اگر زیاده مبالغه رود به تطویل انجامد و خلاف کرده اند در آن که در قرآن الفاظ معربه واقعند یا نه بعضی گفتند واقع نیستند، بقوله تعالی: هذا لِسان عربی مبین (قرآن 103/16) و لقوله تعالی قرآناً عربیاً (قرآن 2/12) و جواب آن است که قرآن به واسطه ٔ اشتمال او بر کلمات چند معدود که در اصل عربی نبوده باشد لاتسلم که از عربیت بیرون رود، همچنانکه اگر یکی قصیده ای به فارسی انشا کند که در آنجا کلمات عربی باشد نگویند که آن قصیده فارسی نیست، همچو: اسب سیاه که در او موهای سفید باشد متفرق آن اسب را به واسطه ٔ آن نگویند سیاه نیست و مذهب بعضی دیگر آن است که آن الفاظرا چنانکه عجم وضع کردند برای معنی مخصوص عرب نیز وضع کردند هم به ازای آن معنی و این هر دو وضع (معنی) و موافق یکدیگر افتادند و حینئذ از عربیت خارج نیفتد و این معنی ممتنع نیست، بلکه واقع است، همچو: صابون و تنور که این هردو باتفاق از جمله ٔ توافق لغتین است و حق آن است که گوییم الفاظ معربه در قرآن واقعندچه توافق لغتین بعید است و تقریب استبرق و سجیل ظاهر است و نیز اهل عربیت اتفاق کردند بدان که ابراهیم لاینصرف است به واسطه ٔ دو سبب یکی علمیت دیگر عجمه پس معرب واقع باشد، چه اجماع ایشان در این صورت حجت است. و العلم عنداﷲ.
فایده ٔ ششم در بیان معرفت معانی الفاظ، بدان که لفظی ازفارسی و یا ترکی و یا غیر آن که چون از معنی آن بپرسند لفظی که در جواب گفته شود معنی آن لفظ نیست، بلکه لفظ دیگر است مرادف او که به نسبت اشهر و اعرف است، مثلاً ماء و آب و سو و پانی الفاظ مترادفه اند که به نسبت با عرب ماء اعرف است و به نسبت با اهل فرس آب ونسبت با ترک سو و به نسبت با هند پانی... و معنی اوجسمی است رطب سیال که به اجسام مختلفهالصور منقسم نشود. و تعبیر از مفهومات اشیاء صعوبتی دارد و اکثر از آن بی خبرند تا به حدی که اگر از ایشان پرسند که معنی اﷲ چیست، گویند خدا و ندانند که اﷲ و خدا مرادف یکدیگرند و معنی او ذاتی است که استحقاق عبادت داشته باشد. والسلام. (نفایس الفنون چ تهران صص 13- 15).
|| تخته های در و یا قاب که در آلت ها استوار کنند.

فرهنگ عمید

زند

هریک از دو استخوان ساعد،
* زند اعلی: (زیست‌شناسی) یکی از دو استخوان ساعد که بلندتر است،
* زند اسفل: (زیست‌شناسی) یکی از دو استخوان ساعد که کوتاه‌تر است،

نام های ایرانی

طلا

دخترانه، طلا، فلزی زرد رنگ و نسبتاً نرم، زر

فرهنگ فارسی آزاد

زند

زَند، مفصل مچ دست- بند دست- ایضاً در بعضی ممالک عربی و در ایران هر یک از استخوانهای ساعد است (فاصله آرنج تا مچ دست) بنامهای زند اعلی و زند اسفل (اَلْکُوعْ و اَلکْرُسُوع)، چوبهائی را هم که در قدیم برای ایجاد آتش بکار می بردند و دو عدد بود که به هم سائیده می شد زند و زنده و هردو آنها را زندان مینامیدند،

تعبیر خواب

طلا

اگر بیننده خواب ببیند طلا می ریزد دلیل آفت و هلاکاست و اگر ببیند طلا به امانت می دهد آن کس که امانت می گیرد به او خیانت می کند طلا شنیدن سخن مکروه است - نفایس الفنون
تعبیر خواب طلا نمایانگر تمامی چیزهای ارزشمند زندگی شما در بیداری است. کشف استعدادهای فرد بیننده خواب معمولا به صورت طلا در خواب دیده می‌شوند. به گفته فروید، شخصیت انسان کوه یخی است که قسمت خودآگاه، تنها نوک آن به حساب می‌آید و بقیه اش ناخودآگاه است. قسمت عمده‌ای از ناخودآگاه، در خواب هوشیار می‌شود که معمولا روانشناسان برای حل مشکلات روحی به بررسی خواب‌ها می‌پردازند.
دیدن طلا در خواب از رویاهایی است که بیشتر، زنان با آن درگیر هستند. خواب‌هایی با مضامینی همچون انگشتر طلا، النگو، گردنبند و …دیده می‌شوند که در برخی موارد می‌تواند هشدار و یا نشانه‌ای باشد. به طور کلی معبرین غربی طلا را نمادی از همه چیزهای ارزشمند و گرانبهای زندگی فرد بیننده خواب می‌دانند. با تعبیر خواب طلا همراه ما باشید.
تعبیر خواب طلا از دید تفسیرگران رویا
کارل گوستاو یونگ می‌گوید: رویا و دیدن طلا در خواب ممکن است نمادی از ثروت مالی و اشیا ارزشمند فیزیکی باشد البته این رویا می‌تواند از جنبه منفی اشاره‌ای به حرص و طمع نیز داشته باشد.
ارزش‌های درونی و تمام چیز‌های ارزشمند زندگیتان به صورت طلا در خواب دیده می‌شوند. این رویا می‌تواند هشداری در رابطه با عدم استفاده شما از منابع درونیتان باشد. از دیدگاهی دیگر طلا سمبل معنویت، روشنایی و یا نفس عالی شماست.
استعدادی پنهان و یا چیزی ارزشمند در خود کشف کرده‌اید و یا حتی در مقطع زمانی خاصی ارزش چیزی یا فردی که در کنارتان است را درک کرده‌اید، همه این موارد می‌توانند عامل دیدن طلا در خواب باشند. تغییراتی درونی که منجر به رشد روحی و معنوی شما می‌گردند به صورت سکه‌های طلا در خواب خود را نمایش می‌دهند. دفن کردن طلا در خوابتان بیانگر این است که تلاش می‌کنید چیزی در مورد خودتان را مخفی کنید.
تعبیر خواب طلا
محمدبن سیرین گوید: تعبیر طلا برای مردها غرامت و تاوان و غم و اندوه می‌باشد، ولی برای زن‌ها خوب و پسندیده است. اگر ببینی طلا به دست آورده‌ای یا کسی به تو داده است، مال و اموال خود را از دست می‌دهی، یا باید تاوان چیزی را بدهی، یا اینکه مورد خشم کسی قرار می‌گیری.
جابر مغربی گوید: تعبیر طلا برای مردها بد، ولی برای زن‌ها خوب می‌باشد. اگر ببینی طلا و نقره در یک جا جمع شده است، عزت و جاه به دست می‌آوری. اگر ببینی با طلاساز در حال معامله هستی، با مرد دروغگوئی سر و کار پیدا می‌کنی.
دانیال نبی (ع): اگر ببینی پری به تو چیزی داده است که جنس آن از طلا و نقره و چیزهایی از این دست می‌باشد، بخت و اقبال و بهره‌مندی تو بهتر می‌شود.
ابراهیم کرمانی گوید: اگر ببینی مقدار فراوان و انبوهی از طلا به خانه می‌بری، مال زیادی به دست می‌آوری. اگر ببینی طلا می‌خوری، به اندازه آن از مال و اموال برای زن خودت خرج می‌کنی.
لوک اویتنهاو می‌گوید: طلا: دوست داشتن چیزهای بی ارزش
منوچهر مطیعی تهرانی گوید: دیدن طلا در خواب برای مردان رنج و اندوه است و برای زنان نیکو است.
تعبیر خواب ذوب کردن طلا
ابراهیم کرمانی گوید: اگر ببینی طلا می‌گدازی و ذوب می‌کنی، بر سر زبان مردم خواهی افتاد.
لوک اویتنهاو می‌گوید: طلا را آب کردن: آسایش مادی
تعبیر خواب پیدا کردن طلا
منوچهر مطیعی تهرانی گوید: اگر مردی در خواب ببیند که مقداری طلا یافته یا در جیب و کیف خویش دارد به مقدار حجمی آن طلا (نه به ارزش آن) مالش از بین می‌رود و زیان می‌بیند. نوشته‌اند اگر کسی در خواب ببیند طلا یافته و جسمی زرین پیدا کرده مجبور به پرداخت دیه می‌شود یا تاوان می‌دهد.
لوک اویتنهاو می‌گوید: یافتن طلا: دریافت ارث و جستجوی طلا در دل خاک: خوشبختی به ناگهان به شما روی خواهد کرد.
آنلی بیتون می‌گوید: پیدا کردن طلا در خواب، نشانه آن است که در کسب افتخار و ثروت با توانایی پیروز خواهید شد. اگر در خواب طلا گم کنید، علامت آن است که در اثر سهل انگاری بهترین فرصت را در زندگی خود از دست می‌دهید. یافتن رگه ای طلا در خواب، علامت آن است که به شهرتی پر دردسر دست خواهید یافت. اگر خواب ببینید تصمیم دارید در معدن طلا کار کنید، نشانه آن است که می‌کوشید از حقوق دیگران دفاع کنید. باید مراقب باشید رسوایی در محیط خانوادگی راه نیابد.
تعبیر خواب امانت دادن طلا
نفایس الفنون تصریح می‌کند که اگر بیننده خواب ببیند طلا می‌ریزد دلیل آفت و هلاک است و اگر ببیند طلا به امانت می‌دهد آن کس که امانت می‌گیرد به او خیانت می‌کند طلا شنیدن سخن مکروه است.
مرحوم مجلسی نوشته اگر کسی سکه طلا به خواب ببیند که به او می‌دهند به ریاست می‌رسد و چنانچه ببیند گم کرده از بیماری شفا می‌یابد
تعبیر خواب طلا فروش
مطیعی تهرانی: اگر کسی در خواب زرگری ببیند با مردی دروغ گو و لاف زن بر خورد می‌کند.
تعبیر خواب هدیه گرفتن طلا
آنلی بیتون می‌گوید: اگر دختری خواب ببیند کسی به او زیورآلاتی از طلا هدیه می‌کند، نشانه آن است که با مردی ثروتمند ازدواج خواهد کرد.
لوک اویتنهاو: طلا هدیه گرفتن: شرمساری
تعبیر خواب سکه طلا
مطیعی تهرانی: داشتن سکه طلا همانقدر که در بیداری خوب است و دارنده‌اش را خوشحال می‌کند در خواب نیکو نیست چون ابتلا و گرفتاری را نشان می‌دهد به خصوص اگر روی آن نقشی باشد و شما آن نقش را در خواب ببینید.

کلمات بیگانه به فارسی

لغت

واژه

مترادف و متضاد زبان فارسی

لغت

کلمه، لفظ، واژه،
(متضاد) معنا، معنی

معادل ابجد

طلا به لغت زند

1538

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری